زی‌گل

۵۵۳_خواب

یک ساعته بیدار شدم

دیشب خواب دیدم

و حالم مصداق بارز آهنگِ

لالاییِ علی زند وکیلیه

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳
11:58

۵۵۲_باباااااام

ی لقمه نون پنیر عسل گرفتم

ی گوشه نشستم دارم میخورم

همه هم خوابن

عصری بالاخره بعد از مدت ها،دو ساعت آروم خوابیدم

ولی بعدش که بیدار شدم بابام و فاطمه ویدیو کال کردن و دقیق همون تایم،مثل خروس سرفه میکردم

و این باعث شد بابام باز بتوپه بهم

که چرا این مدت اینقد زیاد رفتم بیرون

و چرا هنوزم میرم زیر بارون

و چرا درس عبرت نمیشه برام

در حدی که وسط حرف زدنش قطع کردم و پیام دادم

(Click)

بزرگوار اگه دم دستش بودم مثل سگ میزد منو

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳
1:31

۵۵۱_ساعتتتتِ‌دیواری

تا رسیدم ایستگاه اتوبوس،خیسِ بارون شدم

همه دارن از سرما می لرزن به خودشون،

من با پوشیدن ی بارونی خیلی نازک،لحظه ای احساس سرما نمیکنم

بارون باشه،چاوشی هم پلی باشه

دیگ آدم چی میخواد؟!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و نهم بهمن ۱۴۰۳
13:16

۵۵۰_اسپری

این حجم از مسکن و آنتی بیوتیک و ضد آسم و اکسیژنی که من دیروز استفاده کردم

خررررم بود خوب میشد

نه اینکه دیشب ساعت یک و نیم

تو خواب

یهو نفسم بگیره و مثل چی دنبال هوا بگردم

و تا الان خوابم‌نبره

این چه کوفتی بود یهو گربان گیرم شد؟

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و هشتم بهمن ۱۴۰۳
6:26

۵۴۹_آموزش

صبح رفتم آموزش دانشگاه

کل آموزش پر از پسر بود

ی راست رفتم قسمتی که به کارِ خانوما رسیدگی میشه

دیدم ی دختر دیگ هم وایساده

منتظر بودم که کار اون تموم شه

یهو نفسم رفت

گلومو گرفته بودم و تلاش می‌کردم یکم نفس بکشم

هیشکی هم حواسش نبود

به زور زیپ کیفمو باز کردم و بطریمو برداشتم و یکم فرستادم که بره تو

افتادم به سرفه

سرفه همانا و هجوم آوردن هرچی خورده بودم به دهنم همانا

دهنم پر شده بود،نفسمم گرفته بود

و داشتم با چشام دنبال سطل می‌گشتم

دویدم سمت دیوار و خالی شدم تو سطل اشغال

خداروشکر پشت ی میز بود و هیچی مشخص نمیشد

خس خس میکردم و سعی داشتم آروم باشم و صدایی تولید نکنم

صورتم خیس از اشک و رنگم زرد شده بود

ی ذره که بهتر شدم بدون اینکه ب دور و برم نگاه کنم زدم بیرون

الانم دارم میرم دکتر

پاره شدم اینقدر نتونستم نفس بکشم این چند روز...

برچسب‌ها: روزنوشت، یونی
Zeinabi
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
15:30

۵۴۸_۲۷بهمن

نورِ چشممون
تولدت مبارک
عمر و جونِ خاله♥️

برچسب‌ها: فسقل، تولد
Zeinabi
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
0:45

۵۴۷_دلخوشی

صبح که بیدار شدم،

با موجی از ویدیو مسیج رو به رو شدم؛

از تولدِ صبایی که پیشش نیستم.

بابام ویدیو کال کرد و سهم من شد چند تا اسکرین شات دو نفره.

عجیب دلم گرفته

تو نقطه ای از زندگی ایستادم که فقط دوری می بینم

این کاربر تا اطلاع ثانوی فاقدِ دلخوشی ست

برچسب‌ها: فسقل، خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
14:29

۵۴۶_سه و نیم

ی بند دارم سرفه میکنم و خوابم نمی بره

لعنت به بیخوابی

لعنت به فکر و خیال

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
3:41

۵۴۵_بارون

امروز بعد از حدود ی ماه،ابرو های مبارک رو برداشتم

صورتمو شیو کردم،کمی آرایش کردم

به خودم رسیدم

و به عنوان آدمی که مثل خروس سرفه می‌کنه

رفتم دریاچه و تو بارون به مرغابی ها زل زدم

اسنب گرفتم و رفتم شام خوردم

برگشتنی،تا پنج کیلومتر رو راه رفتم و

وقتی شبیه موش آب کشیده شدم،رضایت دادم و

برگشتم خونه

الانم وسط هال لش کردم تو تاریکی

بعد از خوردن ی سوسیس بندری چررررب

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
1:24

۵۴۴_سوسیس

بندری باشه؟!

برچسب‌ها: یونی
Zeinabi
جمعه بیست و ششم بهمن ۱۴۰۳
1:14

۵۴۳_جنون

بابام زنگ زد گفت:

درد و بلات بخوره تو سر من؟!

تو زود خوب شی

گفتم:نگو

گفت:چرا،من مریض شم همتون خوب شید‌.

سریع قطع کردم و بلند زدم زیر گریه.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳
19:36

۵۴۲_کورالین

چند وقتیه غزل بم میگه:

شبیه اون دختره تو فیلم گامبی وزیر شدی

الانم یکی دیگه از بچه ها گفت:

عین کورالینی:)))

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳
0:15

۵۴۱_بطری

امروز رفتم تو موبایل فروشی

ی سوال پرسیدم،طرف جواب داد و ی سوال دیگه پرسید،

دهنمو که باز کردم جواب بدم،چنان به سرفه افتادم

که قشنگ دو دقیقه بی وقفه سرفه میکردم

دستمو گرفته بودم به زانو و تقلا میکردم برای نفس کشیدن

پسره ریده بود تو خودش،بطری آبشو گرفته بود دستش و اصرار داشت بخورم

منم سر اینکه دهنیه،ازش نمیگرفتم🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳
23:37

۵۴۰_سروم

رو مخ تر از منشی ها

اونایی هستن که تو داروخونه کار میکنن

فسسس فسسس

پ.ن: الان رو تخت نشستم و سروم تو دستمه

واقعا دیشب تا صبح جون کندم،سخت بود و طاقت فرسا

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳
12:39

۵۳۹_سرماخوردگی

کل امروز رو بیحیال بودم و گلو درد داشتم

مقاومت کردم و نه دکتر رفتم و نه قرص خوردم

الان دارم جرررر میخورم

اینقد درد داره آب گلومو نمیتونم قورت بدم

تا صبح دووم بیارم شکر میکنم

Zeinabi
سه شنبه بیست و سوم بهمن ۱۴۰۳
2:3

۵۳۸_دایی

دیشب کمی دپرس بودم،تو اتاقم چاوشی پلی کرده بودم و به سقف زل زده بودم

فاطیما در زد و اومد داخل،فهمیده بود ناراحتم

بی حرف نگاش میکردم،کنارم تکیه داد به تخت و‌ با این جمله شروع کرد: می‌خوام برات از چیزایی بگم که تا الان تو دلم نگه داشتم.

(حس کردم دلیل سر باز کردن دلش،علاوه بر پرت کردن حواسِ من،دیدنِ راننده اسنپِ معتادی بود که زنش سر زا میره و پنج سال بچشو خودش تنهایی بزرگ می‌کنه و با دیدن ماها شروع میکنه به تعریف کردن و بلند بلند گریه کردن)

فاطیما از دایی ای گفت که شیش ماه میاد خونشون زندگی میکنه،مادرش راضی نبوده و داعم این قضیه رو مستقیم و غیر مستقیم به روش می‌آورده. ولی دایی از خونه ی خودش،توسط زنش پرت میشه بیرون و کل خانواده رو قانع می‌کنه که مشکل از اونه و چاره ای نداشته... می‌گفت هر شب تا صبح باهام صحبت میکرده و می‌دیدم چقدر زنش و بچشو دوست داره و از سال ۸۶ عذاب کشیده چون زنش داعم تهدید میکرده که طلاق میگیره.

گفت و گفت و گفت

تیر خلاص جایی بود که دختره چهار پنج سالش،بعد از مدت ها زنگش میزنه و اون با عشق جواب میده

و دخترش بهش میگه:بابا دوستت ندارم،سعی نکن به من و مامان زنگ بزنی

کمتر از ی هفته تو خواب سکته می‌کنه و میمیره

و حتی دخترش زیر گوشش میگه:حلالت نمیکنم

اون ریز به ریز،با جزییات تعریف میکرد،

حدودا ۲ ساعت بی وقفه صحبت کرد

ی جاهایی ش اشک می‌ریخت،ی جاهایی ش می‌خندید

منم تو سکوت مطلق نگاش میکردم و گاهی اشک از گوشه چشمم سر میخورد رو بالش

تا صبح حرف زدیم،تو سرما

بچگی مونو ریز به ریز تعریف کردیم

تمام بازی های اون دوران رو با جزییات گفتیم برا هم

نتیجه شم شد سرماخوردگی،گلو درد و آبریزش بینی و عطسه

🌝🌾

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۳
13:15

۵۳۷_فراموشی

و‌ ما جمعیتِ انبوهی بودیم

که تنها توافقِ ما

در فراموشی بود...

برچسب‌ها: سپید
Zeinabi
یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳
19:58

۵۳۶_سارا

رفتم بیرون شام خوردم

ی کباب داغ،پشت بوم ی کافه رستوران قدیمی

اسنب گرفتم برگردم خونه،دیدم سارا زنگ زده

گفت:کی بیام ببینیم همو؟!

وقتی رسیدم زنگش زدمو اومد.

اون تنها آدمیه که هیچوقت محکم بغلم نمیکنه،ملایم

و شاید تنها آدمیه که حس میکنم محبتش از ته دلِ

در سکوت،با رفیقِ آرومم،میان ستاره ای رو دیدیم

۲ساعت و ۴۹ دقیقه بود.

تموم که شد،باهم نسکافه ی داغ خوردیم

تکیه دادیم به اپن و کمی حرف زدیم

+چقدر جدیدا این نوع تفریح های ساده رو دوست دارم...

Zeinabi
یکشنبه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۳
1:18

۵۳۴_حررف

امروز زهرا جلسه داشت و دیر میاد،

بابامم دیر اومد،

دو‌ ساعت فیکس با مامانم گپ زدیم.

عصری شاید برم یه سر به شایانِ فسقلیِ ریزه میزه بزنم،عجیب مهرِ این پسر خاله ی پنج شیش ماهه رفته تو دلم.

شبم میخام برم پیش ستاره،زنگ زد،گفت: میتونی حرف بزنی؟!

گفتم نه.

گفت:شب حرف می‌زنیم...

پ.ن: آدمیزاد چقدر نیاز داره به حرف زدن.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳
14:7

۵۳۳_خیر

بابام گفت:عاشق پیاماتم،میخندونی منو وقتی پیام میدی بهم.

...

عصری،پرونده دکترو آوردم.گفتم:«ببینید

من نمیام تا ی روز قبلِ بستری شدن

این دکتر هارو ی هفته قبل برید

فلان آزمایشو ده روز قبل انجام بدید

این دکترم ی روز قبل

خودمم نوبتارو میگیرم»

همزمان ی بغض وحشتناک گرفته بود گلومو

اصلا دوست ندارم به هیچ چیز فکر کنم

چون فقط احتمالات بد میاد تو ذهنم

+قبلا ی جا خوندم نوشته بود:

بچه آخر خانواده بودن اینجوریه که شاهد پیر شدن و مریضی پدر مادرتی...

این خودِ خود درده

پ.ن: تنها استفاده ام از گوشی،نوشتن تو اینجاست و جواب دادن به پیامای غزل...غزلو که میرم میبینم.مدتی هم پناه می برم به پلنر.

بعدا.نوشت: گوشیمو خواستم بزارم کنار بخوابم دیگ واقعا،دیدم فاطی پیام داد. گفت خوابم نمی بره بیا حرف بزنیم.این شد که بازم بی خوابی تا الان... دیگ گرچکتن شب بخیر

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳
0:49

۵۳۲_معدل

واکنشم وقتی معدلمو دیدم:

سرت سلامت باشه بابا

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳
0:31

۵۳۱_همین مونده بود

الان که دارم می‌نویسم هنوز خوابم نبرده

دلم شدید درد می‌کنه

میل به خوردن غذا ندارم

بغض شدیدی گلومو فشار میده و با هر قطره اشک پررنگ تر میشه

ما کم بدبختی داریم تو زندگی،پریودم‌ میشیم

+همین مونده بودِ چاوشی برای بار هزارم داره پلی میشه...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۳
17:14

۵۳۰_پلک

پلکام هنوز نیافتاده رو هم

از شدت دردِ گوهِ پریودی

شاید از مهر تا حالا،همچین درد وحشتناکی رو تحمل نکرده بودم

بهمنِ نحس و استرس مزخرفی که بهم تحمیل شد،دهن منو سرویس کردهههه

داررررم پارهههه میشم از درددددد

کی شیش و نیم صبح،شکم خالی،ریفن و ی ماگ گنده چای نبات با زفرون میخوره؟!

بعدا.نوشت: ده دقیقه به هشته،درده کم‌ شده.ولی خوابه همچنان نمیاد به چشام.گشنمم شده و این چای نباته مارو فرت و فرت میکشونه دسشویی...💔

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه شانزدهم بهمن ۱۴۰۳
6:41

۵۲۹_مو

برا منی که ی سفره پیچوندم دور خودمو

ی شونه و قیچی دادم دست بابام؛

و با اصرار خواستم موهامو کوتاه کنه،

از ریسک و تصمیمات ناگهانی نگید لطفاً.

+جلوشو خودم کوتاه کردم و بسیار از نتیجه راضی ام.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه پانزدهم بهمن ۱۴۰۳
14:32

۵۲۸_بچگی

می‌دونی

گاهی به خودم میام

می بینم از بچگی،مثلا،سر فلان قضیه،ی استرس وحشتناک می‌گرفتم

جوری که روزها زندگیم مختل میشد،داعم بهش فکر کردم

خودمو تو موقعیت قرار میدادم،تصورش میکردم و هیچوقت هم اون طور که میخواستم پیش نمی‌رفت نتیجه‌

چند وقتیه،اگه اون حالت مشابه پیش میاد،همون‌ تروماهای بچگی

اون شوک لحظه‌ای که وارد میشه،اون سردرگمی و ندونستن

اینکه الان باید چیکار کنم؟! اگه نشه چی؟! اگه اون طور که خواستم پیش نره چی؟!

به خودم میام و میگم بسه،تو رو خدا کافیه

یا بی‌خیال طور پیش میرم

یا ی جوری قاطع میگم:نه!

که پشمای خودم و زینبی که بچه بود می‌ریزه:)))

پ.ن:دل دردِ ناشی از پی ام اس،معده درد چند هفته ای،دندونِ عقلی که جوونه زده و داره اذیت می‌کنه.دردِ دستی که نمیدونم منشأش چیه

پ.ن۲:شدم آدمی که داعم مقاله میخونه یا فیلم می‌بینه.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳
19:6

۵۲۶_کوآلا

ی کوآلا که قشنگ چهار برابر منه،کنارم‌نشسته

اون طرفش هم زهرا

عصر‌مون قرار بود بدون دغدغه باشه

تا حدودی هم‌ خوب پیش رفت.سناریو هایی برای خندیدن داشتیم

ولی متاسفانه تهش خوب نشد

یه ساعت و نیمه که سرمو تکیه دادم به سر کوآلا

و زل زدم به کلمه ی Emergency

پ.ن:می‌نویسم برای روزای سلامتی،برای شکرگزاری،برای قدردان بودن...و شاید مهم تر از همه،برای خالی شدن

Zeinabi
چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳
18:57

۵۲۴_...

زیر پام خالی شد امروز

خدایا...

بزرگیتو شکر

باورت دارم.میدونم‌‌ از حکمتته

می‌دونم دلیل داره

ولی نکن با ما اینجوری

من نمی تونم ببینم درد کشیدن عزیزامو

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه دهم بهمن ۱۴۰۳
11:54

۵۲۲_فکر

خیره شید گاهی،

ب ی جا

عمیق فکر کنید.

مثل من از صبح تا شب سرتونو گرم نکنید

آدمیزاد فکر نکنه،جمع میشه تو دلش

دق می‌کنه.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه هشتم بهمن ۱۴۰۳
19:10

۵۲۱_...

شاید چرت ترین و مزخرف ترین حالت ممکن اینه که آدم تا میاد برا ی بدبختی فرو بریزه و عزاداری کنه،بحران دیگه ای گریان گیرت میشه.حقیقت اینه که وقتی ندارم برای گریه کردن،برای نشستن...

تاریخ داره باز تکرار میشه،با این تفاوت که بار سنگین این غم،فقط به روی دوش من نیست،کل خانواده رو درگیر کرده.

تفاوت فاحش تر و غیر قابل باور تر،اینه که این بار،من دیر تر از همه فهمیدم و با چشمای پر گفتم:غریبه م که نمیگید بهم چیزیو؟!

ترس...اضطراب

پریشونی...پشیمونی

و خانواده

حقیقت اینه که خانواده برام بزرگ ترین و مقدس ترین مفهومه.

دوست دارم ساعت ها صورت پدرمو نوازش کنم و بگم: دردت به سرم...دردت برام...چیزیت نمیشه.

قوی بودی و هستی و من ایمان دارم که میمونی و تا ابد سایه سرمی.

پ.ن: بزرگیتو شکر خدام...بودی و نشون دادی کرمتو.از این جا به بعدشم دریغ نکن...من خیلی بهت نیاز دارم

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه ششم بهمن ۱۴۰۳
23:16

۵۲۰_...

شروع

هرچند سنگین

هرچند نفس گیر

۱۴۰۳/۱۱/۱

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه یکم بهمن ۱۴۰۳
23:40