۶۴۹_لذذذت
امروز برای اولین بار
تونستم کلاس اندیشه اسلامی رو با لذت بگذرونم
چون یه دور کامل پلی لیستمو گوش کردم🤲🏻
۶۴۰_دمنوش
امروز بیش از پنج شیش نفر اومدن عیادتم.
هم به خاطر اون سرماخوردگیه،هم شنیده بودن که افتادم،
اومدن ببینن ضربه مغزی شدم یا نه
همخونه ای هام میگفتن:تو به تک تک اینا زنگ زدی؟!
منم هی قسم میخوردم و میگفتم:بقرررران خودشون فهمیدن.نمیدونم از کجا.
کنار یکی شون نشسته بودم و داشتم قضیه ای رو با آب و تاب تعریف میکردم،
که یهو آناهید با عجله اومد داخل و گفت:وای زینب.یکی دیگ اومد،اینو ببینی کرک و پرت میریزه.
با کنجکاوی سرمو کج کردم،دیدم ساغر با یه لیوان دمنوش،یه نایلون با محتویات دارو گیاهی
و دو اسلایس کیک خیس،داره میاد داخل.(بعدش گفت قبلا ازت شنیدم از دمنوش خوشت نمیاد.اینو آوردم که بتونی بخوری)
در حدی شرمنده شدم و حس خوب گرفتم،که انگاری تو چشام چراغ روشن کرده بودن.
آناهید میگفت:راز محبوبیتت چیهههه؟
میگفتم:پکیجو بخر توش گفته شده:)))
پ.ن:خلاصه که،از این ایموجی عینکیا،تا اطلاع ثانوی...
۶۳۹_ترشی
ی نگاه عمیق انداخت بم؛
گفت:
تو مخت خوب کار میکنه
گفتم: شوخی میکنید؟!
گفت:نه،دوتا توصیه میکنم بهت،همخوب درس بخون،هم کمتر ترشی بخور
خندیدم و همینجور که از کلاس خارج میشدم گفتم:
فککک نکنم بتونم کمتر ترشی بخورم استاد
۶۳۸_تخت
داشتیم از کارگاه برمیگشتیم
طبقه سه بودیم
از پله ها میومدیم پایین
یهو سر خوردم
ده پله رو با باسن طی کردم
باسنم تخت شد،ناخونام تیر کشید
گوشیم خورد شد ی قسمتش کامل
همه ش به درک. همه ی عالم و آدم دیدن و خندیدن
خودمم برا اینکه سه نشه ، باهاشون خندیدم
پ.ن: اضافه کنم که یه سرمای بدی هم خوردم که بیا و ببین.
۶۳۷_پی پی
از عجایب خوابگاه فقط همین رو بگم که:
یهو یکی گفت:هرکی حرف بزنه پی پیِ.
و دو ساعته هیچکس صداش در نیومده...
۶۲۸_بیس
ساعت گذاشتم ۶ و نیم بیدار شم.
زنگ که خورد،
نشستم سرجام.
ی دودوتا چهار تا کردم،دیدم فجیح خوابم میاد.
پاشدم بالاییمو بیدار کردم،
رفتم تو حال،جیش کردم،
اتاق بغلی،همکلاسی هامو بیدار کردم،
اونام نشستن سرجاشون.
گفتم:بچه ها،بیدار شید،من میخام بخوابم خوابم میاد.
خلاصه که خوابیدم تا ۱۱ و نیم.
دیدم همه نرفتن.میگفتن: تو که گفتی میخوای بخوابی ماهم خوابیدیم🤣
از کلاس بیس نفره،۸ نفر رفته بودن...!
۶۲۷_ترسو
ینی امروز تا سر حد مرگ خسته شدم،
از شیش صبح تا هفت شب دانشگاه.
حالا این پشتِ سرهم کلاس رفتنه مارو خسته نکرد که،
سکشن آخر اندیشه اسلامی بود،با ی آخوند.
پااااارهمون کرد...قشنگ از لحاظ روحی با چرت و پرتایی که میگفت فرو ریختم.
مغزم پتانسیل این حجم از مزخرفات رو نداشت.
برگشتنی اسنپ گرفتم برگردم خونه
هم پی ام اس بودم،هم خسته،
تولد بابا هم بود و تلفنی باهاش حرف زده بودم.
همش باعث شد کل نیم ساعتی که تو راه بودمو اشک بریزم.
پ.ن:Click... قسمت قرمز رنگ،جوابای منه... چیزی که خیلی وقته ندارمش،تنهاییه... دلم لک زده بشینم نیم ساعت فقط فکر کنم،نمیشه...
پ.ن۲: ولی حالم خیلی خوبه،خیلی خیلی.
پ.ن۳: امروز یه کارگاه هم شرکت کردم،وسطش دکتره از تک تک مون خواست یکی از معیارهامون که خیلی مهمه رو بگیم... من گفتم: شجاع و ریسک پذیر بودن... گفت: آفرین،منم از مردای ترسو بی نهایت بدم میاد.
۶۲۰_ورزش
از دانشگاه برگشتم،
سکشن آخر ورزش داشتیم.
خورد و خمیر بودم.تو اون گرما پاره شدیم.
ی دوش پنج دقیقه ای گرفتم که فقط خنک شم.
نازک ترین لباسمو هم تنم کردم.ی بستنی گرفتم دستم
با حوله ی دور موهام،اومدم دراز کشیدم زیر کولر و الان میخوام پایتخت ببینم
پ.ن: امروز خانوم بهمنی پرسید:زینب،چطوری؟!بابا چطوره؟!حال دلت چی؟! از ته دل گفتم:زندگی داره بهم لبخند میزنه فاطمه،خیلی خوبم...♥️
۵۶۹_حلوای خرمایی
از سری تفریحات سالمِ من در خوابگاه.
کلی گشتم ک پودر نارگیل پیدا کنم،نشد که نشد...
به جاش از گردوعه له شده استفاده کردم.
وسطشو هم گردو گذاشتم...
+بوی خوشِ حلوا دلمو آروم کرد:))
۵۴۹_آموزش
صبح رفتم آموزش دانشگاه
کل آموزش پر از پسر بود
ی راست رفتم قسمتی که به کارِ خانوما رسیدگی میشه
دیدم ی دختر دیگ هم وایساده
منتظر بودم که کار اون تموم شه
یهو نفسم رفت
گلومو گرفته بودم و تلاش میکردم یکم نفس بکشم
هیشکی هم حواسش نبود
به زور زیپ کیفمو باز کردم و بطریمو برداشتم و یکم فرستادم که بره تو
افتادم به سرفه
سرفه همانا و هجوم آوردن هرچی خورده بودم به دهنم همانا
دهنم پر شده بود،نفسمم گرفته بود
و داشتم با چشام دنبال سطل میگشتم
دویدم سمت دیوار و خالی شدم تو سطل اشغال
خداروشکر پشت ی میز بود و هیچی مشخص نمیشد
خس خس میکردم و سعی داشتم آروم باشم و صدایی تولید نکنم
صورتم خیس از اشک و رنگم زرد شده بود
ی ذره که بهتر شدم بدون اینکه ب دور و برم نگاه کنم زدم بیرون
الانم دارم میرم دکتر
پاره شدم اینقدر نتونستم نفس بکشم این چند روز...
۴۹۳_دلتنگی
حال و روزِ یک دانشجوی دلتنگ
که قرار بود جمعه خانواده ش بیان به دیدنش،
ولی دید نه تنها دلش برا خانواده،که حتی برای سگ و گربه های محل هم تنگ شده💔
خدایااا صبررر