زی‌گل

۶۸۰_دو سال

یادم رفته بود سالگرد گُبیو.ده تیر ۱۴۰۲ از پیشمون رفت

Click

با رفتنش یه تیکه از قلبمو با خودش برد،تا همیشه.

بودنت تو دنیای من،استارتی بود برای عشق بی اندازم به گربه ها.مرسی که سه سال گربه ی من بودی

دوستِ سیاه و تمیزم

من ایمان دارم تو دنیای بعدی،قطعا تو رو میبینم و بازم باهمیم

هم تو،هم پسرت کامران.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴
3:51

۶۷۳_وابسته

این زن و مرد،

چند روز ی بار،از خواب بیدار میشن صبح خیلی زود،

با اینکه شب قبلش هممون تا ۲ چرخ می‌زنیم و نرمالش اینه که تا یازده بخوابیم‌‌.

پا میشن،کلی بشکه رو پر از آب میکنن،

میزارن پشت ماشین،میرن کوه.

کوهِ عادی نه ها،از اون دوراش که هیچکس پیداش نمیشه و بی آب و علفه،

آب میبرن برا پرنده ها.

الان داشتم به مامانم میگفتم:خوب آبارو چیکارش می‌کنید؟! کجا می‌ریزید؟!

گفت چند وقت پیش با خودمون سیمان و ماسه بردیم،ی سری چیزا درس کردیم آب بریزیم توش

حاجی پشمام

این کار براشون شده روتین.

بابا و مامانم نباید از مرگ بترسن،اگه بهشتی وجود داشته باشه،وقتی واردش شدن،کلی پرنده میچرخه دور سرشون.

پ.ن:از کارای خوب خودمم بگم،این چند روز،درمان یه گربه رو شروع کردم،بی نهایت زخمی بود و چشاش عفونت شدید داشت،نمی‌دید اصلا...یه سرچ کردم که باید چیکار کنم...دست به کار شدم و پیشیِ عزیز،الان کاملا میبینه و زخماشم خشک شدن. فقط کمی لنگ میزنه که بابام گفت درست میشه زود.گرفتمش زیر پر و بال خودم.اولش ازم میترسید ولی الان صداش میزنم زود میاد پیشم....

چند روز پیش مامان بزرگم خونمون بود،بعد از شام،غذا گذاشتم کنار که ببرم برا پیشی...از مامانم پرسید: زینب باز گربه داره؟! مامانم گفت:

آره،ولی بهش وابسته نیست

برچسب‌ها: روزنوشت، گربه
Zeinabi
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴
20:25

۵۸۰_اروم بگیرم باز...

داشتم پستای قدیمی‌مو میخوندم،

دیدم چقدر وقتی گربه خدابیامرز زنده بود،خوشحال تر بودم؛

چقدر همه‌چیِ زندگی قشنگ تر بود.

اون وقتایی که آخرِ تمام پستام

یه پ.ن میزدم و می‌نوشتم:

شاید یه شب بارون،شاید یه شب دریا

دست منو بزاره تو دستات...

+دیشب تو اتوبوس این پلی شد و تا تموم شدنش،اشک ها،نوبت به نوبت از چشام میریختن پایین.

برچسب‌ها: خط خطی، گربه
Zeinabi
سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳
18:20

۵۰۵_عصمت

زیگُلِ زیگلا رسید خونهههه؛

ووووو

یه گربه کاملاً رام هدیه گرفت.

عاشق بابامم که میدونه چی خوشحالم میکنه:)

اسمشم شد «عصمت»

بعد از مدت ها،گربه

و

وابستگیِ جدید

برا بچه ها نوشتم:

سری بعدی اومدم خوابگاه دلیل دیگه ای برا چسناله دارم:

دوری از عصمت

بعدا.نوشت:متوجه شدم عصمت پسره...فعلا عصمت بی اسم میمونه تا اسم پسر پیدا کنم.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه دوم دی ۱۴۰۳
0:6

۴۷۴_New cats

دوستان جدیدم:

رباب و رستم

پ.ن:رستم کمی شبیه کامرانِ؛و‌ این باعث میشه دلِ من مدام بلرزه

پ.ن۲:مثل اینکه خدا نمیخواد هشتگ گربه تو وبم متوقف شه:))

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه پانزدهم مهر ۱۴۰۳
17:57

۴۶۶_سیبیل

هنوزم اگه گوشه و کناری از خونه،

پشمی از کامران ببینم،

یخ میکنم و خیره میمونم...

سخته فراموش کردن💔

+(Click): تنها یادگیری‌م ازش

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه یکم مهر ۱۴۰۳
22:34

۴۳۱_ده تیر

یادی کنم از غمگین ترین روزِ زندگیم:

(Click)

دقیقا یک سال پیش،غروبِ روز دهم تیر،

گربه ی قشنگم تو بغلم جون داد.

+حقیقتا بعد از یک سال،هنوزم با فکر بهش،تو صدم ثانیه اشکم در میاد.

پ.ن:گبیِ مهربونم.من به عشقِ تو و پسرت و با یادتون،هنوزم به حیوونا غذا میدم.قول میدم همیشه این کارو بکنم.

پ.ن2:(poster)

بعدا.نوشت:اون شبا...(Click)

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه دهم تیر ۱۴۰۳
19:3

۴۲۴_خدام

روز ها و شب هایی که پرمشغله میگذره...

حدودا ساعت یکه و من تازه تونستم دراز بکشم.

شکرت خدایا که بهمون سلامتی دادی

قدرت حرکت،فکر کردن،حرف زدن

ازت ممنونم که میتونم راه برم،غذا بخورم

...

😂😂😂😂 تو حس بودمو داشتم می‌نوشتم

آبجی کنارم خوابیده. سرشو از تو گوشیش در آورد،

گفت:چه میکنی؟...گفتم:تو وبم می‌نویسم.

گفت:چی؟

نشونش دادمو گفتم:دارم از خدا تشکر میکنم. ب خاطرِ همه چیز...

ی آه کشید و با غم گفت:گله کن...بابتِ نبودِ کامران:))

...

+در هر صورت شکرت خدااا.شکرت که صبر دادی،قوت دادی.

مرسی که نزاشتی زانوی غم بغل بگیرم.بخندم.کنار بیام.بپذیرم.

دمت گرم. در همه حال مشتی هستی.

برچسب‌ها: خط خطی، گربه
Zeinabi
یکشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۳
1:4

۴۰۹_کامران و باران

دراز کشیدم؛

یه طرفم کامران خوابه،

یه طرفم باران،ازش قول گرفتم امشب بهم لگد نزنه.

فکر کنم تا الان خابش برده،مث بقیه.

اینقد همه جا تاریکه که ستاره ها به راحتی دیده میشن.

هندزفری تو گوشمه و بابِ دلمیِ چاوشی،رو دور تکراره...:)

فکر کنم اگه قطع کنم آهنگه رو،یا باید خور و پفای کامران رو گوش بدم،یا بابامو.

سیبیلای کامی میخوره به دستم و قلقلکم میشه؛

الانم عصبی شد از حرکت دستم رو گوشی و زد بهم.

دلم میخاد تا صبح بیدار بمونم و زل بزنم به سقفِ ستاره ایِ بالای سرم.

کاش آرامشِ الانمون تا ابد باقی بمونه.

پ.ن:کریمیتو شکر،خدایا!

پ.ن۲: بعید می‌دونم خوابم ببره.

برچسب‌ها: روزنوشت، گربه
Zeinabi
یکشنبه بیست و سوم اردیبهشت ۱۴۰۳
23:7

۴۰۱_باران

دیروز،بعد از اینکه ناهار خوردیم،

مامانم گفت برم کامیو از تو حیاط بیارم ناهارشو بخوره.

بارون نم نم میخورد به صورتم.قطره های به شدت ریز ولی زیاد.

لذت می بردم از اون هوای تمیز و همزمان کامران رو هم صدا میکردم.

نصف راه رو که رفتم،اومد سمتم با میو میوهای فراوان...

تا بهم رسیدیم،شدت بارون زیاد شد.مجددا اعتنایی نکردم و چشمامو بستم و نفس کشیدم.

تقریبا موهام و لباسم نمناک شده بود.

خواستم کامیو بزنم زیر بغلم و بریم تو،دیدم بارون شلاقی شروع کرد ب باریدن.

کامران ترسید و با عجله رفت سمت آخر حیاط.اتاقی ک مختصِ زمستونا و چای آتیشیه.

فاصله رو سنجیدم.دیدم منم برم همونجا کمتر خیس میشم.

خودمو انداختم تو اتاق و پهن شدم کنارِ در،بالشی برداشتم و روش نشستم.

کامی هم ی گوشه گرفت خابید.

سردم شده بود.لباسام کاملِ کامل خیس و هوا هم به شدت یخ!

تکیه دادم ب در و زل زدم به بارون.اینقد شدید میبارید ک ترسیدم سقف کاهگلیه اتاق بریزه رو سرم.

ولی حال و هوای حاکم،اینقد قشنگ و رویایی شد که از یادم رفت موقعیتو،سرماخوردگیه در کمینو:))

دیدنِ باد و بارون و درختا،تو اون سکوت و تنهایی،

باعث شد بغض کنم.نفس عمیق بکشم و زندگی کنم

به معنای واقعیِ جمله؛زندگی کنم

حتی برای نیم ساعت

پ.ن:آدما تو هر سن و موقعیتی.گاهی نیاز ب تنهایی دارن،تا به خودشون بیان.

پ.ن2:میخاستم ی پست موقت رو پاک کنم،دستم خورد پست قبلی رفت.

برچسب‌ها: خط خطی، گربه
Zeinabi
جمعه چهاردهم اردیبهشت ۱۴۰۳
11:10

۳۹۳_بی بی سی

مامانم میخاس ماهی درس کنه.

چند جا زنگ زد ک ماهیِ تازه پیدا کنه.

خلاصه ک سفارش داد.

ی ربع پیش رسید.

دیدم دوتا نایلون دستشه.یکیشو گرفت سمتم،با گیجی گفت:

"اینو گفت برا کامران آوردم."

خوشحال گفتم:"عهه دستش درد نکنه.برم بیدارش کنم"

با تشر گفت:"زینبببب طرف گفت برا کااامرررران اوردم..این کامرانو از کجا میشناسه مردی غریبه؟"

اینقد خندم گرفته بود.صدارو انداختم تو گلو،سر جلو،با جدیت گفتم:

"رادیوووو بی بی سیییی ممدجوننن"

+در سطح شهر میشناسن بچمو.

+بابام علاقه ی زیادی داره ب هرکی رسید بگه ما ی گربه داریم و اسمشم کامرانه.قشنگ مثِ خودمه.ب چپمِ مطلق.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
سه شنبه چهارم اردیبهشت ۱۴۰۳
10:39

۳۸۵_شت ب این وضعیت

صبی ک از خواب بیدار شدم،حدودا هفت بود؛

دیدم جلو در اتاقم کامران وایساده.

نگاهش میگفت:تا یکی نکردم اندام هاتو،صبونه منو بده گشنمه.

اینقد گیج بودم ب خاطر کم خوابی دیشب،ی سر تکون دادم و رفتم سمت دشویی.

بزرگوار اینقد بهش برخورد،با سرعت خودشو رسوند بهم،

هی با دوتا دستاش پامو میگرفت،سعی داشت گاز بگیره ساقمو.

میزدمش کنار؛باز شروع میکرد.

تهش عصبی شدم،گفتم:کثاطط من هنوز تخلیه نشدم صبر کن نمیمیری.

ی ظرف شیر گذاشتم براش.دوتا لیس زد شروع کرد غر غر...

با اینکه شبا قبل خواب،هم براش شیر میزارم،هم غذا،نمیدونم چرا صبحا دهن منو سروریس میکنه.

واقعا هررر روز،باهاش بهترین رفتار ممکن رو دارم.

بغلش میکنمو ی جوری بهش محبت میکنم انگار شاهزادس:)

ولی امروز اینقد عصابم تخمی بود،دوست داشتم بشینم کنارش بزنم زیر گریه.بگم:

(کامی تو رو خدا منو اذیت نکن.من دلم درد میکنه.)

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
21:55

۳۷۶_ تا ابد

بگذار که از دور نگاهت کنم ای ماه

من تاب تماشای تو در آب ندارم ...‌

برچسب‌ها: فسقل، گربه
Zeinabi
شنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۳
17:14

۳۷۲_مار

دیشب همگی آماده شدیم بریم بیرون.

من زودتر از همه مشغول پوشیدن کفشام شدم؛

چشمم ب کامران افتاد که جلو در هال داره بازی میکنه.

ی ذره ک دقت کردم،دیدم داره ب ی چیزی ضربه میزنه و این طرف اون طرف میپره،

ی چیز طناب مانند...حدودا چهل سانت و کرم رنگ.

مغزم موقعیت رو تجزیه و تحلیل کرد و بلافاصله داد زدم:یا ابلفضللللللللل

عزیز بدووو.بابا ماررررر.یا حسییییین..بابا بدو.

با جیغ ادامه دادم:بعد بگید کامران بی عرضه س...مااار گرفته پسرم!

بابا و مامانم و زهرا مث جت به موقعیت رسیدن.

دیدم بابام پقی زد زیر خنده..

میگم:چته الان؟مثلا میخای بگی خیلی شجاعی؟ بیاد ت خونه چی؟

گفت:(اون مار نیست ک...روده س...عصری خودم دل و جیگر و روده خریدم براش.بشقابشو بردم حیاط

که کثیف نکنه همه چیو.برداشته داره باهاش بازی میکنه)

ی جوری خندیدن همشون و دست انداختن منو ک خدا ب دادم برسه...

سوژه ی جدید تا مدت هااا.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳
17:44

۳۶۲_کراوات

ینی منی که هیچوقت تو زندگیم

هیچ پلنی برا زادروزم نداشتم؛

از بیس روز قبلِ تولدِ این یه کف دست پشم،

سه ساعت فیکس تایم گذاشتم که

پیرهن سفید و کراوات زرشکی بدوزم براش.

که چی بشه؟! عکس روزِ تولدش خوب بیوفته.

بقران دیونه م، اونم با این دل دردِ ناشی از پی ام اس.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
جمعه سوم فروردین ۱۴۰۳
1:2

۳۶۱_از لحاظ چشم

خدا تو وجودِ من چی دید که این فرشته رو گذاشت تو زندگیم؟

من چه کار خوبی انجام دادم که لایق این مهر و محبت بودم؟

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
پنجشنبه دوم فروردین ۱۴۰۳
1:29

۳۵۰_خونه تکونی

هرچی سعی کردم کامران رو بگیرم که

دمشو بکنم تو جارو برقی نشد

بچه لجوجیه

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۲
21:46

۳۳۸_پدرگربه

رفتم دوش بگیرم

کامی طبق معمول دم در منتظر موند تا بیام بیرون

صدام زد ، کلمو اوردم بیرون

گفتم سلااااممم کامی

این گوششو تکون داد

خوشم اومد،باز تکرار کردم سلااااممم کامی...

خلاصه که تا نیم ساعت ما گفتیم سلام کامی،این گوش تکون داد واسمون.

الانم منو رو باز گذاشتم،مرغ ریش ریش شده و شیر گذاشتم تا بزنه بر بدن مبارک

پدرگربه ی کثافططط!

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
دوشنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۲
23:29

۳۲۷_تن ماهی

برا دیدن کامران له لههههه میزنم

تایمی که بابا ویدیو کال میکنه،صداش که می زنم

مث بررررق خودشو میچسبونه به گوشی

می‌شناسه قشنگ صدامو.مطمعنم اونم دلش برام تنگ شده

پ.ن:فردا شاید برگردم خونه،یادم باشه سر راه تن ماهی بخرم که دست خالی نرم پیشش بعد یه هفته

پ.ن۲:صبی رفتم بیرون. جوجه رنگی و اردک دیدم،خواستم بخرم دیدم هنوز سرده میمیرن.

پ.ن۳: می‌خوام فردا عصری برم لاکپشت بخرم،از این کوچیکا که با وسایل سفره هفت سین میارن. همیشه دوست داشتم یه لاکپشت داشته باشم،میخام تا حسرت نشده بخرمش... اسمشو هم میزارم کاملیا.ست شه با کامران.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲
0:38

۳۲۴_کامرانم

دلم برا کامران تنگ شده

دلتنگیِ عمیق...

خیلی خیلی عمیق

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
پنجشنبه سوم اسفند ۱۴۰۲
0:21

۳۱۷_سیبیل

کامیو که بغل میکنم شبا موقع خواب

حس میکنم زندگی رو دارم.

الانم هی سیبیلای مبارکش میخوره به چونم.قلقلکم میشه

چند لحظه یه بارم یه نفس عمیقققق می‌کشه

که جیگرم حال میاد

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
دوشنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۲
21:32

۳۱۰_خروپف

رو تختم دراز کشیدم،کامی هم خوابیده تو بغلم

تو تاریکی

ارامش این لحظه رو با هیچی عوض نمیکنم قطعا

این حیوون منو آروم می‌کنه... خیلی زیاد

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۲
22:4

۳۰۳_گنگگگ

+از لحاظ استایل و این حرفا...

اکسیر جوانی بنده رو مشاهده میکنید.

انگیزه هستن،امید و دلیلِ زندگی.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۲
21:53

۲۹۲_پسرگلوم

«کامی زیاد پیدا میشه تو دنیا

اما یکیش کامیِ من نمیشه»

کم بود؛جدیدا واسش میخونم:

«کاامررران گُلللللِ مننننن

گللللِ خوشگللللللِ منننن»

با تاثیر پذیری از «ژینا گل من»

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۲
20:1

۲۸۳_خرگوش

یه خرگوش گرفتیم از رفیقِ عموم؛

که زهرا خانوم فردا که قراره مبحث جانوران رو تدریس کنه ببره با خودش مدرسه.

برای در امان ماندن از دست کامران جان،گذاشتیم تو یه قفس.

کامی جون یع جورریییی از غروب رو به روش نشسته و بش زل زده؛

اصن توجه ای به دور و برش نداره ک.بدون هیچ ری اکشن خاصی فقد نگاش میکنه.

این خرگوشه هم اینقد خرررره. صدای سبزی خوردنش روح و روانتو آروم می‌کنه...

کاش می شد ی مدت نگهش داشت. ولی خوب در واقع هیچ ولعی ندارم برای بغل کردنش. خیلی پشم می‌ریزه.

پ.ن:بابام که ظهر میاد خونه صدا میزنه:آقااا کامررران،کامران جان،کجایی؟بیا...و این خودشیرین هم اولین نفر برای استقبال وایساده.

پ.ن۲:ی جوری همش دارم از جک و جونور می نویسم که الله الله

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
دوشنبه یازدهم دی ۱۴۰۲
22:16

۲۸۱_شیر

شبا قبل خواب ی ظرف شیر میزارم براش

مطمعن که شد همشو خورده

میپره تو بغلم

اروغشو میگیرم با ضربه زدن و مالیدن کمرش

عشششق میکنه

میمیرمممم برا اون حالتش

کامرانِ گشنگم

پ.ن: ولی اگه مامانش زنده بود قطعا آدمِ خوشحال تری بودم.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه دهم دی ۱۴۰۲
16:17

۲۶۶_میو

دلم تنگته گربه

اگه زنده بشی

جا اینکه غر بزنم برا نق زدنات

قربونه هر میو ت میرم.

پ.ن:اشکم بند نمیاد از یادآوری ت

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
جمعه هفدهم آذر ۱۴۰۲
23:3

۲۵۰_پسره خدابیامرز

کامرانمو ی جورییی دوست دارمممم که

اصن نمیتونم براتون وصفش کنم که

زر زر هی برمیگرده بهش میگه:

کامی خیلییی خررری ، کامی واقعا خری

گربه ی زشتکیییی

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه سوم آبان ۱۴۰۲
21:46

۲۴۲_گلوم

نبودنِ کامیو جدا نمیتونم

اینقد که این پسر،شدید پسرمه

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۲
0:0

۲۲۶_پسرم تاج سرم

وضعیت جسمانیِ خونه اینقد بهم ریخته س و

نگهداری از کامرانِ زبون نفهم هم اینقدر سخته که

منِ وابسته به این حیوون،به فکر اینم:بدمش ب کی که مواضبش باشه؟

هر بار که به این قضیه فکر میکنم اشک تو چشام جمع میشه و سعی میکنم این

پیشنهاد رو بفرستم به ته مغزم.

حقیقتا سخته،حتی فکر بهش.

پ.ن: راحت تر میتونم بنویسم و هدفم از ساخت اینجا هم این بود از اول.

پ.ن۲: می‌دونی ؟ عنننن تو کنکور. و تا ته تو همونایی که با تصمیم گیری های شخمی شون روان هممونو بهم ریختن.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه یازدهم مرداد ۱۴۰۲
16:34

۲۱۷_...

غمگین ترینم برای نبودنت

تو برای من یِ رفیق بودی،ی شنونده.

رفتنت،بی اغراق،ناراحت کننده ترین و غیر قابل باور ترین اتفاق بود برام.

من تا ابد دوسِت دارم. تو خالق خاطرات و حسای خوبِ زندگی منی.

(کلیک)

پ.ن: از جزئیات ماجرا نمی نویسم.فقد همین که،گربه ی عزیزم غروب امروز مُرد و افسوس.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
شنبه دهم تیر ۱۴۰۲
21:54

۲۱۱_گبی،ژامی و تنی

به معنای واقعی کلمه ، ژامران شیطونه

دهنمونو قشنگ سرویس کرده . پر جنب و جوش و

در زبون نفهم ترین حالت ممکنشه.

در طول روز فقد این جمله رو میشنوم:

« زینب کامیو بگیر »

....

نسبت به گُبی،حس مادریو دارم که دو ماه از به دنیا اومدن بچه دومش گذشته و

تازه داره میبینه چقددد حواسش به بچه اولش نبوده و اون الان به محبت نیاز داره

+دیگه دارم نمی‌تونم،خیلی حیوون باز شدم دختر

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
سه شنبه شانزدهم خرداد ۱۴۰۲
17:18

۲۰۴_ژامران

خدایا به من قدرت و توانایی بده که ژامیو

نخورممم

نچلونمششش

درسته قورتش ندمممم

بمیرمم برراتتتت که اینقد شکری . اینقد انرژی منی

(کلیک)و(کلیک)و(کلیک)

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲
23:24

آمارگیر وبلاگ