۷۱۲_فاطمَم
با غزل
تو راه پله ی تاریک
نشستیم زار زار گریه کردیم
وسطش میخندیدیم،هیستریک
درررد میکنه قلبم.
مامانم استوری گذاشته:
در همه حال برای من و دختر من یاور بود
او برای همه ی دخترکان مادر بود
با دیدن این ی دور دیگه زدم زیر گریه.چطور فراموش کنم آغوشتو؟! لبخندتو؟! مادرانه لقمه گرفتنتو؟! چطور از ذهنم بیرون ببرم «جان دلم زینب جان» گفتناتو؟!
چه کنم که حتی تشییع جنازتو نتونستم بیام. چه کنم که حتی نیستم تو این شرایط کنار فاطمت.کنار رفیقی که از خودت رفاقت رو یاد گرفته بود؟
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴
16:1