دیروز،بعد از اینکه ناهار خوردیم،
مامانم گفت برم کامیو از تو حیاط بیارم ناهارشو بخوره.
بارون نم نم میخورد به صورتم.قطره های به شدت ریز ولی زیاد.
لذت می بردم از اون هوای تمیز و همزمان کامران رو هم صدا میکردم.
نصف راه رو که رفتم،اومد سمتم با میو میوهای فراوان...
تا بهم رسیدیم،شدت بارون زیاد شد.مجددا اعتنایی نکردم و چشمامو بستم و نفس کشیدم.
تقریبا موهام و لباسم نمناک شده بود.
خواستم کامیو بزنم زیر بغلم و بریم تو،دیدم بارون شلاقی شروع کرد ب باریدن.
کامران ترسید و با عجله رفت سمت آخر حیاط.اتاقی ک مختصِ زمستونا و چای آتیشیه.
فاصله رو سنجیدم.دیدم منم برم همونجا کمتر خیس میشم.
خودمو انداختم تو اتاق و پهن شدم کنارِ در،بالشی برداشتم و روش نشستم.
کامی هم ی گوشه گرفت خابید.
سردم شده بود.لباسام کاملِ کامل خیس و هوا هم به شدت یخ!
تکیه دادم ب در و زل زدم به بارون.اینقد شدید میبارید ک ترسیدم سقف کاهگلیه اتاق بریزه رو سرم.
ولی حال و هوای حاکم،اینقد قشنگ و رویایی شد که از یادم رفت موقعیتو،سرماخوردگیه در کمینو:))
دیدنِ باد و بارون و درختا،تو اون سکوت و تنهایی،
باعث شد بغض کنم.نفس عمیق بکشم و زندگی کنم
به معنای واقعیِ جمله؛زندگی کنم
حتی برای نیم ساعت
پ.ن:آدما تو هر سن و موقعیتی.گاهی نیاز ب تنهایی دارن،تا به خودشون بیان.
پ.ن2:میخاستم ی پست موقت رو پاک کنم،دستم خورد پست قبلی رفت.