۱۳۴_ناباب
۶ ک بیدار شدم ، دیدم داییم اینجاس
مامان ی زیرانداز انداخته بود تو حیاط و همگی مشغول صبحانه خوردن بودن
به محض دیدنشون این فکر از ذهنم عبور کرد که:عجب دل خوشی دارن اینا:/
داییم بلافاصله بعد از دیدنم با دلخوری گفت:ک من رفیق نابابم !!؟
جدی گفتم:اره ، بابامم خیلی دهن لقه
و رفتم ک صورتمو بشورم
وقتی ک برگشتم ، دیدم بابا داره به دایی میگه :
بچم نباشه ک خونه ساکتع.
برگشت و رو به مامان گفت: دیدی از وقتی تنها شده اروم شده؟
مامان گفت: چون کسی نیست که باهاش کل کل کنه
و من چقدررررر دلم واسِ عامل سر و صدا کردنم تنگ شده پسر
:(