۲۹۷_sound
من به شخصه راجبِ چشمانِ فلان رنگ،
و قدِ چند متر و تیپِ و پول آنچنانی،نظری ندارم...
ابن معیار های پیچیده رو بریزید دور،
بگویید ببینم:
با صدایش آرام میشوید یا نه...؟!
من به شخصه راجبِ چشمانِ فلان رنگ،
و قدِ چند متر و تیپِ و پول آنچنانی،نظری ندارم...
ابن معیار های پیچیده رو بریزید دور،
بگویید ببینم:
با صدایش آرام میشوید یا نه...؟!
داشتم فکر میکردم چقد عمرم با مریض بودن داره میگذره؛
با دکتر رفتن ، با استراحت...
یجوری برام تکراری شده و داره حالمو بهم میزنه که
امروز که سرماخوردگی رو با تک تک سلولام حس میکردم،
نه تنها لش نشدم ی گوشه
بلکه پاشدم غذا درس کردم.
پیوسته آرزو کنمت بلکه آرزو
از شرم ناتوانی خود جان به سر شود!
خلاصه که؛
برای همتون:
آمین شود،هر آنچه میپنداری...
مامانم بهم گفت:
همیشه دعا میکنم خدا اندازه ی دلِ مهربونت بهت بده
بغض بود که نشست تو گلوم...
حدودا دو سه روز پیش،ی شماره ی ناشناس تو واتسپ، برام ی عکس فرستاد.
ی دعوت نامه با اسم و فامیل خودم،برای شب شعر؛
که امشب بود و ساعت هشت.
اون تایم اصلا بهش دقت نکردم و ساده رد شدم ...
الان ی لحظه یادم افتاد،با خودم گفتم: اگه میدونستم امشبه،می رفتم؟
یا اگه میرفتم،حسم چی بود؟
آیا هنوز همون آدمیم که تو اون جمع و بین اون آدما،دستمو بزنم زیر چونمو با عشق گوش بدم؟
برای لحظه ای خودمو احساساتمو گم کردم.
«کامی زیاد پیدا میشه تو دنیا
اما یکیش کامیِ من نمیشه»
کم بود؛جدیدا واسش میخونم:
«کاامررران گُلللللِ مننننن
گللللِ خوشگللللللِ منننن»
با تاثیر پذیری از «ژینا گل من»
تو اتاقم،زیر پتو،داشتم ویدیو میدیدم؛
زهرا با عجله اومد تو اتاق،با ی حالِ بد،
پشت سر هم سرفه و تکرار کلمه ی «گاز»!
از جام پریدم،دویدم بیرون.
با حجم عظیمی از خفگی و بوی بد مواجه شدم؛
با صدای فییییس.
برای لحظه ای مغزم قفل کرد،تمامِ نکات ایمنی ای که بارها خونده بودم رو فراموش کردم.
دو نفری تلاش کردیم جلوگیری کنیم از خارج شدن اون حجم زیاد از گاز ، ولی تقریبا بیفایده بود.
وقتی که حس کردم برای نفس کشیدن نیاز به تقلا دارم،با عجله کامران رو زیر بغل زدم و
به زهرا توپیدم: بپر بیرون!
درو باز کردم و همینجور که عمیق نفس میکشیدم،به سمت کنتور رفتم و شیر گاز رو بستم.
وقتی صدای فیس قطع شد،با زهرا گوشه ای نشستیم و تند تند نفس کشیدیم.
چون که کامران برای مدت طولانی تری تو اون فضای بسته بود،چشاش پر اشک شده بود و بیحیال بود تو بغلم. مقدار زیادی ماست دادم خورد.
گلوم به شدت درد میکنه و سرفه های پی در پی...
زهرا میگه صبح که مامان و بابا اومدن چطوری بفهمن؟خوابیم خودمون.
بزرگوار به تکنولوژی و راه های ارتباطی هیچ اعتقادی نداره.
خلاصه که.سالم باشید و ایمن!
بابا امروز خونه بود، برخلاف همیشه ک
وقتی خونه س هفت بیداره،امروز ده بیدار شد
هی منتظر بودم بیاد،هی نگام ب در اتاقشون بود؛
دیدم نهههه...کم کم داشتم نگران میشدم.
پاشدم کنار شومینه ی سفره انداختم ، تخم گذاشتم اب پز شه،
چای گذاشتم،داشتم گل محمدی رو میریختم ک بیدار شد.
عشششققققق کرد دید تو اشپزخونه م ...
عشششققققق تر کرد فهمید منتظرش بودم و نگران شدم...
مامانمم که بیدار شد گفت اووووه،می بینم زرنگ شدی،هر روز که منتظر میموندی بیدار شم خودم صبونه درس کنم!
بعدشم در قالب پسرِ بابام ، کمک کردم قفل درو عوض کنیم
چقد با ابزار مبزارو دریل ور رفتیم. تهشم دستامون کلی سیاه شد
خلاصه که
سرت سلامت مرررررررد،خیلی میخامت،خیلی بزرگی،خیلی انرژیای
خداروشکر که دخترتم
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سال هاست هیچ نمی آورم به یاد
بی اعتنا شدم به جهان بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد
من داستان آن گل سرخم که عاقبت
دلسوزی نسیم سرش را به باد داد
گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد
این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد!!!
عمیقااااا و عمیقااااا دلم میخواد برگردم به
یک اسفندِ هزارُ چهارصد و یک،ساعت هفت و چهل و دو صبح
سرِ کلاسِ ادبیات،
در حالی که داشتم موزیکِ جدیدُ محبوبمو با یک گوش، گوش میکردم؛
و گوشِ بعدیمو سپرده بودم به تدریسِ دبیر،
و اون بین با شنیدنِ اسمِ
قیصر امین پور
ایستادم و بی توجه به سکوتِ حاکم،بلند گفتم: من بیام بخونم یکی از شعراشو؟!
من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم
چه شبها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نمنم، تو را دوست دارم
نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم
سلامی صمیمی تر از غم ندیدم
به اندازه غم تو را دوست دارم
بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم
جهان یک دهان شد هم آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم
یه خرگوش گرفتیم از رفیقِ عموم؛
که زهرا خانوم فردا که قراره مبحث جانوران رو تدریس کنه ببره با خودش مدرسه.
برای در امان ماندن از دست کامران جان،گذاشتیم تو یه قفس.
کامی جون یع جورریییی از غروب رو به روش نشسته و بش زل زده؛
اصن توجه ای به دور و برش نداره ک.بدون هیچ ری اکشن خاصی فقد نگاش میکنه.
این خرگوشه هم اینقد خرررره. صدای سبزی خوردنش روح و روانتو آروم میکنه...
کاش می شد ی مدت نگهش داشت. ولی خوب در واقع هیچ ولعی ندارم برای بغل کردنش. خیلی پشم میریزه.
پ.ن:بابام که ظهر میاد خونه صدا میزنه:آقااا کامررران،کامران جان،کجایی؟بیا...و این خودشیرین هم اولین نفر برای استقبال وایساده.
پ.ن۲:ی جوری همش دارم از جک و جونور می نویسم که الله الله
رو ی مودیم که
انگار حوصله ندارم
نه حوصله دارم بحث کنم. نه حوصله دارم قهر کنم؛
نه حسشو دارم قضاوت کنم.تجزیه و تحلیل کنم،
بشینم فلسفه ببافم مغزمو به درد بیارم.
فقد دلم میخاد بخوابم. خوابِ زیاد
اینقد کمبودِ خواب دارم...
شبا قبل خواب ی ظرف شیر میزارم براش
مطمعن که شد همشو خورده
میپره تو بغلم
اروغشو میگیرم با ضربه زدن و مالیدن کمرش
عشششق میکنه
میمیرمممم برا اون حالتش
کامرانِ گشنگم
پ.ن: ولی اگه مامانش زنده بود قطعا آدمِ خوشحال تری بودم.
عکس هفت نفره ی خانوادم
منو اکلیلی میکنههههه
اولین عکس دسته جمعی ای که با حضورِ غایبِ فسقله
+خاله ت ب معنای واقعی کلمه دوستت داره عزیزم.
امشب شب مهتابه حبیبم رو میخوام!
حبیبم اگر خوابه طبیبم رو میخوام
خواب است و بیدارش کنین…
مست است و هشیارش کنین!
گویید فلانی اومده آن یار جانین اومده…
اومده حالتو احوالتو سیه خالتو
سپید روی تو سیه موی تو بییند برود!
پ.ن: این کاربر سرما خورده و داره به سختی شبو به صبح میرسونه