زی‌گل

۷۱۹_کله فر خدا نترس

دیدی همه یکیو دارن تو زندگی‌شون

که نفس شون بنده به نفساش؟!

حالا درسته کل خانواده جونمن؛

ولی صبا،

نفسم بنده به نفسش.

بچمه.این بچه جدی بچه خودمه.

اصلا موندم چطور توضیح بدم که چقدر دوسش دارم و عزیزه برام.

این کله فر شده دنیای خالش

Click

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴
2:42

۷۰۷_جون بابا

صبحی ساعت یازده بیدار شدیم.

بابا برنج درس کرده بود،زهرا سالاد و بقیه چیزا رو روال کرد،

منم سیب زمینی های خلال شده و ماهی هایی که بابام خریده و مزه دار شده و آماده بود رو سرخ کردم.

خودشم شعله شو تنظیم کرد.داعمم میومد بالا سرش.

ی بار هم ی روغن خیلی خیلی بزرگ پوکید تو صورتم. لبم تا نیم ساعت می‌سوخت.خیلی کولی بازی در آوردم

ماهی ها که سرخ شدن.بابا گفت:« چقدر خوب شدن»

با ی غرور عجیب غریب و افتخار گفتم: «میبینییی؟؟!!!»

خنده ش گرفت و گفت:« این آتیشِ زیر ماهیتابه رو کی کم و زیاد کرد؟!»

به نظر من که ربطی به اون نداشت.مهم من بودم که بالا سرش غر زدم!

....

این مرد خیلی جدیدا رو مخمونه.دیروز با صدای شیپور بیدارمون کرد.دوتا دستاشو به تربیت گرفته بود جلو دهنش و شیپور جنگ میزد.تهش مامانم بهش گفت: «چی زدی؟!🤣»

صبایی و خانواده هم امروز اینجا بودن.دیشب ما رفتیم،امروز اونا اومدن.صبا خیلی شیطون شده.ی چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی اصلا.سرش و موهاش اصلا تناسب نداره.موهاش سه برابره.فرفریه شدید.صداش میزنم «باب راس».خودشم تکرار می‌کنه....زهرا هم امروز از دستش عصبی شده بود،بس که اذیت میکرد،بلند گفت: «چرا تو همه چیز کارشناسی می‌کنی؟! این مهندس بازی ها چیه؟! مهندسسسس،با توام»...اینم تکرار می‌کرد: «مندددسسس🤣»

خلاصه که خیلی خره.خر اعظم.اینقد دوسش دارم خنگولو‌.

الانم خیلی سرحالم.ی موزیک پلی کردم و درازکش قر میدم‌‌.

برچسب‌ها: روزنوشت، فسقل
Zeinabi
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
2:56

۶۸۶_پتیتو

فاطی زنگ زد، جواب که دادم،گفت:

«سلامممم خاله»

فهمیدم که صبایی هم داره می‌شنوه و به خاطر اون زنگ زده.

با هیجان گفتم:سلاااام خاله جون،سلام عمرم،سلام نفسم

یهو ی جوری ذوق زده خندید از پشت تلفن،جیگرم حال اومد.

بعدشم هرچی میگفتم تکرار می‌کرد.

کلمات بامزه ای که میگه:

هَسب(اسب)،پیشی،آپو(هاپو)،پژ(بز)،فن،پتیتو،منانا(بنانا)

پ.ن:از خواب که بیدار میشم اولین حرکتی که میزنم اینه که به ایشون زنگ بزنم،انرژی خالصمه.

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
0:16

۶۱۴_تَ تَ

صبای فسقل به من میگه:

تَ تَ

وقتی میخواد صدام کنه،یا ی کاری میکنم که حرصش میگیره،با جیغ میگه:

تَ تتتتتتتتتتَ

من برا این جوجه میمیرم،براش می‌میرممممممم

این چسبچه دلخوشی کل زندگی منه

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴
3:14

۵۸۱_چهارصبح

صبا یهو تو خواب زد زیر گریه

هممون بالا سرش بودیم و آروم نمی شد

بابام بغلش کرد و تابش داد تو خونه

کمی آروم گرفت دیگه از بغلش نیومد پایین

هرکس می‌رفت سمتش میزد زیر گریه باز

خودشو چسبونده بود به سینه بابام و هیچی نمی گفت

هممون نگاه‌مون به صورت بابام بود که کی درهم میره

این مرد امروز خیلی درد کشید،

هروقت نگاش کردیم دستش رو سینه‌ش بود.

کی تموم میشه این وضعیت گوه؟

چرا ساعت ۴ صبح باید بشینم غصه بخورم؟

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه شانزدهم اسفند ۱۴۰۳
3:47

۵۴۸_۲۷بهمن

نورِ چشممون
تولدت مبارک
عمر و جونِ خاله♥️

برچسب‌ها: فسقل، تولد
Zeinabi
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
0:45

۵۴۷_دلخوشی

صبح که بیدار شدم،

با موجی از ویدیو مسیج رو به رو شدم؛

از تولدِ صبایی که پیشش نیستم.

بابام ویدیو کال کرد و سهم من شد چند تا اسکرین شات دو نفره.

عجیب دلم گرفته

تو نقطه ای از زندگی ایستادم که فقط دوری می بینم

این کاربر تا اطلاع ثانوی فاقدِ دلخوشی ست

برچسب‌ها: فسقل، خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
14:29

۵۱۸_لاک

زن بودن سخته آقا،سخت:))

پریود بشی،دل درد سگی داشته باشی،

تهوع و سردرد مزخرف هم داشته باشی،

ولی ناخوناتو یکی یکی لاک صورتی بزنی.

سخت نیست؟!

...

+فردا شب پرواز دارم و خدانگهدار وطن

پ.ن:صبام تو بغلم خوابه،نفس میکشم بودنشو

برچسب‌ها: خط خطی، فسقل
Zeinabi
پنجشنبه بیستم دی ۱۴۰۳
0:50

۴۸۹_جان دلمم

له له میزنم برا بغل کردنت

شیشه عمررررم،صباممم...♥️

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه دهم آبان ۱۴۰۳
13:11

۴۶۰_حیاتوم

من ای صبا ره رفتن به کوی دوست ندانم

تو می‌روی به سلامت،سلام ما برسانی...

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
شنبه هفدهم شهریور ۱۴۰۳
22:26

۴۴۲_عُمررر

اونجا که فاضل نظری میگه:

اگر منم که دلم بی‌تو سر نخواهد کرد🤍

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۳
13:41

۴۳۹_صبا

دیشب حدودا سه رسیدم

زنگ زدم فاطی بیاد دنبالم.محمدو فرستاد

رفتم خونه اونا

دیگه دور بساط خودم نرفتم،ی شلوار گرفتم از فاطی

صورتمو شستم که بخوابم،ی چیز کثافطی رفت تو چشمم

سرویسم کرد به معنای واقعی کلمه ولی خارج نشد

نمی‌دونم ساعت چند بود که دست از تقلا برداشتم و بیهوش شدم

صبح زود با صدای گریه ی صبا خانوم بیدار شدم

تب داشت و بی قراری می‌کرد. به عنوان یه خاله صلاح دونستم نخوابم و بگیرمش

تاااا همین الان که بالاخره خوابید.چشام می سوزه از بی خوابی

خستم. ظهر میریم خونه خودمون

دلم تخت خودمو میخواد

برچسب‌ها: روزنوشت، فسقل
Zeinabi
یکشنبه سی و یکم تیر ۱۴۰۳
10:58

۴۲۷_خاله زی گلی

بابا امروز به صبا میگفت:

بابایی تو هم وقتی بزرگ شدی میای مثِ خاله زی گُلِت،

بگی که"من خوشگل ترم یا آبجیا؟"

گفتم:بابا یادته سه تایی نقاشی میکشیدیم،

میومدیم نشونت میدادیم که بگی کدوم بهتره؟...

و تو نقاشیِ داغونِ منو انتخاب میکردی؟!

پ.ن:ی جوری ذوق میکردم انگاری قشنگ ترین اتفاقِ دنیا افتاده...

پ.ن2:یک ماهِ مداوم،حضرتِ فاطی خونمون بود،به خاطرِ دستش.و فردا میره.عجیب دلِ هممون گرفته.

پ.ن3:تو این یک ماه،بسیااار وابسته شدم به صبام...اونم...منو میبینه بلند میخنده توله.میمیرم براش.

+خانواده♥️

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۳
16:31

۴۱۹_دخترم

الان ساعت چنده؟

حدودا نیم ساعته،همگی،با چشمای خمار شده از خواب،

دورِ بچه نشستیم،منتظرِ یه آروغ،

که بزنه و بریم راند دومِ خواب.

این فسقل هم کله سحر سرحال بود،فیلم کرده بود همه رو قشنگ

+بابام میگه: این بچه برکته که این وقت صبح همه رو جمع کرده دورِ هم♥️

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳
5:27

۳۸۸_پناه

مبارکه مَرد.مبارکه هممون باشه پنجاه و پنج سالگیت.

سرت سلامت‌♥️

برچسب‌ها: تولد، فسقل
Zeinabi
جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳
21:11

۳۸۲_یازده و نیم

نیم ساعته ب عکس بچه زل زدم

مغزمو آروم میکنه

حس میکنم از وجودِ خودمه

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
11:35

۳۷۶_ تا ابد

بگذار که از دور نگاهت کنم ای ماه

من تاب تماشای تو در آب ندارم ...‌

برچسب‌ها: فسقل، گربه
Zeinabi
شنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۳
17:14

۳۵۹_1month

تو آن شعری که من جایی نمی‌خوانم، که می‌ترسم

به جانت چشم زخم آید چو می‌گویند تحسینم

🧿💛

+صبای زندگی مون

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
دوشنبه بیست و هشتم اسفند ۱۴۰۲
17:3

۳۵۴_جای اشک چشات شم

خاله جون قربونتم

آی خاله بلا گردونتم

آتیش سر قلیونتم

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه بیست و پنجم اسفند ۱۴۰۲
14:19

۳۲۶_گریه یا چی؟

خیلی باحاله که قلق بچه رو بلد باشی

غرور میگیره منو هر سری که این طفلو اروم میکنم

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه چهارم اسفند ۱۴۰۲
0:31

۳۲۲_عمرررم

دلیل بیخوابی هامونو مشاهده میکنید:

​امروز یاد گرفته جفتک بپرونه توله

​​​زردی هم گرفته، تشریفشو برده زیر نور مهتابی

اینقد هم از وضعیت جدید ناراضی بود،تا تونست مورد عنایت قرارمون داد.

تاااازه یکم خوابیده،صدای گریه هاش تو گوشمه همش:(

پ.ن: خیلی خستم،خیییلی... نیاز به انرژی دارم.

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
دوشنبه سی ام بهمن ۱۴۰۲
0:25

۳۲۱_خانومِ صبا

و من کاملا و واقعی خاله شدم

نی نی مون به دنیا اومد

از بینِ صدای قربون صدقه های زهرا و بابا

و ( خوش اومدی عمر مامان) گفتن های مامان

با چشای پر زل زده بودم به موجودِ کوچولوی رو به روم

خلاصه که

بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم
شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

خوش اومدی به زندگیمون صبا خانوم ...

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۲
18:22

۳۱۳_خوده خودِ زندگی

گوش به زنگم برای اومدنت و دیدنت نفسم

قول میدم هیچوقت نزارم احساس تنهایی کنی

ده روز دیگه میای و میشی تاج سر هممون.

دوست داریم و

کاش زود بزرگ نشی...بزاری تک تک لحظه های بچگیتو نفس بکشیم.

پ.ن:حس ناب خاله شدن رو با هیچی عوض نمیکنم

پ.ن۲:حتی پیشنهاد سفر دو سه روزه با دوستامو لغو کردم. من این لطف رو در حق خودم میکنم که تا مدت ها غرق شم تو این تغییرِ جدید و دوست داشتنی...♥️

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
سه شنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۲
12:25

۲۸۰_هفت نفره

عکس هفت نفره ی خانوادم

منو اکلیلی میکنههههه

اولین عکس دسته جمعی ای که با حضورِ غایبِ فسقله

+خاله ت ب معنای واقعی کلمه دوستت داره عزیزم.

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
شنبه نهم دی ۱۴۰۲
21:31

۲۵۷_عمرررر خالههه

ی جوری منتظر اومدنتم فسقل کوچولو

که هنوز ندیده نفسم بند شده به نفسات

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
دوشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۲
21:45

۲۲۱_هفت ماهگی

داشتیم رو به رو ی هم می رقصیدیم

بغلش کردم،گفتم:

عشقم تو اینقد خوشگل و جوونی نمیخوره مامان بزرگ باشی که

بچه اینقد ذوق کرد،چشاش برق زدو گفت:

جدی میگی؟فدای تو بشم

خلاصه که،اولین عکس از جیگرِ خاله

(کلیک)

بی نهایت شبیه منه فسقل😌

پ.ن: زرا زنگ زده میگه:(دیدییی؟؟دیدییی ی قل بیشتر نیست؟)... بلافاصله بابا زنگ زده میگه:(تبریک میگم،دو قلوعه) ... مثلا میخواست ایسگامو بگیره،نمی فهمید زهرای دهن لق زودتر خبرو داده.

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
سه شنبه بیستم تیر ۱۴۰۲
1:56

۲۱۹_شوق و شکر

تی وی میدیدیم و هر از گاهی چند جمله کوتاه رد و بدل می‌شد بینمون

محمد به فاطمه گفت: چرا نیاوردی کادوشو؟

برگشتم به سمتش و گفتم: برا من؟ چرا؟

گفت آره و سوییچ ماشینو گرفت به سمت فاط.

تصور کردم شاید مثل سری قبل که کنکور دادم و هدیه گرفتم،الانم همینه برنامه

خندیدم و گفتم:اوه،حالا بعدا

و باز غرق فیلم شدم

محمد گفت: اره میزاریم هفت ماه و نیم دیگه میدیم کادو رو

مثل نور برگشتم. ابروهامو انداختم بالا و گفتم: ها؟؟؟ینی چی؟

عادی گفت: هفت ماه و نیم دیگه

رو به فاطی گفتم: اسکولم کردی؟

و خطاب به محمد با هشدار ادامه دادم: شوخی خوبی نیست.اذیتم نکن

فاط تأیید کرد که جدیع...جدا برای چند لحظه زمان ایساد

هنوز باورم نمی شد... حدود سه چهار دقیقه هی پرسیدم:

(واقعا؟ جدی؟ایسگامو نگرفتی؟الکی نمیگی؟شوخی نیست ینی؟)

و وقتی که فهمیدم واقعیه،میون بهت و خنده تکرار میکردم باورم نمیشه.

به خودم اومدم و سکوت کردم و بلند زدم زیر گریه

اون گریه،علاوه بر شوق و شکر،دلیلِ دیگه ای داشت

بزرگ بودنِ خدا رو با تمام وجودم حس کردم.

مهربون بودنش رو،بخشنده بودنش رو

اینکه چقد بزرگوارانه تونست حالمو خوب کنه

چون دیدم گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری

...

فاطمه و محمد خواستن من به زهرا بگم و این شد که تماس گرفتم و حامل خبر خوب شدم

بعد از اومدن پدر و مادرم،همین بساط باز تکرار شد و این سری هممون ی دل سیر گریه کردیم

و خدایا شکرت،بابت مهربونی ت ، بابت حالِ خوب هممون

پ.ن:خاله .. پشماممممم...خالللهههههه... وایییییی

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۲
0:11

آمارگیر وبلاگ