زی‌گل

۷۵۱_جمعه ی قشنگم

عصر جمعه ی قشنگینه.

کارامو انجام دادم و دوشمو هم گرفتم.

الانم تکیه دادم ب بالش.پتومم رو پامه و لپ تاپم جلوم.

لیوان چایمم تو دست چپمه و بخارش میخوره تو صورتم،

با ظرف خرمای محبوبم عجیب میچسبه.

هوای اتاق هم نیمه تاریکه و به سختی صفحه ی کیبورد رو میبینم.

صدای شایع هم اروم پلی میشه تو گوشم.

تو این لحظه اینقدر ذهنم ارومه؛

کل تلاش هفته م همینه.که عصر جمعه م با همین حال بشینم رو تختمم و فکر کنم

من بهای سنگینی دادم برای خیالِ راحتِ الان...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴
17:20

۷۵۰_دردسر

شیش بیدار شدم امروز

از هشت تا ۳ کلاس داشتم،سه سکشن

همزمان کارای جلسه معارفه رو هم انجام می‌دادیم و کاملا درگیر بودم.

۴ رسیدم خونه،صرفا صورتمو شستم و وسیله هامو برداشتم و پیاده رفتم باشگاه.

تو باشگاه هم با درد شدید پی ام اس تمرینمو انجام دادم.

ی جا هم رفتم بالا که بارفیکس بزنم،توانشو ندیدم تو خودم و وقتی اومدم پایین سرم گیج رفت و افتادم.

این سرگیجه و حالت تهوع دو روزه منو سرویس کرده،جوری که صبح می‌خوام برم آزمایش بدم.

خلاصه ما ۶ برگشتیم خونه،دوش گرفتیم و شام خوردیم. اومدیم لش کنیم،دیدیم یهو غزل خانوم وارد اتاق شد و چنان بلند زد زیر گریه،به معنای واقعی کلمه ریدم تو خودم و نفهمیدم چطوری پریدم از سر جام.

تا مطمعن شدم که کسی چیزیش نشده،مردم و زنده شدم.

خلاصه رفتیم رو پشت بوم و اینقد سرد بود،برگشتنی دست و پام سر شده بود،ده تا پله رو سر خوردم افتادم پایین و کمر و باسنم به فنا رفت.

یک ساعت پیش هم اومدم بخوابم بالاخره،کاملا جدی،یهو دیدم یکی از دوستانم پیام داد و خواست بیاد پیشم که حرف بزنیم،دیگه روم نشد بگم نه،اومد و تازه رفته.

فقط میتونم بگم:ای بابا

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴
1:34

۷۴۹_زندگیم.

اینقدر درگیر زندگیُ خوش گذرونی بودم،

وقت نکردم که بنویسم،فکر نکردم که بنویسم اصلا.

داعم بیرون و در حال گشت و گذار و خرید بودم.

درسامم میخوندم و همزمان کارای کانون و انجمن رو هم انجام میدادم.

تیر خلاص هم سه چهار روز سفری بود که با دوستایِ نزدیکم رفتم. یاسمن و نازنین و غزل.

همه چی شدید باب میلم بود،چه از سوئیت و بیهوش شدنِ آخر شب ها،چه از لوکیشن هایی که رفتیم و خاطره هایی که ثبت شد،تا آخر عمرم.

شد یکی از بهترین سفر های زندگیم.

+شکرت.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴
18:46

۷۴۸_نارنگی

تو هال نشسته بودم

مامانم طبق معمول غر میزد از پشت گوشی

که برو میوه بگیر بخور

منم با صدای تودماغیِ زشتم داشتم قانعش میکردم که اینقد کار ریخته سرم،وقت نمیکنم برم خرید.ولی اینقد دلم نارنگی میخواد.

مکالمه که تموم شد،دیدم یکی از دخترا که زیادم نمی‌شناسمش و تازه اومده،بعد از نمازش،رفت از آشپزخونه ی نارنگی خیلییی گنده آورد داد دستم. بعدشم بهم گفت: میخوای برات آویشن دم کنم؟!

....

صد برابر حسِ خوبی که دادی،برگرده بهت،تپلیِ بامزه🥲

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴
18:55

۷۴۷_ستا و نیا‌

روز عجیبی بود،

صبح با کرختی شدیدی بیدار شدم.

چون کلاسام مهم بود،مجبور شدم آماده بشم و بیام دانشگاه.

یه کلاس و نصف،تونستم طاقت بیارم فقط،

بدنم عین بید می لرزید و مور مور میکرد،

تپش قلبمم اذیتم میکرد.

فاطی هم دهنمو سرویس کرد.از دیشب تا حالا عین خوره مغزمو خورد.ادمو به گوه خوردن میندازه‌..

خلاصه که وسط کلاس اجازه گرفتم و پاشدم رفتم دکتر باز.

برام سروم نوشت،ولی قبلش قرص فشار و ضربانو گفت که بخورم و بعدش تزریق شه.

وقتی داشتم دارو هامو می‌گرفتم،یه پیرزن هم بود که پروسه رو بلد نبود،با اینکه حتی جونشو نداشتم کارای خودمو بکنم،کمکش کردم و بعدش اینقدرررر دعام کرد که دلم غشو ضف رفت.

با کلی اصرار بهشون گفتم تو رو خدا بزارید رو صندلی بشینم،از تخته چندشم میشد.

خلاصه که ما نشستیم،نشستن همانا و جمع شدن یه استاد و بیس تا کارآموز پرستاری دور و برم همانا.

یه لحظه پنیک شدم،تمام علائمم از استرس رفت رو هزار

تک تک ی دور چکم کردن،دخترا و پسرا باهم.

تهش یکی از پسرا تسلیم شد،گفت:استاد،نداره،خودت بیا.

استاده هم چهل و پنج دقیقه ای چک کرد،یهو خیلییی ریلکس،آستینمو زدم بالا، گفتم: بیا،اینجاس.

رگه پیدا شد،استاده سپردش به یه دانشجو پسر.مجدد استرسم برگشت.حس میکردم موش آزمایشگاهی ام و قراره دستم پر خون شه

یهو صدای یه دختره اومد.اون طرف نشسته بود و داشت نگام میکرد.موهاش سه برابر خودش بود.فره فر.

گفت:بیام دستتو بگیرم؟!

آروم پلک زدم و اومد کنارم.موفقیت آمیز بخیر گذشت.

دختره هم وقتی می‌خواست سروم بزنه برا جبران رفتم دستشو گرفتم و بعدش اومد کنارم نشست و دوست شدیم. یه خواهر دو قلو هم داشت که بعد اومد.

این جالب ترین طریقه دوست شدنی بود که تجربه کردم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴
14:41

۷۴۶_فشار

واقعا دارم از پا در میام،

ترکیب سرماخوردگی شدید،آسم و پریود؛

و استراحت نکردن،باعث شده مثل جنازه بیوفتم.

رفتم دکتر،عقلش کشید قبل سروم‌ نوشتن گفت برو فشارتو اکسیژن خونتو اندازه بگیر

و چنان فشارم بالا بود،دستگاهه هشدار داد

ینی اگه سرومم میزدم می‌مردم رسماً،

صرفا تونستم یه کترولاک بزنم دردم آروم شه.

الانم با تپش قلب دارم به کارای بدم فکر می کنم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴
23:52

۷۴۵_درد زیاد

خیلی دلم درد می‌کنه،

خیلییی‌.

مسکن خوردم.ناهارمم‌ خوردم‌،

الانم لگمو پوشیدم و دراز کشیدم.

منتظرم مربیم زنگم بزنه برم باشگاه.

با اینکه هررربار میبینتم میگه:

اخه تو چه نیازی داری به باشگاه؟!

ولی سرویسم کردهههه.بد اخلاق گوهههه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴
14:54

۷۴۴_دل

من دلم تنگ شده برا مامان بابام

ترکیب دل درد و دلتنگی خیلی چیز گوهیه

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴
17:27

۷۴۳_صبح

صبح ها قدرتِ تفکرم دستِ خودم نیست،

برعکسِ عموم که از شبا می‌نالن.

پ.ن: نمی‌دونم تاثیرِ پی ام اسِ یا چی. ولی از وقتی که بیدار شدم حوصله ندارم پا شم از جام و موزیک گوش میدم

بعدا نوشت:نیم ساعتی تلفنی با بابام حرف زدم،اینقد مسخره بازی در آورد که برگشتم به حالت عادی.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴
9:23

۷۴۲_اوه

من هنوزم دارم کادو تولد میگیرم

چه سال عجیبی بود امسال.

برچسب‌ها: تولد
Zeinabi
چهارشنبه بیست و سوم مهر ۱۴۰۴
9:18

۷۴۱_حرف

جدا تو مرحله ای ام که نه حوصله جواب دادن دارم،

نه اعصابشو،نه وقتشو.

ینی یکی جلوم وایسه فوشمم بده،یه جوری نگاش میکنم که:ینی چی حالا ؟! که چی مثلا؟!

دیگه اگه خیلیییی خسته باشم و پیش زمینه‌ی حرص و عصبانیت رو داشته باشم،ی چیزی بارش میکنم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه بیست و دوم مهر ۱۴۰۴
10:51

۷۳۹_نور را

تو کیفی که با خودم می برم دانشگاه،

شتر با بارش گم میشه.

از شدت بهم ریختگی نه،از شدت شلوغی.

برچسب‌ها: یونی
Zeinabi
یکشنبه بیستم مهر ۱۴۰۴
7:20

۷۳۸_گادددد

در ادامه می‌خوام دلچسبت ترین تبریکایی که امسال دریافت کردمو بزارم

هرچند همهههه بهم لطف داشتن و ذوق‌زده‌م کردن.

صبا هم حتی زنگ زد و آدِ آدِ گفتنشو تبریک تلقی کردم.

به مامانم زنگ زدم الان،گفتم:

زن،زاییدنت مبارک...بیس و یک سال پیش،همین ساعت منو به دنیا آوردی

ادامه نوشته..
برچسب‌ها: تولد
Zeinabi
پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴
11:28

۷۳۷_Make me wish

سعی کردم بهترین ورژنِ خودمو تقدیمِ بیست و یک سالگی کنم.بابت انرژی و حالِ خوبِ الانم سپاسگزارِ خداوندم.

برام دعای خوب کنید.

برچسب‌ها: تولد
Zeinabi
پنجشنبه هفدهم مهر ۱۴۰۴
1:4

۷۳۶_چه کنم؟

چه کنم که پاییز

بر اندک مساحتِ سبزِ زندگی‌ام نخزد؟!

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
1:2

۷۳۵_خدام

Click

بیخیال شدم.به این پذیرش رسیدم که تا خدا نخواد نمیشه؛

پس،میسپرمش به خدا،ببینم خودش چی نوشته برام♥️

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه شانزدهم مهر ۱۴۰۴
0:58

۷۳۴_قندددد

دقیق دو هفته‌س که قندو حذف کردم؛

حتی یه دونه شکلات کوچولو هم نخوردم

هیچیِ هیچی.جایگزینش شده خرما و انجیر و غیره.

اصلا یادم رفته قند چی هست.حذفشم سخت نبود اصلا‌.

همش اینجوری بودم که:داداش منظورت چیه؟! من خیلی چیزا رو حذف کردم،قند که چیزی نیست.

در کنارشم فستینگم،یه ساعتایی رو فقط آب و چای میخورم.

لازم به ذکره،برا لاغری این حرکتا رو نمی زنم.

از وقتی شروعش کردم،معده م کمتر درد میگیره،دستگاه گوارشم بهتر کار می‌کنه.پوستم خیلیییی کم جوش میزنه،خودم شفاف تر شدنشو حس میکنم.و در کل،احساس سبکی میکنم.

البته همه این تصمیمات،در کنار ورزشه.دویدن و باشگاه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴
20:41

۷۳۳_سایه

فکر کن جیش کردی و قصد داری بری‌ بخوابی؛

یهو چشمت بیوفته به پنجره و این صحنه رو ببینی

Click

+نباید خوابگاه دخترا و پسرا رو به روی هم می‌بود...

برچسب‌ها: یونی
Zeinabi
یکشنبه سیزدهم مهر ۱۴۰۴
23:39

۷۳۲_صَ‌با

از سختی های خاله بودن:

Click

در حالی که فردا حتی وقت سر خاروندنم ندارم

و تا الان بیدارم.

پ.ن: وقتایی که میخان برن خونشون،به من و زهرا میچسبه و نمی‌خواد که بره.به زور هم که می‌ره بغل مامانو باباش،با گریه پشت سر هم میگه: آدِ آدِدِدِ(خاله)

پ.ن۲:امشب رو پام نشسته بود،شدید در حال اختلاط بودیم،گرمِ گرم صحبت بودم،یهو چونمو با دوتا دستای بینهایت کوچولوش گرفت،خندیدم بهش،باز گرفت.هی تکرار کرد این حرکتو. یهو صورتمو کشید پایین و در غیر قابل پیش بینی ترین حالت ممکن،پیشونیمو بوسید.خواستم بگم برای لحظاتی روح از تنم جدا شد ♥️

پ.ن۳: اینقد زود بزرگ نشو کوچولو.همینقدر فسقلی بمون برا آدِ

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه دهم مهر ۱۴۰۴
5:10

۷۳۱_رها

یکی از راهکارهایی که خودم،در لحظه برای خودم تجویز کردم،در بابِ درمان و برگشتن به آرامشِ روح،

توقف در استاک کردنِ هر آدمیِ،حتی خانوادم.

هرچند بیمارگونه رفتار نمی‌کردم در این مورد؛ولی خوب...

لیاقتِ آدما بیشتر از اینه که بخوان چک کنن یا چک شن.

صراحتا میگم،رها کنید تا رها شید.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه هشتم مهر ۱۴۰۴
17:58

۷۳۰_دد

هیچیِ خوب تمامِ ماجرا نیست،

الی پدر خوب‌.

از بیرون اومد،همینجوری که داشت میومد سمتم که ببوستم گفت:دختر خوشگلمممم.

در هزارم ثانیه خودمو لوس کردم و گفتم:بابا موهامم ببین،ستاره اتو کرد برام همین الان.

گفت:اتفاقا به خاطر موهات دارم میگم خوشگلییی‌.

(درصورتیکه مطمعنم توجه نکرده بودد🤣😍)

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴
23:23

۷۲۹_گوگولی

قطعا جذاب ترین کشف‌ِ دنیای هوش مصنوعی

گذاشتن عکس بچگی و الانت،کنار هم

و در آغوش گرفتنشونه

خودااااا

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه چهارم مهر ۱۴۰۴
17:20

۷۲۸_اشکات

اشکات مثل گل توی باد،پرپر زدن پرپر شدن

طفلی چشای خوشگلت با گریه خوشگل تر شدن

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
پنجشنبه سوم مهر ۱۴۰۴
4:44

۷۲۷_شروع

شبا خیلی دیر می‌خوابم و زود بیدار میشم

رو مخمه این قضیه؛

آلرژیِ اول پاییزم بیشتر رو مخمه

اَههه

به هر حال:

این معجزه‌ی توست که پاییز قشنگ است

هر شاخه‌ی با برگ گلاویز قشنگ است

هر خش‌خشِ خوشبختی و هر نم‌نمِ باران

تا یاد توام هرکس و هرچیز قشنگ است

کم‌صبرم و کم‌حوصله، دور از تو غمی نیست

پیمانه‌ی من پیش تو لبریز قشنگ است

موجی که نپیوست به ساحل به من آموخت

در عین توانستن پرهیز قشنگ است

بنشین و تماشا کن از این فاصله من را

فواره‌ام، افتادن من نیز قشنگ است

بنشین و ببین،‌زردم و نارنجی و قرمز

پاییز همین است؛ غم‌انگیز قشنگ است

+خوش قدم و خوش خبر باشی الهییی🧡🍂

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
چهارشنبه دوم مهر ۱۴۰۴
12:57

۷۲۶_قلباش

بالاخره بعد از ده روز درد کشیدن پریود شدم.

واقعا ده روز زجر کشیدم،تمامِ علائم پریودی رو داشتم به جز خونریزی.تک تک سلولای بدنم کوفته بود انگار.در حدی بود که با گریه به مامانم میگفتم:اگه پریود شم همتونو شیرینی میدم...

خلاصه که گذشت،همین بیست دقیقه پیش.داشتم می رفتم تو اتاقم که برا دو روز بمونم اون تو،بابام دراز کشیده بود تو هال،دید که دارم رد میشم،اشاره کرد با دستش؛که برم تو بغلش و سرمو بزارم رو سینش.هنوز هم خبر نداشت من حالم بده(قبل از شروع هاری).پذیرفتم سریع و گوشمو دقیق گذاشتم رو قلبش...صدای تپش قلبش تا اعماق وجودمو آروم کرد. پنج دقیقه بعد که مامانم صداش زد و ازش خواست بریم فلان جا،در جوابش گفت:

الان که زینبم خوابیده کنارم،انگار دوتا قلب تو سینمه.منو عمرا بتونی از جام بلند کنی.

+بعد میگن چرا توقعت از رابطه بالاس. دیگه ببخشید که بابام این شکلیه و اینجوری بزرگ شدم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴
19:26

۷۲۵_پاسنود

الان میخام برم پاستا رو با نودل درس کنم

برای اولین بار قراره ابتکار به خرج بدم

میام میگم بعدا و تحلیل و مقایسه میکنم.

خوب.

از اونجایی که بی‌نهایت عاشق پاستام و خیلی هم خوب درستش میکنم،امشب هوس کردم و خواستم با تنوع درست کنم.

بر خلاف رسپی‌همیشگی‌م،این سری مرغ هارو‌ با روغن تفت دادم،نمک‌و‌فلفل‌و‌زردچوبه‌و‌پاپریکا زدم.قارچ‌اضافه کردم و بعد از پخت،خامه و شیر ریختم.شیر رو کمی بیشتر،چون قرار بود نودلو بریزم توش و اونم بپزه همزمان.نودله هنوز کامل نپخته بود که شیر و خامه غلیظ شد،مجدد شیر زدم.ادویه نودلو آویشن و پودر سیرو هم اضافه کردم به علاوه پنیر...

نمی‌گم فوق العاده شد یا فلان.ولی طعم خیلی جدیدی بود.یه مزه باحال داشت...ترکیب ادویه ها باهم مزه خفنی داده بود بهش(نمکو اگه نمی زدم بهتر بود،چون ادویه نودل خودش نمک داره)

زیادم نتونستم بخورم.همیشه نودل سنگینه برام،معمولا یک‌چهارمشم سیرم می‌کنه.دیگه ترکیبش با پاستا واقعا عجیب بود.

+به عنوان تجربه و یک چیز از من درآوردی،باحال بود.ولی دیگه درستش نمیکنم.

پ.ن:اگه رسپی خوشمزه ای دارید،با جون و دل پذیرام.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
23:24

۷۲۴_وحشی

الان وحشی رو دیدم‌

واقعا شاهکار بود

یه شاهکارِ غمگین‌.

قسمت به قسمتش شوکه شدم و

چشام گرد شد.

دارم درباره ی رها و داوود فکر میکنم و هیچ نظری ندارم.اصلا نمیدونم کی حق داشت و کی مقصر بود...

Click زیبا ترین سکانسش،که اسکرین رکوردر گرفتم چون آینده خودمو درون این پیرزن دیدم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
2:29

۷۲۳_بابااام

اگه همین الان خدا جونمو بگیره،

با آرامش کامل میمیرم و دغدغه ای نخواهم داشت‌.

چون این جمله رو از بابام شنیدم:

«آدم صد تا بچه هم مثل زینب داشته باشه،بازم کمه»

چی باارزش تر از رضایت‌شون؟!

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
11:55

۷۲۲_روح

Click

خواستم بگم هنوزم دارم تلاش میکنم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
2:33

آمارگیر وبلاگ