۷۱۵_جلو جلو ذوق کنی کنسله
همهچی عادی بود. مسواک زده بودم، صورتم رو شسته بودم، تو هال جلوی آینه داشتم آبرسان میزدم. یهو صدای خنده و شلوغی بچهها از اتاقشون اومد. رفتم گفتم:
– چتونه نصف شبی؟
گفتن: بوی گل میاد...
منم سریع خودمو زدم به خماری:
– آخ، منم گرفتم، چه حالی میده!
ولی چند لحظه بعد بو خیلی شدید شد. دیگه شوخی نبود، حس خفگی میداد. بچهها جلو دهنشونو گرفته بودن. رفتم تو هال دیدم بوعه کل خونه رو گرفته. نفس کشیدن سخت شده بود.
کمکم داشتم گیج میشدم. بچهها میگفتن: نرو، دیوونه نشو. ولی درو که باز کردم دیدم همه واحدا ریختن بیرون و دارن میرن سمت پشتبوم. ما هم با عجله دنبالشون رفتیم.
راهپلهها انگار خالی از هوا بود. خسخس، سرفه، تپش قلب... قشنگ نفسم بند اومده بود. فقط اسپریای که دوستم آورد نجاتم داد.
رسیدیم بالا، من دیگه افتادم یه گوشه. پنج شیش نفر دیگه هم مثل من حالشون خیلی بد بود. بقیه فقط گیج بودن یا حالت تهوع داشتن.
پشتبوم پر از آدم بود؛ بعضیا خوابآلود، بعضیا کلافه. هرکی یه چیزی میگفت. یکی میگفت گازه، یکی میگفت سم ریختن. یه عده هم هنوز اصرار داشتن بوی گله! ما میخندیدیم میگفتیم: بابا بیست کیلو هم گل میکشیدن این شکلی نمیشد که!
بو کمتر شد و برگشتیم پایین. پنجره رو باز کردم که هوا عوض شه.
درسته بگایی بود، ولی یه خاطره شد. هممون اون بالا زیر هوای خنک، با صدای بلند آواز خوندیم
بعدا نوشت: الان واقعا حالت تهوع خیلی زشتی دارم.