۷۰۹_از جوانی
اونجام که چاوشی میخونه:
ای دریغا
ای دریغا
از جوانی
از جوانی
سوخت و
دود هوا شد
پیش رویم
زندگانی
اونجام که چاوشی میخونه:
ای دریغا
ای دریغا
از جوانی
از جوانی
سوخت و
دود هوا شد
پیش رویم
زندگانی
مامانم،بابامو خیلی خوب میشناسه،تمامِ عادتاشو میدونه؛
و برعکس،بابامم همینطوره.
الان بابا سختشه که مامانم رسته،
امروز وقتی داشتیم ناهار میخوردیم،با ی لحن ناراحت گفت:
«شما خودتون از دوغ خوشتون نمیاد،نمیدونید که من دوست دارم و میخورم و نمیارید سر سفره»
خنده م گرفته بود شدید،رفتم آوردم با ی لیوان بزرگ. براش ریختم و داشتم سفره رو جمع میکردم،
یهو مامانم گفت:«نه نبر،دوتا لیوان میخوره»
خدا شاهده بابا چشاش برق زد🤣 خیلی ذوق کرد بنده خدا.
مامانم میگفت: «ما سی ساله داریم به پای هم پیر میشیم»
:)))
صبحی ساعت یازده بیدار شدیم.
بابا برنج درس کرده بود،زهرا سالاد و بقیه چیزا رو روال کرد،
منم سیب زمینی های خلال شده و ماهی هایی که بابام خریده و مزه دار شده و آماده بود رو سرخ کردم.
خودشم شعله شو تنظیم کرد.داعمم میومد بالا سرش.
ی بار هم ی روغن خیلی خیلی بزرگ پوکید تو صورتم. لبم تا نیم ساعت میسوخت.خیلی کولی بازی در آوردم
ماهی ها که سرخ شدن.بابا گفت:« چقدر خوب شدن»
با ی غرور عجیب غریب و افتخار گفتم: «میبینییی؟؟!!!»
خنده ش گرفت و گفت:« این آتیشِ زیر ماهیتابه رو کی کم و زیاد کرد؟!»
به نظر من که ربطی به اون نداشت.مهم من بودم که بالا سرش غر زدم!
....
این مرد خیلی جدیدا رو مخمونه.دیروز با صدای شیپور بیدارمون کرد.دوتا دستاشو به تربیت گرفته بود جلو دهنش و شیپور جنگ میزد.تهش مامانم بهش گفت: «چی زدی؟!🤣»
صبایی و خانواده هم امروز اینجا بودن.دیشب ما رفتیم،امروز اونا اومدن.صبا خیلی شیطون شده.ی چیزی میگم یه چیزی میشنوی اصلا.سرش و موهاش اصلا تناسب نداره.موهاش سه برابره.فرفریه شدید.صداش میزنم «باب راس».خودشم تکرار میکنه....زهرا هم امروز از دستش عصبی شده بود،بس که اذیت میکرد،بلند گفت: «چرا تو همه چیز کارشناسی میکنی؟! این مهندس بازی ها چیه؟! مهندسسسس،با توام»...اینم تکرار میکرد: «مندددسسس🤣»
خلاصه که خیلی خره.خر اعظم.اینقد دوسش دارم خنگولو.
الانم خیلی سرحالم.ی موزیک پلی کردم و درازکش قر میدم.
وقتی رسیدیم خونه و رفتم حموم،
در حدی خسته بودم که زیر دوش زدم زیر گریه؛
بیخوابی داشت روانیم میکرد.
دمِ گلای تو خونه هم گرم،سه سوته همه چیو ردیف کردن.
ناهار خوردیم و من فقط افتادم یه گوشه.تقریبا سه ساعت خوابم برد، که دیگه برق رفت و بیدار شدم،ضدِ حالِ ضدحال.
بچه ها میگفتن صبا خیلی سر و صدا میکرده و هی میخواسته بیاد پیشت،ولی من اصلا هیچ کدومشو متوجه نشده بودم،با وجود خوابِ بینهایت سبکم.
بیدار هم که شدم،با موجی از مهمون رو به رو شدیم. جوری که در طی نیم ساعت،هال،جای نشستن نبود. واقعا هندل کردن این حجم از مهمون،برای روز اولِ ترخیص و خانواده ای خسته،کمی سخته و خوب،من قطعا هیچوقت روز اول نمیرم عیادتِ کسی. هرچند،مهمون حبیب خداست و جاش رو سرِ ما.
یادم رفت بگم،کمر درد!
از حموم که بیرون اومدم چنان کمر دردی اومد سراغم که بیا و ببین.از روی نادانی به فاطی گفتم و قلنجمو شکوند و دیگه جدا امونو بریده.
الانم چنان خوابم میاد که حتی تو این موقعیتی که درازکش وسطِ هال لش کردم،چشامو ببندم،در صدم ثانیه میرم اون دنیا ...
فقط نمیدونم،چرا اینقد شدید میل به نوشتن دارم و انگار با نوشتن،کمی از اون خستگیه کم میشه.
ببین.ناموسن ثانیه ای نتونستم بخوابم
تقریبا بیس و چهار ساعته بیدارم،شایدم بیشتر،مغزم پتانسیل تحلیل نداره
مامان بزرگوار که زیاد کاری نداشت.جز یکی دو بار که انژیوکتش برعکس شده بود و پانسمانش نیاز به تعویض داشت،درکل بچم آرومه.
ولی این خانومی که هم اتاقیشه.چنان بیچاره تا خوده صبح درد کشید که واقعا دلم آتیش گرفت براش.سرطان داره و همه میدونن،جز خودش... علاوه بر سرطان،مثل اینکه یکم از لحاظ روحی هم از سطح نرمال فاصله داره و خوب،این تو حوزه تخصصی منه...دیشب که همه خواب بودن و این بنده خدا درد میکشید من بیدار بودم،کلن هم آدمِ خیری ام این جور مواقع،حواسمبهش بود.کارای همراهشو من انجام دادم.
یکی از خاله هام که خبر نداشت و تازه خبر دار شده بود،یه ساعت پیش زنگ زد. داداشششش،ی جوری از ته دل زار میزد و میگفت: زینب خاله،آبجیمو کجا بردید؟... در حدی شده بود که من بهش دلداری میدادم،میگفتم خاله،خدا بزرگه. بعد با بغض میگفتم: خاله گریه نکن منم گریم میگیره ها.
فاطی هم الان زنگ زد. با اونم نیم ساعتی صحبت کردم.گوشیو به مامانی هم دادم. اگه از صبا بشنوه چشاش برق میزنه.
بابا هم که میچرخه برا خودش.دزدکی اومد یه لحظه.داشت با مامانم صحبت میکرد، شنیدم که داره بهش میگه: خانوم این دست چپما،داعم مور مور میکنه...پریدم وسط حرفشو گفتم: حالا بزار این قضیه هم با خیر و خوشی بگذره، ی نوبتم برا جنابعالی میگیرم، ما که قرارداد داریم با اینا، ی بار تو یه بارم تو🤣
بخدا بیخوابی زده به سرممم
کنارِ تخت مادر
رو صندلی تختخواب شو دراز کشیدم
دستمو گذاشتم زیر سرم،هندزفری تو گوشمه
با وجودِ بیخوابی های زیاد،حتی یه ذره هم خواب به چشمم نمیاد
Click دستِ گوگولیِ ورم کردشو فقططط
ژن برتر فقط اینکه،با وجود درد فراوان،بازم چرت و پرت میگیمو میخندیم.درد داره ها،گیج و منگه،بازم تعریف میکنه قبل عمل،چیا گفتن،حتی به چیا خندیدن🤣
بابا گفت نیاید،بازم کله خر بازی در آورد.گف خودم هستم کافیه،فاطی آمپر چسبود رسما.همگی سوار ماشین شدیم و کلی ساعت تو راه بودیم.تا رسیدیم پودر شدم.
هیچ کدوممونم راه نمیدادن که ببینیمش.نوبتی،با کلی التماس رفتیم بالا.اول من و فاطی،بعد زهرا...محمد رو هم که غول مرحله آخر بود،چون میدونست بگه اگه همراه فلانی هستم،عمرا بزارن بره،الکی یه فامیلی گفته و طرفو پیچونده اومده مامانو دیده.تهشم همشون برگشتن. من شب موندم پیشش و بابا رفت تو ماشین خوابید. دیگه جون نداشت بیچاره.
الانم خوابیده،مظلومِ قشنگم.اینقد با این روسریِ بنفش مااااه شده.
خلاصه که. قدر سلامتی رو بدونید. قدر پدر رو بدونید،قدر مادر رو بدونید♥️
با بغضی که باعث شده گلوم از شدت درد به گز گز بیوفته،از مامانم خداحافظی کردم.
من رو مبل تکی،رو به روش نشسته بودم
زهرا ی گوشه دیگه،رو به روی بابا
با وسواس سفارشایی که به ذهنم میومد رو میگفتم
عصبی بودم که نمیتونم باهاشون برم و تا حدودی راضی،این درد سگیِ همراه با استرس،قطعا نوید یه پریودیِ زود هنگامِ دردناکه و من به جای کمک،قطعا سربارم. هم من،هم زهرا با اون سردرد مزخرف
دیشب تا الان،خواب به چشم هیچ کدوممون نیومد.آلارمو گذاشته بودم برا ۴:۴۵ ، تایمی که میخواستن بیدار شن... زهرا هر نیم ساعت یه بار صدام میزد و با شنیدنِ هومِ من،مطمعن میشد که تنها نیست،منم تو این شب بیداری سهیمم...
مهربونیِ بیش از حدِ بابا،بیشتر عصبی و ناراحتم کرد. من از آنرمال بودن،ترسیدم،همیشه.
این بغض داره خفم میکنه.نمیخوام بترکه با صدای بلند،صدای فین فینِ زهرا،کافیه
حس میکنم خدا،روزی که خواست قسمتِ عذابِ دنیاییِ منو بنویسه،با خودش گفت: فقط بزار فرزند باشه. همین کفایت میکنه که چند وقت ی بار تر بزنه به آرامشش و ترسِ از دست دادن،با تمامِ قوا،ریشه کنه تو دلش
ولی به هر حال،به قولِ صاعب:
مهیّای دعا شو چون روان شد اشک از دیده
که نقشِ مُهر گیرد خوب کاغذهای نمدیده
واقعا حس نوشتن ندارم.حالمم زیاد خوش نیس.
ولی حیف بود این حماقت ثبت نشه
بنده چند روزی ست،تب و بدن درد و دلپیچه و اسهال و تهوع دارم.انفولانزا گرفتمبه عبارتی.
نرفتم دکتر،لج کردم،تا امروز.اونم گفتم:تنها میرم.
رفتیم و فهمیدیم ضربان قلب بالا و فشار خونِ بالاتری داریم.چند ساعتی زیر سروم بودیم و آمپول های بسیاری خالی میشد توی سروم.
تا جاییشم تونستم فیلم ببینم با گوشی.از ی جایی به بعد کامل بیناییمو از دست دادم و تار تار میدیدم.واقعا نمیدیدم
خلاصه که پاشدم و برگه ترخیصمو از پذیرش گرفتم و بردم پرستاری. چون دکتره گفته بود: «بعد از سروم،بیا تا دارو هم بنویسیم برات» رفتم سمت مطب دکتر و نشستم به انتظار مجدد...چشمم که به این حجم از آدم افتاد و فهمیدم خیلی باید منتظر بمونم،بی درنگ پاشدم و سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.ینی چی؟! ینی هیچ دارویی نگرفتم. با چه استدلالی؟! چون سروم زدم، پس خوب میشم.
خدا شاهده از ساعت ۸ که برگشتم تا الان دارم از شدت دلپیچه به خودم میپیچم.میپیچه فقط.دشوری هم نمیتونم بکنم.
الان از ی پزشک آنلاین پرسیدم که چه دارویی خوبه برا دلپیچه که صبح برم بگیرم. باز نخوام برم دکتر
گشادی بد کاری دستم داد. انگاری تو دلم دارن رخت میشورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه