زی‌گل

۱۷۱_خ رو ک تلفظ می‌کنه

دیشب خاله م ، برا من ، بینِ تخت باران و جانان جا انداخت.

لباس خوابارو تنمون کردیم و اومدیم که بخوابیم.

گفتم: خوب،شبتون بخیر بچه ها.

دیدم باران ی کتاب رو داد دستم،گفت:

(اگه بلامون کتاب نکونی کابمون نمی بره)

چشارو تو حدقه چرخوندم و شروع کردم به خوندن.

این وسط هم باید صدارو شبیه گاو و گوساله میکردی؛

و هم به سوالاشون که در رابطه با عکسا بود جواب میدادی.

مثلا اینجوری که: چرا این خرگوشا که کلاه سرشونه،شال گردن ندارن ؟

با رضایت کتابو بستم و گفتم: خوب بخوابید قشنگام.

جانان ابرو هاشو انداخت بالا و باران گفت: حشنی چی؟

گفتم: ها؟

+حشنی،همون که کشیفه،ناکناش بلنده. اونم بکون.

و دقیقا یادم نیست چه ساعتی بود که خوابیدیم.

شیش و نیم صبح بود که با برخورد باران به شکمم از خواب پریدم!

اینقد وول خورده بود که از اون بالا افتاده بود روم.

تو بغلم جاش دادم و چشارو بستم، دیدم اینقدر تکون میخوره و

تو خواب حرف می زنه که نمیتونم بخوابم .

پاشدم رفتم رو تخت اون خوابیدم .

نمی‌دونم ساعت چند بود که دیدم داره صدام می زنه و میگه:

آب میکام.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۱
21:48

۱۷۰_جربه

باور کن یکی از سخت ترین کارای دنیا

حموم کردن گربه س ...

از دیروز هی این طفل معصوم رو بغل میگیرم با چه مکافاتی

چشمش که ب آب میوفته ، از زیر دستم فرار می‌کنه

نمیشه هم بی‌خیال شد،کثیف باشه می‌ره رو مخم

موندم چه کنم

+فاطی میگه اینو باید با شامپو فرش بشوریم:/

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۱
14:9

۱۶۸_آیم اوکی

امروز،دو بار اشک، از گوشه سمت چپ صورتم سر خورد

اولین‌بار صبح بود، وقتی که مامانم به طور مفصل،از زندگی بیس و پنج سال پیش گفت

تمام مدت با بغض نگاش میکردمو وقتی ازش پرسیدم: چرا تحمل کردی؟

با عشق گفت: اگه جا میزدم،فاطمه م الان اینقد موفق نبود، زینب و زهرامو هم نداشتم .

نتونستم جلو اشکامو بگیرم و حقیقتا لنت به جهل .

ی جا هم گفت: می دونی ، ی چوب خشک رو اگه بزنی تو زمین ، هرچقدر هم بهش آب بدی،اون دیگه سبز نمی شه،جون نمی گیره ...

و من قلبم درد گرفت.

بار دوم هم بی دلیل بود،نمیدونم چرا ، ولی عمیقأ برای چند دقیقه غمگین شدم

‌و الان خوبم ، کاملا خوبم

+هرچقدر ک بزرگ تر میشم ، بیشتر به عجیب بودنِ این دنیا پی می برم...ی چیز هایی خارج از محدوده درک منه... دلم میخاد در دنیای بی‌خبری بچگی بمونم... دلم نمیخاد تصویر قشنگی که از زندگی دارم خراب شه!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱
0:35

۱۶۷_ممدجون

مامان بابا تو اتاقشون خواب بودن

کاملا عادی رفتم داخل،چراغو روشن کردم

بلند گفتم: مامان ظرف بستنی تو یخچال شماس؟ بستنی میخام

بابام سرشو بلند کرد ، با دستاش جلو چشاشو گرفتو گفت:

آره،برو بزار زیر تختت اصن...

+پیرمردِ پرحاشیهٔ بی اعصاب:/

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه نوزدهم بهمن ۱۴۰۱
21:5

۱۶۶_نده قول

همیشه منتظر حرکت از سمت منی

کاش اونی که بهت گفته خدایی رو ببینم


رز موزیک

+عوووففف چرا اینقد خوبههههه؟؟

برچسب‌ها: یاسینی
Zeinabi
دوشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۱
8:2

۱۶۴_حسش میکنم

از عجیب بودنِ امشب همین قدر بگم که ؛

دلم میخواد تا صبح خدارو شکر کنم ، بدونِ وقفه

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۱
0:36

۱۶۳_ماما کوشولو

آبلا تماس گرفت، داشتیم صحبت می‌کردیم

گفتم که: مهربانو خواست بهت بگم(روزِ دو شنبه که اومدی مدرسه،موضوعاتی که قرارع درباره شون صحبت کنی،بهداشت زنان و بارداری و ازدواجه)

و با ی حالتی که مثلاً خیلی بامزه م؛اضافه کردم: خو خواهر بیا و برامون از همسر داری بگو.

آبجی هم گفت: نه ، بزار قبلش از همسر یابی بگم ، بعد بریم سر اون مبحث:(

+سین کم بود ، فاطی هم نمکدون شده جدیدا...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه دهم بهمن ۱۴۰۱
22:41

۱۶۲_گااااد

ی جوری امشب طولانیه و صبح نمیشه

که واقعا پشمام

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه چهارم بهمن ۱۴۰۱
23:24

آمارگیر وبلاگ