زی‌گل

۱۳۴_ناباب

۶ ک بیدار شدم ، دیدم داییم اینجاس

مامان ی زیرانداز انداخته بود تو حیاط و همگی مشغول صبحانه خوردن بودن

به محض دیدنشون این فکر از ذهنم عبور کرد که:عجب دل خوشی دارن اینا:/

داییم بلافاصله بعد از دیدنم با دلخوری گفت:ک من رفیق نابابم !!؟

جدی گفتم:اره ، بابامم خیلی دهن لقه

و رفتم ک صورتمو بشورم

وقتی ک برگشتم ، دیدم بابا داره به دایی میگه :

بچم نباشه ک خونه ساکتع.

برگشت و رو به مامان گفت: دیدی از وقتی تنها شده اروم شده؟

مامان گفت: چون کسی نیست که باهاش کل کل کنه

و من چقدررررر دلم واسِ عامل سر و صدا کردنم تنگ شده پسر

:(

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۱
6:44

۱۳۳_هاااا

دیروز ، به محض اینکه دبیر ریاضی وارد کلاس شد

سریع شونه ی جیبیمو دادم دس ستاره و اروم گفتم:

فرقمو درس کن ، ارومااااا ، تا حضورو غیاب نکرده درستش کن رو مخمه.

کلمو خم کرده بودم رو به پایین و ستاره هم با تمرکز مشغول بود و همزمان با صدای نسبتا بلندی می‌گفت:

ببین ، برا اینکه فرق خوبی بشه باید از بینی بگیرییییی و بری بالا ، اینجورییییی

ی لحظه سرمو برگردوندم ، دیدم نه تنها کل کلاس برگشتن و دارن نگامون میکنم, ک دبیر جدی ریاضی هم با چشای گرد شده زوم کرده رومون

بدبختی اینجا بود که ستاره همچنان تو حال و هوای خودش بودو تند تند داشت صحبت می‌کرد:)))

بعدش ی جوری کلاس رفت رو هواااا ک واقعا به خودم قول دادم دیگه فرق نزنم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۱
23:22

۱۳۲_جانم

دیشب با مامان بابا مشغول صحبت بودیم

بابام مامانمو صدا کرد گفت :«خانم»

مامان گفت «بله»، بابا خیلی جدی گفت :

«مگ قرار نبود هر وقت صدات میکنم بگی جانم ؟»

و مامانم مطیع تکرار کرد:«جانم»

واقعااااا پشمام ریخته بود...تا دو مین بدون حرف ب دیوار زل زده بودم:/

...

سر شام ، گربه بین من و فاطی نشسته بود و

چنان مشغول بود که توجهی ب دور و برش نداش

محمد هی صداش میکرد:«گربه»

کلشو میاورد بالا ، محمد مرغشو نشونش میداد و می‌گفت: « اینو میبینی »

و با بدجنسی می‌گفت:« دیگه نمی‌بینی»

باید بسپارم به گربه بره لیمو رو نوش جان کنههه

پ.ن:ظهر که رسیدم در حیاط،همزمان پستچی هم اومد.(کلیک) با دیدن این دست خط از تهههه دلم با ذوق خندیدم... واقعا لعنت به تکنولوژی:( اینجوری خیلی جذاب ترررره

برچسب‌ها: روزنوشت، گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیستم مهر ۱۴۰۱
13:51

۱۲۹_حسود شده جدیدا

سرمو خم کرده بودم رو به پایینو

با دقت مشغول تست زدن بودم

دیدم دوتا پنجه کوچولو موچولو اومد رو کتابمو

آخ... از لبخندِ گَلِ گشادی که نشست رو لبم نگم :(

+همش باید مواضب باشم کتابامو پاره نکنه ، یا مداد پاکنمو نبره گم کنه

⁦(⁠。⁠♡⁠‿⁠♡⁠。⁠)⁩

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
سه شنبه دوازدهم مهر ۱۴۰۱
6:53

۱۲۸_زندونِ تنو رها‌ کن‌ ، ای پرنده پر بگیر

اون ور جنگل تن سبز ، پشت دشت سر به دامن

اون ور روزای تاریک ، پشت این شبای روشن

برای باورِ بودن ، جایی باید باشه شاید

برای لمسِ تنِ عشق ، کسی باید باشه باید

که سرِ خستگیاتو به روی سینه بگیره

برای دلواپسی هات ، واسه سادگیت بمیره؛))

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
پنجشنبه هفتم مهر ۱۴۰۱
16:37