۳۸۵_شت ب این وضعیت
صبی ک از خواب بیدار شدم،حدودا هفت بود؛
دیدم جلو در اتاقم کامران وایساده.
نگاهش میگفت:تا یکی نکردم اندام هاتو،صبونه منو بده گشنمه.
اینقد گیج بودم ب خاطر کم خوابی دیشب،ی سر تکون دادم و رفتم سمت دشویی.
بزرگوار اینقد بهش برخورد،با سرعت خودشو رسوند بهم،
هی با دوتا دستاش پامو میگرفت،سعی داشت گاز بگیره ساقمو.
میزدمش کنار؛باز شروع میکرد.
تهش عصبی شدم،گفتم:کثاطط من هنوز تخلیه نشدم صبر کن نمیمیری.
ی ظرف شیر گذاشتم براش.دوتا لیس زد شروع کرد غر غر...
با اینکه شبا قبل خواب،هم براش شیر میزارم،هم غذا،نمیدونم چرا صبحا دهن منو سروریس میکنه.
واقعا هررر روز،باهاش بهترین رفتار ممکن رو دارم.
بغلش میکنمو ی جوری بهش محبت میکنم انگار شاهزادس:)
ولی امروز اینقد عصابم تخمی بود،دوست داشتم بشینم کنارش بزنم زیر گریه.بگم:
(کامی تو رو خدا منو اذیت نکن.من دلم درد میکنه.)
برچسبها:
گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
21:55