زی‌گل

۷۱۵_جلو جلو ذوق کنی کنسله

همه‌چی عادی بود. مسواک زده بودم، صورتم رو شسته بودم، تو هال جلوی آینه داشتم آبرسان می‌زدم. یهو صدای خنده و شلوغی بچه‌ها از اتاقشون اومد. رفتم گفتم:

– چتونه نصف شبی؟

گفتن: بوی گل میاد...

منم سریع خودمو زدم به خماری:

– آخ، منم گرفتم، چه حالی میده!

ولی چند لحظه بعد بو خیلی شدید شد. دیگه شوخی نبود، حس خفگی می‌داد. بچه‌ها جلو دهنشونو گرفته بودن. رفتم تو هال دیدم بوعه کل خونه رو گرفته. نفس کشیدن سخت شده بود.

کم‌کم داشتم گیج می‌شدم. بچه‌ها می‌گفتن: نرو، دیوونه نشو. ولی درو که باز کردم دیدم همه واحدا ریختن بیرون و دارن میرن سمت پشت‌بوم. ما هم با عجله دنبالشون رفتیم.

راه‌پله‌ها انگار خالی از هوا بود. خس‌خس، سرفه، تپش قلب... قشنگ نفسم بند اومده بود. فقط اسپری‌ای که دوستم آورد نجاتم داد.

رسیدیم بالا، من دیگه افتادم یه گوشه. پنج شیش نفر دیگه هم مثل من حالشون خیلی بد بود. بقیه فقط گیج بودن یا حالت تهوع داشتن.

پشت‌بوم پر از آدم بود؛ بعضیا خواب‌آلود، بعضیا کلافه. هرکی یه چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت گازه، یکی می‌گفت سم ریختن. یه عده هم هنوز اصرار داشتن بوی گله! ما می‌خندیدیم می‌گفتیم: بابا بیست کیلو هم گل می‌کشیدن این شکلی نمی‌شد که!

بو کمتر شد و برگشتیم پایین. پنجره رو باز کردم که هوا عوض شه.

درسته بگایی بود، ولی یه خاطره شد. هممون اون بالا زیر هوای خنک، با صدای بلند آواز خوندیم

بعدا نوشت: الان واقعا حالت تهوع خیلی زشتی دارم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴
2:2

۷۱۴_تپش

این حجم از کافئینی که وارد بدنم شد

فقط باعثِ لرزش دست و تپش قلبه🤣

بخدا اگه ذره ای از خوابمو کم کرده باشه

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
23:0

۷۱۳_دو قطبی

واقعا چند روزیه شدید رو مود بدی ام

شدم شبیه اینایی که بای پولارن

یهو خیلی بدم،حتی لبخند هم نمیتونم بزنم

یهو حالم خوب میشه،بلند بلند میخندم و کصشر میگم

کارام دست خودم نیست،حرفام دست خودم نیست

فقط تا حد امکان سعی میکنم کنترل کنم یه مدتی اینو

بعد برم خودمو پیدا کنم

کاش خودمو پیدا کنم

معدم ریخته بهم اینقد قهوه و نسکافه خوردم

برای سرپا موندن مجبور بودم

قفسه سینه مم خس خس میکنه از درد

کلن اوضاع خیطه‌.

تو یه کلام:پرم از انرژی منفی ای که نمی‌دونم چطوری قراره خالی شه.

واقعا دوست دارم سر کلاس همون استاده بشینم که ته درسش،از تک تک مون می‌پرسید: حست خوبه؟

بعد من بگردم بگم نه،واقعا خوب نیست.دست از سرم بردارید که حوصله هیچ کدومتون رو ندارم

+همه چی خوبه،هیچ چیزی وجود نداره که بره رو مخم،حتی پریود...این حسای گوه درونیه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴
23:15

۷۱۲_فاطمَم

با غزل

تو راه پله ی تاریک

نشستیم زار زار گریه کردیم

وسطش می‌خندیدیم،هیستریک

درررد می‌کنه قلبم.

مامانم استوری گذاشته:

در همه حال برای من و دختر من یاور بود

او برای همه ی دخترکان مادر بود

با دیدن این ی دور دیگه زدم زیر گریه.چطور فراموش کنم آغوشتو؟! لبخندتو؟! مادرانه لقمه گرفتنتو؟! چطور از ذهنم بیرون ببرم «جان دلم زینب جان» گفتناتو؟!

چه کنم که حتی تشییع جنازتو نتونستم بیام. چه کنم که حتی نیستم تو این شرایط کنار فاطمت.کنار رفیقی که از خودت رفاقت رو یاد گرفته بود؟

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴
16:1

۷۱۱_نسکافه ی سرد

داغ عزیزو دور از عزیز چشیدم

تو تنهایی و غربت زار زدم

خسته شدم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴
21:52

۷۱۰_اه

وایییی،تهوع دارم.انگاری تو چرخ و فلکم.

حالم خوب نیست واقعا،از وقتی برگشتیم خونه گیج و اذیتم،یه اندانسترون هم خوردم،اصلا تاثیری نداشت.

شامو رفتیم بیرون،شهربازی رفتیم،کافه رفتیم،با ماشین حسابی دور زدیم،پارک رفتیم.چقدر خوش گذشت،چقدر صحبت کردیم با مامان و بابا،چقدررررر کل انداختیم و خندیدیم.چقدر صبا عشق کرد.

بعد از وقتی که برگشتم خونه،انگاری رو زمین و هوا معلقم.خواستم فیلم ببینم حواسم پرت شه نشد،رفتم اینستا ویدیو بیینم،بدتر شد،دراز کشیدم تو تاریکی که موزیک بگوشم،اثر نکرد

باید گند بخوره تو آخرین شب خونه بودنِ من حتما.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴
3:41

۷۰۹_از جوانی

اونجام که چاوشی میخونه:

ای دریغا

ای دریغا

از جوانی

از جوانی

سوخت و

دود هوا شد

پیش رویم

زندگانی

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴
1:54

۷۰۸_دوغ یا نوشابه؟!

مامانم،بابامو خیلی خوب می‌شناسه،تمامِ عادتاشو می‌دونه؛

و برعکس،بابامم همینطوره.

الان بابا سختشه که مامانم رسته،

امروز وقتی داشتیم ناهار می‌خوردیم،با ی لحن ناراحت گفت:

«شما خودتون از دوغ خوشتون نمیاد،نمیدونید که من دوست دارم و میخورم و نمیارید سر سفره»

خنده م گرفته بود شدید،رفتم آوردم با ی لیوان بزرگ. براش ریختم و داشتم سفره رو جمع می‌کردم،

یهو مامانم گفت:«نه نبر،دوتا لیوان میخوره»

خدا شاهده بابا چشاش برق زد🤣 خیلی ذوق کرد بنده خدا.

مامانم میگفت: «ما سی ساله داریم به پای هم پیر میشیم»

:)))

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
13:26

۷۰۷_جون بابا

صبحی ساعت یازده بیدار شدیم.

بابا برنج درس کرده بود،زهرا سالاد و بقیه چیزا رو روال کرد،

منم سیب زمینی های خلال شده و ماهی هایی که بابام خریده و مزه دار شده و آماده بود رو سرخ کردم.

خودشم شعله شو تنظیم کرد.داعمم میومد بالا سرش.

ی بار هم ی روغن خیلی خیلی بزرگ پوکید تو صورتم. لبم تا نیم ساعت می‌سوخت.خیلی کولی بازی در آوردم

ماهی ها که سرخ شدن.بابا گفت:« چقدر خوب شدن»

با ی غرور عجیب غریب و افتخار گفتم: «میبینییی؟؟!!!»

خنده ش گرفت و گفت:« این آتیشِ زیر ماهیتابه رو کی کم و زیاد کرد؟!»

به نظر من که ربطی به اون نداشت.مهم من بودم که بالا سرش غر زدم!

....

این مرد خیلی جدیدا رو مخمونه.دیروز با صدای شیپور بیدارمون کرد.دوتا دستاشو به تربیت گرفته بود جلو دهنش و شیپور جنگ میزد.تهش مامانم بهش گفت: «چی زدی؟!🤣»

صبایی و خانواده هم امروز اینجا بودن.دیشب ما رفتیم،امروز اونا اومدن.صبا خیلی شیطون شده.ی چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی اصلا.سرش و موهاش اصلا تناسب نداره.موهاش سه برابره.فرفریه شدید.صداش میزنم «باب راس».خودشم تکرار می‌کنه....زهرا هم امروز از دستش عصبی شده بود،بس که اذیت میکرد،بلند گفت: «چرا تو همه چیز کارشناسی می‌کنی؟! این مهندس بازی ها چیه؟! مهندسسسس،با توام»...اینم تکرار می‌کرد: «مندددسسس🤣»

خلاصه که خیلی خره.خر اعظم.اینقد دوسش دارم خنگولو‌.

الانم خیلی سرحالم.ی موزیک پلی کردم و درازکش قر میدم‌‌.

برچسب‌ها: روزنوشت، فسقل
Zeinabi
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
2:56

۷۰۶_.....

و در آخر؛

همین که تو راضی به رنج و اندوه من شدی،

جواب تمام سوال هایم را گرفتم...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه هفدهم مرداد ۱۴۰۴
13:42

۷۰۴_خفه شو

ی گزارش رو دادم چت جی پی تی برام بنویسه،

نیم ساعت درگیر بودم و بازم اون چیزی که می‌خواستم رو تحویلم نداد؛

تهش عصبی شدم و گفتم:خفه شو​​​.

با جوابی که داد شرمنده شدم و عذر خواهی کردم،مجددا با جوابش شوکه شدم🤣خیلیییی باشعوره

Click

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴
3:53

۷۰۲_حالم از وقتی تو رفتی...

احساس صادقانه‌م نسبت به فامیل:

Click

+عمیقاً می‌خوام برگردم به روز های بی‌خیالی.به تا اذون صبح فیلم دیدن،به تا لنگ ظهر خوابیدن...خستگی تا فیها خالدونمو سوزونده💔

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه سیزدهم مرداد ۱۴۰۴
13:27

۷۰۱_کهنه دردام

قبلا ی بار گفته بودم اینو اینجا

ولی بازم میخام تکرار کنم:

نمی‌دونم تو زندگی آدما چه جایگاهی دارم،ولی تضمین میکنم هیچکیُ نمی‌تونید جایگزینم کنید.ی کم اعتماد به نفسم زیاد بود ولی به نظرم لیاقتشُ داشته باشم.

Click(تو سکوت دشت بره ها گرگ بودن مگه افتخاره؟)

برچسب‌ها: خط خطی، موزیک
Zeinabi
یکشنبه دوازدهم مرداد ۱۴۰۴
14:14

۷۰۰_هفصد؟

وقتی رسیدیم خونه و رفتم حموم،

در حدی خسته بودم که زیر دوش زدم زیر گریه؛

بیخوابی داشت روانیم میکرد.

دمِ گلای تو خونه هم گرم،سه سوته همه چیو ردیف کردن‌.

ناهار خوردیم و من فقط افتادم یه گوشه‌.تقریبا سه ساعت خوابم برد، که دیگه برق رفت و بیدار شدم،ضدِ حالِ ضدحال.

بچه ها میگفتن صبا خیلی سر و صدا میکرده و هی می‌خواسته بیاد پیشت،ولی من اصلا هیچ کدومشو متوجه نشده بودم،با وجود خوابِ بینهایت سبکم.

بیدار هم که شدم،با موجی از مهمون رو به رو شدیم‌. جوری که در طی نیم ساعت،هال،جای نشستن نبود. واقعا هندل کردن این حجم از مهمون،برای روز اولِ ترخیص و خانواده ای خسته،کمی سخته و خوب،من قطعا هیچوقت روز اول نمی‌رم عیادتِ کسی‌. هرچند،مهمون حبیب خداست و جاش رو سرِ ما.

یادم رفت بگم،کمر درد!

از حموم که بیرون اومدم چنان کمر دردی اومد سراغم که بیا و ببین.از روی نادانی به فاطی گفتم و قلنجمو شکوند و دیگه جدا امونو برید‌‌ه.

الانم چنان خوابم میاد که حتی تو این موقعیتی که درازکش وسطِ هال لش کردم،چشامو ببندم،در صدم ثانیه میرم اون دنیا ...

فقط نمیدونم،چرا اینقد شدید میل به نوشتن دارم و انگار با نوشتن،کمی از اون خستگیه کم میشه‌.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
23:47

۶۹۹_شیرکاکائو

ببین.ناموسن ثانیه ای نتونستم بخوابم

تقریبا بیس و چهار ساعته بیدارم،شایدم بیشتر،مغزم پتانسیل تحلیل نداره

مامان بزرگوار که زیاد کاری نداشت.جز یکی دو بار که انژیوکتش برعکس شده بود و پانسمانش نیاز به تعویض داشت،درکل بچم آرومه.

ولی این خانومی که هم اتاقیشه.چنان بیچاره تا خوده صبح درد کشید که واقعا دلم آتیش گرفت براش.سرطان داره و همه میدونن،جز خودش... علاوه بر سرطان،مثل اینکه یکم از لحاظ روحی هم از سطح نرمال فاصله داره و خوب،این تو حوزه تخصصی منه...دیشب که همه خواب بودن و این بنده خدا درد میکشید من بیدار بودم،کلن هم آدمِ خیری ام این جور مواقع،حواسم‌بهش بود.کارای همراه‌شو من انجام دادم.

یکی از خاله هام که خبر نداشت و تازه خبر دار شده بود،یه ساعت پیش زنگ زد. داداشششش،ی جوری از ته دل زار میزد و می‌گفت: زینب خاله،آبجیمو کجا بردید؟... در حدی شده بود که من بهش دلداری میدادم،میگفتم خاله،خدا بزرگه. بعد با بغض میگفتم: خاله گریه نکن منم گریم میگیره ها.

فاطی هم الان زنگ زد. با اونم نیم ساعتی صحبت کردم.گوشیو به مامانی هم دادم. اگه از صبا بشنوه چشاش برق میزنه.

بابا هم که میچرخه برا خودش.دزدکی اومد یه لحظه.داشت با مامانم صحبت می‌کرد، شنیدم که داره بهش میگه: خانوم این دست چپما،داعم مور مور می‌کنه...پریدم وسط حرفشو گفتم: حالا بزار این قضیه هم با خیر و خوشی بگذره، ی نوبتم برا جنابعالی میگیرم، ما که قرارداد داریم با اینا، ی بار تو یه بارم تو🤣

بخدا بیخوابی زده به سرممم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
8:59

۶۹۸_مامااانم

کنارِ تخت مادر

رو صندلی تختخواب شو دراز کشیدم

دستمو گذاشتم زیر سرم،هندزفری تو گوشمه

با وجودِ بیخوابی های زیاد،حتی یه ذره هم خواب به چشمم نمیاد

Click دستِ گوگولیِ ورم کردشو فقططط

ژن برتر فقط اینکه،با وجود درد فراوان،بازم چرت و پرت میگیم‌و میخندیم.درد داره ها،گیج و منگه،بازم تعریف می‌کنه قبل عمل،چیا گفتن،حتی به چیا خندیدن🤣

بابا گفت نیاید،بازم کله خر بازی در آورد.گف خودم هستم کافیه،فاطی آمپر چسبود رسما.همگی سوار ماشین شدیم و کلی ساعت تو راه بودیم.تا رسیدیم پودر شدم.

هیچ کدوممونم راه نمی‌دادن که ببینیمش.نوبتی،با کلی التماس رفتیم بالا.اول من و فاطی،بعد زهرا...محمد رو هم که غول مرحله آخر بود،چون میدونست بگه اگه همراه فلانی هستم،عمرا بزارن بره،الکی یه فامیلی گفته و طرفو پیچونده اومده مامانو دیده.تهشم همشون برگشتن. من شب موندم پیشش و بابا رفت تو ماشین خوابید. دیگه جون نداشت بیچاره.

الانم خوابیده،مظلومِ قشنگم.اینقد با این روسریِ بنفش مااااه شده.

خلاصه که. قدر سلامتی رو بدونید. قدر پدر رو بدونید،قدر مادر رو بدونید♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
1:28

۶۹۷_قلبم

با بغضی که باعث شده گلوم از شدت درد به گز گز بیوفته،از مامانم خداحافظی کردم.

من رو مبل تکی،رو به روش نشسته بودم

زهرا ی گوشه دیگه،رو به روی بابا

با وسواس سفارشایی که به ذهنم میومد رو میگفتم

عصبی بودم که نمیتونم باهاشون برم و تا حدودی راضی،این درد سگیِ همراه با استرس،قطعا نوید یه پریودیِ زود هنگامِ دردناکه و من به جای کمک،قطعا سربارم. هم من،هم زهرا با اون سردرد مزخرف

دیشب تا الان،خواب به چشم هیچ کدوممون نیومد.آلارمو گذاشته بودم برا ۴:۴۵ ، تایمی که می‌خواستن بیدار شن... زهرا هر نیم ساعت یه بار صدام میزد و با شنیدنِ هومِ من،مطمعن میشد که تنها نیست،منم تو این شب بیداری سهیمم...

مهربونیِ بیش از حدِ بابا،بیشتر عصبی و ناراحتم کرد. من از آنرمال بودن،ترسیدم،همیشه.

این بغض داره خفم می‌کنه.نمیخوام بترکه با صدای بلند،صدای فین فینِ زهرا،کافیه

حس میکنم خدا،روزی که خواست قسمتِ عذابِ دنیاییِ منو بنویسه،با خودش گفت: فقط بزار فرزند باشه‌. همین کفایت می‌کنه که چند وقت ی بار تر بزنه به آرامشش و ترسِ از دست دادن،با تمامِ قوا،ریشه کنه تو دلش

ولی به هر حال،به قولِ صاعب:

مهیّای دعا شو چون روان شد اشک از دیده

که نقشِ مُهر گیرد خوب کاغذهای نم‌دیده

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴
5:36

۶۹۶_گشاددد

واقعا حس نوشتن ندارم.حالمم زیاد خوش نیس.

ولی حیف بود این حماقت ثبت نشه

بنده چند روزی ست،تب و بدن درد و دل‌پیچه و اسهال و تهوع دارم.انفولانزا گرفتم‌به عبارتی.

نرفتم دکتر،لج کردم،تا امروز.اونم گفتم:تنها میرم.

رفتیم و فهمیدیم ضربان قلب بالا و فشار خونِ بالاتری داریم.چند ساعتی زیر سروم بودیم و آمپول های بسیاری خالی میشد توی سروم.

تا جاییشم تونستم فیلم ببینم با گوشی.از ی جایی به بعد کامل بیناییمو از دست دادم و تار تار می‌دیدم‌.واقعا نمی‌دیدم

خلاصه که پاشدم و برگه ترخیصمو از پذیرش گرفتم و بردم پرستاری. چون دکتره گفته بود: «بعد از سروم،بیا تا دارو هم بنویسیم برات» رفتم سمت مطب دکتر و نشستم به انتظار مجدد.‌..چشمم که به این حجم از آدم افتاد و فهمیدم خیلی باید منتظر بمونم،بی درنگ پاشدم و سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.ینی چی؟! ینی هیچ دارویی نگرفتم. با چه استدلالی؟! چون سروم زدم، پس خوب میشم.

خدا شاهده از ساعت ۸ که برگشتم تا الان دارم از شدت دل‌پیچه به خودم میپیچم.میپیچه فقط.دشوری هم نمیتونم بکنم‌.

الان از ی پزشک آنلاین پرسیدم که چه دارویی خوبه برا دل‌پیچه که صبح برم بگیرم. باز نخوام برم دکتر

گشادی بد کاری دستم داد. انگاری تو دلم دارن رخت میشورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴
4:0

۶۹۵_Soul

خدایا…

یه چیز کوچیک ازت خواستم.خیلی کوچیک،برای تو کوچیک.در برابر بزرگیِ تو کوچیک.

اما نمی‌دونم چرا نمی‌شه.

هر دری که زدم، بسته بود.

هر نوری که دیدم،خاموش شد.

هر بار که گفتم شاید این‌بار،نشد.

ولی بازم بلند شدم، بازم تلاش کردم.

چون باور داشتم تو می‌بینی.چون همیشه بهت تکیه کردم.

خدایا، من آدم ناشکری نبودم.

تو می‌دونی چقدر برای چیزای کوچیک هم شکرتو گفتم.

تو می‌دونی چقدر تو دلم گفتم «دمت گرم» حتی وقتی دلم گرفته بود.

الانم ناشکری نمی‌کنم،فقط خسته‌م…فقط دلم تنگه برای یه نشونه،یه امید،یه راه کوچیک از طرف تو.

دارم بازم تلاش می‌کنم…

قول نمی‌دم بی‌اشک،قول نمی‌دم بی‌دلهره،

ولی قول می‌دم پا پس نکشم.

فقط ازت می‌خوام…

اگه صلاح می‌دونی، اگه حتی ذره‌ای اجازه هست…

راهش رو باز کن.

بذار بشه…

بذار بعد این‌همه صبوری،این بار با ذوق بگم:شکرررررت

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه بیست و هشتم تیر ۱۴۰۴
19:20

۶۹۲_صاف

زهرا موهامو همین الان اتو کشید

با اینکه خودش کراتین شده ی خدایی هست،

ولی اون موج پایینش که رفت،خیلی خوب شد.

واقعا داف شدم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴
2:13

۶۹۱_میگو

دستپختم اخلاق سگیمو می‌شوره می‌بره

با آهنگِ تو گلِ بندریِ اندی،

میگو پلو درس کردید

که بدونید لذتِ زندگی چیه؟!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴
21:44

۶۹۰_جغد نادان

واقعا دارم کور میشم

کاش جا متخصص پوست و مو ، یه نوبت چشم پزشکی بگیرم

نمی‌بینم دیگه.احمقم تا الان بیدار میمونم

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴
4:15

۶۸۹_کتاب

معتاد کتاب بودن اینجوریه که:

تا چشام یاری کنه،زل میزنم به صفحات و میخونمش

و به محض اینکه دیدم چشام تار میزنه،

هندزفری رو میزارم تو گوشمو اپیزود یه کتاب دیگه رو پلی میکنم و تا خوابم نبره رهاش نمیکنم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴
3:34

۶۸۸_خشم

کاش راز کنترل خشمو میدونستم

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه بیست و سوم تیر ۱۴۰۴
20:17

۶۸۷_چهار و نیم

ساعتو ببین خداوکیلی

چون دیروز(فکر کنم باید بگم دیروز)دوش نگرفتم

وقتی اومدم بخوابم،دیدم تو سرم احساس سنگینی میکنم

پاشدم رفتم یه شامپو و حوله برداشتم،رفتم تو حیاططط،نه حموم،تاکید میکنم حیاط!همین الان ینی.

حوله رو پیچوندم دور گردنم

سرمو بردم زیر شیر آب.موهامو که حالا بلند شده

شستممممم،الان،با شامپو،اونم تو حیاط،فقطم سرمو

تازه دوبارم شستم.

حاجی من خیلی کله خرم

فقط همینو میتونم بگم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
4:24

۶۸۶_پتیتو

فاطی زنگ زد، جواب که دادم،گفت:

«سلامممم خاله»

فهمیدم که صبایی هم داره می‌شنوه و به خاطر اون زنگ زده.

با هیجان گفتم:سلاااام خاله جون،سلام عمرم،سلام نفسم

یهو ی جوری ذوق زده خندید از پشت تلفن،جیگرم حال اومد.

بعدشم هرچی میگفتم تکرار می‌کرد.

کلمات بامزه ای که میگه:

هَسب(اسب)،پیشی،آپو(هاپو)،پژ(بز)،فن،پتیتو،منانا(بنانا)

پ.ن:از خواب که بیدار میشم اولین حرکتی که میزنم اینه که به ایشون زنگ بزنم،انرژی خالصمه.

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
0:16

۶۸۵_سرما

صبح برق رفته بود،از 9:30 تا 11

بیدار شدم رفتم جیشیدم،اومدم بخوابم باز،

نرمالش این بود از گرما حرص بخورم؛

ولی به طرز معجزه آسایی،از شدت سرما خزیدم زیر پتو و راحت خوابم برد🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
17:16

آمارگیر وبلاگ