زی‌گل

۷۵۱_جمعه ی قشنگم

عصر جمعه ی قشنگینه.

کارامو انجام دادم و دوشمو هم گرفتم.

الانم تکیه دادم ب بالش.پتومم رو پامه و لپ تاپم جلوم.

لیوان چایمم تو دست چپمه و بخارش میخوره تو صورتم،

با ظرف خرمای محبوبم عجیب میچسبه.

هوای اتاق هم نیمه تاریکه و به سختی صفحه ی کیبورد رو میبینم.

صدای شایع هم اروم پلی میشه تو گوشم.

تو این لحظه اینقدر ذهنم ارومه؛

کل تلاش هفته م همینه.که عصر جمعه م با همین حال بشینم رو تختمم و فکر کنم

من بهای سنگینی دادم برای خیالِ راحتِ الان...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و سوم آبان ۱۴۰۴
17:20

۷۵۰_دردسر

شیش بیدار شدم امروز

از هشت تا ۳ کلاس داشتم،سه سکشن

همزمان کارای جلسه معارفه رو هم انجام می‌دادیم و کاملا درگیر بودم.

۴ رسیدم خونه،صرفا صورتمو شستم و وسیله هامو برداشتم و پیاده رفتم باشگاه.

تو باشگاه هم با درد شدید پی ام اس تمرینمو انجام دادم.

ی جا هم رفتم بالا که بارفیکس بزنم،توانشو ندیدم تو خودم و وقتی اومدم پایین سرم گیج رفت و افتادم.

این سرگیجه و حالت تهوع دو روزه منو سرویس کرده،جوری که صبح می‌خوام برم آزمایش بدم.

خلاصه ما ۶ برگشتیم خونه،دوش گرفتیم و شام خوردیم. اومدیم لش کنیم،دیدیم یهو غزل خانوم وارد اتاق شد و چنان بلند زد زیر گریه،به معنای واقعی کلمه ریدم تو خودم و نفهمیدم چطوری پریدم از سر جام.

تا مطمعن شدم که کسی چیزیش نشده،مردم و زنده شدم.

خلاصه رفتیم رو پشت بوم و اینقد سرد بود،برگشتنی دست و پام سر شده بود،ده تا پله رو سر خوردم افتادم پایین و کمر و باسنم به فنا رفت.

یک ساعت پیش هم اومدم بخوابم بالاخره،کاملا جدی،یهو دیدم یکی از دوستانم پیام داد و خواست بیاد پیشم که حرف بزنیم،دیگه روم نشد بگم نه،اومد و تازه رفته.

فقط میتونم بگم:ای بابا

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیستم آبان ۱۴۰۴
1:34

۷۴۹_زندگیم.

اینقدر درگیر زندگیُ خوش گذرونی بودم،

وقت نکردم که بنویسم،فکر نکردم که بنویسم اصلا.

داعم بیرون و در حال گشت و گذار و خرید بودم.

درسامم میخوندم و همزمان کارای کانون و انجمن رو هم انجام میدادم.

تیر خلاص هم سه چهار روز سفری بود که با دوستایِ نزدیکم رفتم. یاسمن و نازنین و غزل.

همه چی شدید باب میلم بود،چه از سوئیت و بیهوش شدنِ آخر شب ها،چه از لوکیشن هایی که رفتیم و خاطره هایی که ثبت شد،تا آخر عمرم.

شد یکی از بهترین سفر های زندگیم.

+شکرت.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه شانزدهم آبان ۱۴۰۴
18:46

۷۴۸_نارنگی

تو هال نشسته بودم

مامانم طبق معمول غر میزد از پشت گوشی

که برو میوه بگیر بخور

منم با صدای تودماغیِ زشتم داشتم قانعش میکردم که اینقد کار ریخته سرم،وقت نمیکنم برم خرید.ولی اینقد دلم نارنگی میخواد.

مکالمه که تموم شد،دیدم یکی از دخترا که زیادم نمی‌شناسمش و تازه اومده،بعد از نمازش،رفت از آشپزخونه ی نارنگی خیلییی گنده آورد داد دستم. بعدشم بهم گفت: میخوای برات آویشن دم کنم؟!

....

صد برابر حسِ خوبی که دادی،برگرده بهت،تپلیِ بامزه🥲

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴
18:55

۷۴۷_ستا و نیا‌

روز عجیبی بود،

صبح با کرختی شدیدی بیدار شدم.

چون کلاسام مهم بود،مجبور شدم آماده بشم و بیام دانشگاه.

یه کلاس و نصف،تونستم طاقت بیارم فقط،

بدنم عین بید می لرزید و مور مور میکرد،

تپش قلبمم اذیتم میکرد.

فاطی هم دهنمو سرویس کرد.از دیشب تا حالا عین خوره مغزمو خورد.ادمو به گوه خوردن میندازه‌..

خلاصه که وسط کلاس اجازه گرفتم و پاشدم رفتم دکتر باز.

برام سروم نوشت،ولی قبلش قرص فشار و ضربانو گفت که بخورم و بعدش تزریق شه.

وقتی داشتم دارو هامو می‌گرفتم،یه پیرزن هم بود که پروسه رو بلد نبود،با اینکه حتی جونشو نداشتم کارای خودمو بکنم،کمکش کردم و بعدش اینقدرررر دعام کرد که دلم غشو ضف رفت.

با کلی اصرار بهشون گفتم تو رو خدا بزارید رو صندلی بشینم،از تخته چندشم میشد.

خلاصه که ما نشستیم،نشستن همانا و جمع شدن یه استاد و بیس تا کارآموز پرستاری دور و برم همانا.

یه لحظه پنیک شدم،تمام علائمم از استرس رفت رو هزار

تک تک ی دور چکم کردن،دخترا و پسرا باهم.

تهش یکی از پسرا تسلیم شد،گفت:استاد،نداره،خودت بیا.

استاده هم چهل و پنج دقیقه ای چک کرد،یهو خیلییی ریلکس،آستینمو زدم بالا، گفتم: بیا،اینجاس.

رگه پیدا شد،استاده سپردش به یه دانشجو پسر.مجدد استرسم برگشت.حس میکردم موش آزمایشگاهی ام و قراره دستم پر خون شه

یهو صدای یه دختره اومد.اون طرف نشسته بود و داشت نگام میکرد.موهاش سه برابر خودش بود.فره فر.

گفت:بیام دستتو بگیرم؟!

آروم پلک زدم و اومد کنارم.موفقیت آمیز بخیر گذشت.

دختره هم وقتی می‌خواست سروم بزنه برا جبران رفتم دستشو گرفتم و بعدش اومد کنارم نشست و دوست شدیم. یه خواهر دو قلو هم داشت که بعد اومد.

این جالب ترین طریقه دوست شدنی بود که تجربه کردم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴
14:41

۷۴۶_فشار

واقعا دارم از پا در میام،

ترکیب سرماخوردگی شدید،آسم و پریود؛

و استراحت نکردن،باعث شده مثل جنازه بیوفتم.

رفتم دکتر،عقلش کشید قبل سروم‌ نوشتن گفت برو فشارتو اکسیژن خونتو اندازه بگیر

و چنان فشارم بالا بود،دستگاهه هشدار داد

ینی اگه سرومم میزدم می‌مردم رسماً،

صرفا تونستم یه کترولاک بزنم دردم آروم شه.

الانم با تپش قلب دارم به کارای بدم فکر می کنم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و ششم مهر ۱۴۰۴
23:52

۷۴۵_درد زیاد

خیلی دلم درد می‌کنه،

خیلییی‌.

مسکن خوردم.ناهارمم‌ خوردم‌،

الانم لگمو پوشیدم و دراز کشیدم.

منتظرم مربیم زنگم بزنه برم باشگاه.

با اینکه هررربار میبینتم میگه:

اخه تو چه نیازی داری به باشگاه؟!

ولی سرویسم کردهههه.بد اخلاق گوهههه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و پنجم مهر ۱۴۰۴
14:54

۷۳۴_قندددد

دقیق دو هفته‌س که قندو حذف کردم؛

حتی یه دونه شکلات کوچولو هم نخوردم

هیچیِ هیچی.جایگزینش شده خرما و انجیر و غیره.

اصلا یادم رفته قند چی هست.حذفشم سخت نبود اصلا‌.

همش اینجوری بودم که:داداش منظورت چیه؟! من خیلی چیزا رو حذف کردم،قند که چیزی نیست.

در کنارشم فستینگم،یه ساعتایی رو فقط آب و چای میخورم.

لازم به ذکره،برا لاغری این حرکتا رو نمی زنم.

از وقتی شروعش کردم،معده م کمتر درد میگیره،دستگاه گوارشم بهتر کار می‌کنه.پوستم خیلیییی کم جوش میزنه،خودم شفاف تر شدنشو حس میکنم.و در کل،احساس سبکی میکنم.

البته همه این تصمیمات،در کنار ورزشه.دویدن و باشگاه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه چهاردهم مهر ۱۴۰۴
20:41

۷۳۰_دد

هیچیِ خوب تمامِ ماجرا نیست،

الی پدر خوب‌.

از بیرون اومد،همینجوری که داشت میومد سمتم که ببوستم گفت:دختر خوشگلمممم.

در هزارم ثانیه خودمو لوس کردم و گفتم:بابا موهامم ببین،ستاره اتو کرد برام همین الان.

گفت:اتفاقا به خاطر موهات دارم میگم خوشگلییی‌.

(درصورتیکه مطمعنم توجه نکرده بودد🤣😍)

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پنجم مهر ۱۴۰۴
23:23

۷۲۶_قلباش

بالاخره بعد از ده روز درد کشیدن پریود شدم.

واقعا ده روز زجر کشیدم،تمامِ علائم پریودی رو داشتم به جز خونریزی.تک تک سلولای بدنم کوفته بود انگار.در حدی بود که با گریه به مامانم میگفتم:اگه پریود شم همتونو شیرینی میدم...

خلاصه که گذشت،همین بیست دقیقه پیش.داشتم می رفتم تو اتاقم که برا دو روز بمونم اون تو،بابام دراز کشیده بود تو هال،دید که دارم رد میشم،اشاره کرد با دستش؛که برم تو بغلش و سرمو بزارم رو سینش.هنوز هم خبر نداشت من حالم بده(قبل از شروع هاری).پذیرفتم سریع و گوشمو دقیق گذاشتم رو قلبش...صدای تپش قلبش تا اعماق وجودمو آروم کرد. پنج دقیقه بعد که مامانم صداش زد و ازش خواست بریم فلان جا،در جوابش گفت:

الان که زینبم خوابیده کنارم،انگار دوتا قلب تو سینمه.منو عمرا بتونی از جام بلند کنی.

+بعد میگن چرا توقعت از رابطه بالاس. دیگه ببخشید که بابام این شکلیه و اینجوری بزرگ شدم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴
19:26

۷۲۵_پاسنود

الان میخام برم پاستا رو با نودل درس کنم

برای اولین بار قراره ابتکار به خرج بدم

میام میگم بعدا و تحلیل و مقایسه میکنم.

خوب.

از اونجایی که بی‌نهایت عاشق پاستام و خیلی هم خوب درستش میکنم،امشب هوس کردم و خواستم با تنوع درست کنم.

بر خلاف رسپی‌همیشگی‌م،این سری مرغ هارو‌ با روغن تفت دادم،نمک‌و‌فلفل‌و‌زردچوبه‌و‌پاپریکا زدم.قارچ‌اضافه کردم و بعد از پخت،خامه و شیر ریختم.شیر رو کمی بیشتر،چون قرار بود نودلو بریزم توش و اونم بپزه همزمان.نودله هنوز کامل نپخته بود که شیر و خامه غلیظ شد،مجدد شیر زدم.ادویه نودلو آویشن و پودر سیرو هم اضافه کردم به علاوه پنیر...

نمی‌گم فوق العاده شد یا فلان.ولی طعم خیلی جدیدی بود.یه مزه باحال داشت...ترکیب ادویه ها باهم مزه خفنی داده بود بهش(نمکو اگه نمی زدم بهتر بود،چون ادویه نودل خودش نمک داره)

زیادم نتونستم بخورم.همیشه نودل سنگینه برام،معمولا یک‌چهارمشم سیرم می‌کنه.دیگه ترکیبش با پاستا واقعا عجیب بود.

+به عنوان تجربه و یک چیز از من درآوردی،باحال بود.ولی دیگه درستش نمیکنم.

پ.ن:اگه رسپی خوشمزه ای دارید،با جون و دل پذیرام.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
23:24

۷۲۱_دوماد

واقعا

دارم

نفس

نفس

میزنم.

چرا؟!

چون مثل احمقا،ساعت دوازده شب،

یهو یادم اومد که بابام،بیس سال پیش دوماد شده،

ینی عروسی گرفته،پس قطعا یه کت شلوار هم داره،

که قبلاً دیدمش.ولی باهاش عکس ندارم.

پس همون موقع،تصمیم گرفتم برم تو انباری خونمون،

و از بین اون همه خرت و پرت،پیداش کنم.

یه چمدون فوق قدیمی پیدا کردم،از اینا که رمز داره.

هرکاریش کردم باز نشد،رفتم از بابام پرسیدم:

معمولا این چمدونا رمزش چیه؟!

گفت:۳۴۶

مجدداً تلاش کردم و باز نشد،با داد صداش کردم.

اومد،با چاقو افتاد به جونش،باز شد و رفت.

قبل رفتن هم ازش خواستم چیزی به مامان نگه،چون قطعا اگه بدونه نصف شب همچین میتینگی راه انداختم، تیکه بزرگم گوشمه.

خلاصه اونجا هم نبود.هرررچی گشتم نبود.

تک تک کیفا و ساکارو گشتم.یکیو هم جا به جا کردم شیش برابر وزنم؛نزدیک بود زیرش له شم.و دار فانی رو وداع بگم.

خلاصه که نبود.ولی من دست از تلاش برنمی‌دارم.

باید باهاش یه عکس شبیه عکسای بابام بگیرم و بزارمشون کنار هم✌🏻

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴
0:58

۷۲۰_گاوچران

قرار بود امشب با بچه ها بریم بیرون،

عصری لش کرده بودم تو هال،پیام دادم بهشون:

تو رو خدا بیاید همین جا،من حوصله آماده شدن و بیرون رفتن ندارم.

اومدن و شیش هفت نفری،خونه رو گذاشتیم رو سرمون،

در حد تشنج خندیدیم.

خداوکیلی هیچی دوستای دوران دبیرستان نمیشه

یکی از یکی خر تر♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴
1:4

۷۱۷_سکوتم

بعد از دو هفته بالاخره رفتم دیدمش.به محض اینکه برگشتم،رفتم و دیدمش.توی این مدت هزار بار خواستم زنگ بزنم یا پیام بدم، ولی کلمات توی گلوم گیر می‌کردن. امشب اما وقتی ناگهانی جلوی چشمش ظاهر شدم، اون‌قدر تعجب کرد که چند دقیقه محکم بغلم کرد. همون‌جا بود که بهم گفت «خواهر بزرگ‌تر» و همین سه کلمه سنگینی خاصی گذاشت روی شونه‌هام؛ سنگینی‌ای که نه بار بود، نه خستگی، بیشتر شبیه حس مسئولیتِ بودن بود.

ساعت‌ها نشستیم. خاطره مرور کردیم، از دل‌تنگی‌ها گفتیم، خندیدیم. خنده‌هایی که نه از سر فراموشی، که از سر زنده موندن بودن. برای هر دومون لازم بود. یادمون آورد که حتی وسط این داغ و دل‌شکستگی، هنوز می‌شه لحظه‌ای سبک شد.

اما از وقتی برگشتم، تمام اون گریه‌های نکرده راه دیگه‌ای پیدا کردن. شدن درد توی معده، شدن تهوع، شدن کز کردن توی یه گوشه و غرق شدن توی فکر. انگار هر اشکی که جلوش رو گرفتم، حالا ته‌نشین شده توی تنم.

امشب برای من این‌طور گذشت: پر از یاد کسی که نیست، پر از خنده و حرف با کسی که هست، و پر از بارهای نگفته‌ای که وقتی به تنهایی برگشتم، دوباره نشست روی دلم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴
1:17

۷۱۶_چشم

امشب یه هدیه عجیب گرفتم.
از کسی که مدت‌هاست با نگاه و حرفاش بهم نشون میده دوستم داره و هیچوقت جوابی جز سکوت،از من دریافت نکرد.تا جایی که ناامید شد.

امشب اما غافلگیرم کرد.بدون هیچ حرفی، فقط یهو پیام داد: «بیا بیرون، از اسنپ بگیر.»با مشخصات ماشین.


رفتم و دیدم یه پرتره از صورتم برام فرستاده.بزرگ،دقیق، انقدر شبیه که برای چند لحظه ماتم برد.انگار چشمام توی عکس داشتن نگاهم می‌کردن. یه حس عجیب، سنگین و گنگ…

Click

نمی‌دونم چرا، ولی این هدیه با همه بی‌تفاوتی من،راهشو پیدا کرد که مستقیم بیاد وسط و ذهنمو درگیر کنه.اینکه بشینم و جدی فکر کنم: چرا قلبی ندارم برای دوست داشتنِ کسی؟! چرا حتی حوصله شو ندارم؟! چرا حتی خنده داره این قضایا؟!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴
23:45

۷۱۵_جلو جلو ذوق کنی کنسله

همه‌چی عادی بود. مسواک زده بودم، صورتم رو شسته بودم، تو هال جلوی آینه داشتم آبرسان می‌زدم. یهو صدای خنده و شلوغی بچه‌ها از اتاقشون اومد. رفتم گفتم:

– چتونه نصف شبی؟

گفتن: بوی گل میاد...

منم سریع خودمو زدم به خماری:

– آخ، منم گرفتم، چه حالی میده!

ولی چند لحظه بعد بو خیلی شدید شد. دیگه شوخی نبود، حس خفگی می‌داد. بچه‌ها جلو دهنشونو گرفته بودن. رفتم تو هال دیدم بوعه کل خونه رو گرفته. نفس کشیدن سخت شده بود.

کم‌کم داشتم گیج می‌شدم. بچه‌ها می‌گفتن: نرو، دیوونه نشو. ولی درو که باز کردم دیدم همه واحدا ریختن بیرون و دارن میرن سمت پشت‌بوم. ما هم با عجله دنبالشون رفتیم.

راه‌پله‌ها انگار خالی از هوا بود. خس‌خس، سرفه، تپش قلب... قشنگ نفسم بند اومده بود. فقط اسپری‌ای که دوستم آورد نجاتم داد.

رسیدیم بالا، من دیگه افتادم یه گوشه. پنج شیش نفر دیگه هم مثل من حالشون خیلی بد بود. بقیه فقط گیج بودن یا حالت تهوع داشتن.

پشت‌بوم پر از آدم بود؛ بعضیا خواب‌آلود، بعضیا کلافه. هرکی یه چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت گازه، یکی می‌گفت سم ریختن. یه عده هم هنوز اصرار داشتن بوی گله! ما می‌خندیدیم می‌گفتیم: بابا بیست کیلو هم گل می‌کشیدن این شکلی نمی‌شد که!

بو کمتر شد و برگشتیم پایین. پنجره رو باز کردم که هوا عوض شه.

درسته بگایی بود، ولی یه خاطره شد. هممون اون بالا زیر هوای خنک، با صدای بلند آواز خوندیم

بعدا نوشت: الان واقعا حالت تهوع خیلی زشتی دارم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴
2:2

۷۱۳_دو قطبی

واقعا چند روزیه شدید رو مود بدی ام

شدم شبیه اینایی که بای پولارن

یهو خیلی بدم،حتی لبخند هم نمیتونم بزنم

یهو حالم خوب میشه،بلند بلند میخندم و کصشر میگم

کارام دست خودم نیست،حرفام دست خودم نیست

فقط تا حد امکان سعی میکنم کنترل کنم یه مدتی اینو

بعد برم خودمو پیدا کنم

کاش خودمو پیدا کنم

معدم ریخته بهم اینقد قهوه و نسکافه خوردم

برای سرپا موندن مجبور بودم

قفسه سینه مم خس خس میکنه از درد

کلن اوضاع خیطه‌.

تو یه کلام:پرم از انرژی منفی ای که نمی‌دونم چطوری قراره خالی شه.

واقعا دوست دارم سر کلاس همون استاده بشینم که ته درسش،از تک تک مون می‌پرسید: حست خوبه؟

بعد من بگردم بگم نه،واقعا خوب نیست.دست از سرم بردارید که حوصله هیچ کدومتون رو ندارم

+همه چی خوبه،هیچ چیزی وجود نداره که بره رو مخم،حتی پریود...این حسای گوه درونیه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴
23:15

۷۱۲_فاطمَم

با غزل

تو راه پله ی تاریک

نشستیم زار زار گریه کردیم

وسطش می‌خندیدیم،هیستریک

درررد می‌کنه قلبم.

مامانم استوری گذاشته:

در همه حال برای من و دختر من یاور بود

او برای همه ی دخترکان مادر بود

با دیدن این ی دور دیگه زدم زیر گریه.چطور فراموش کنم آغوشتو؟! لبخندتو؟! مادرانه لقمه گرفتنتو؟! چطور از ذهنم بیرون ببرم «جان دلم زینب جان» گفتناتو؟!

چه کنم که حتی تشییع جنازتو نتونستم بیام. چه کنم که حتی نیستم تو این شرایط کنار فاطمت.کنار رفیقی که از خودت رفاقت رو یاد گرفته بود؟

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴
16:1

۷۱۱_نسکافه ی سرد

داغ عزیزو دور از عزیز چشیدم

تو تنهایی و غربت زار زدم

خسته شدم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴
21:52

۷۱۰_اه

وایییی،تهوع دارم.انگاری تو چرخ و فلکم.

حالم خوب نیست واقعا،از وقتی برگشتیم خونه گیج و اذیتم،یه اندانسترون هم خوردم،اصلا تاثیری نداشت.

شامو رفتیم بیرون،شهربازی رفتیم،کافه رفتیم،با ماشین حسابی دور زدیم،پارک رفتیم.چقدر خوش گذشت،چقدر صحبت کردیم با مامان و بابا،چقدررررر کل انداختیم و خندیدیم.چقدر صبا عشق کرد.

بعد از وقتی که برگشتم خونه،انگاری رو زمین و هوا معلقم.خواستم فیلم ببینم حواسم پرت شه نشد،رفتم اینستا ویدیو بیینم،بدتر شد،دراز کشیدم تو تاریکی که موزیک بگوشم،اثر نکرد

باید گند بخوره تو آخرین شب خونه بودنِ من حتما.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴
3:41

۷۰۸_دوغ یا نوشابه؟!

مامانم،بابامو خیلی خوب می‌شناسه،تمامِ عادتاشو می‌دونه؛

و برعکس،بابامم همینطوره.

الان بابا سختشه که مامانم رسته،

امروز وقتی داشتیم ناهار می‌خوردیم،با ی لحن ناراحت گفت:

«شما خودتون از دوغ خوشتون نمیاد،نمیدونید که من دوست دارم و میخورم و نمیارید سر سفره»

خنده م گرفته بود شدید،رفتم آوردم با ی لیوان بزرگ. براش ریختم و داشتم سفره رو جمع می‌کردم،

یهو مامانم گفت:«نه نبر،دوتا لیوان میخوره»

خدا شاهده بابا چشاش برق زد🤣 خیلی ذوق کرد بنده خدا.

مامانم میگفت: «ما سی ساله داریم به پای هم پیر میشیم»

:)))

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
13:26

۷۰۷_جون بابا

صبحی ساعت یازده بیدار شدیم.

بابا برنج درس کرده بود،زهرا سالاد و بقیه چیزا رو روال کرد،

منم سیب زمینی های خلال شده و ماهی هایی که بابام خریده و مزه دار شده و آماده بود رو سرخ کردم.

خودشم شعله شو تنظیم کرد.داعمم میومد بالا سرش.

ی بار هم ی روغن خیلی خیلی بزرگ پوکید تو صورتم. لبم تا نیم ساعت می‌سوخت.خیلی کولی بازی در آوردم

ماهی ها که سرخ شدن.بابا گفت:« چقدر خوب شدن»

با ی غرور عجیب غریب و افتخار گفتم: «میبینییی؟؟!!!»

خنده ش گرفت و گفت:« این آتیشِ زیر ماهیتابه رو کی کم و زیاد کرد؟!»

به نظر من که ربطی به اون نداشت.مهم من بودم که بالا سرش غر زدم!

....

این مرد خیلی جدیدا رو مخمونه.دیروز با صدای شیپور بیدارمون کرد.دوتا دستاشو به تربیت گرفته بود جلو دهنش و شیپور جنگ میزد.تهش مامانم بهش گفت: «چی زدی؟!🤣»

صبایی و خانواده هم امروز اینجا بودن.دیشب ما رفتیم،امروز اونا اومدن.صبا خیلی شیطون شده.ی چیزی میگم یه چیزی می‌شنوی اصلا.سرش و موهاش اصلا تناسب نداره.موهاش سه برابره.فرفریه شدید.صداش میزنم «باب راس».خودشم تکرار می‌کنه....زهرا هم امروز از دستش عصبی شده بود،بس که اذیت میکرد،بلند گفت: «چرا تو همه چیز کارشناسی می‌کنی؟! این مهندس بازی ها چیه؟! مهندسسسس،با توام»...اینم تکرار می‌کرد: «مندددسسس🤣»

خلاصه که خیلی خره.خر اعظم.اینقد دوسش دارم خنگولو‌.

الانم خیلی سرحالم.ی موزیک پلی کردم و درازکش قر میدم‌‌.

برچسب‌ها: روزنوشت، فسقل
Zeinabi
شنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۴
2:56

۷۰۴_خفه شو

ی گزارش رو دادم چت جی پی تی برام بنویسه،

نیم ساعت درگیر بودم و بازم اون چیزی که می‌خواستم رو تحویلم نداد؛

تهش عصبی شدم و گفتم:خفه شو​​​.

با جوابی که داد شرمنده شدم و عذر خواهی کردم،مجددا با جوابش شوکه شدم🤣خیلیییی باشعوره

Click

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۴
3:53

۷۰۰_هفصد؟

وقتی رسیدیم خونه و رفتم حموم،

در حدی خسته بودم که زیر دوش زدم زیر گریه؛

بیخوابی داشت روانیم میکرد.

دمِ گلای تو خونه هم گرم،سه سوته همه چیو ردیف کردن‌.

ناهار خوردیم و من فقط افتادم یه گوشه‌.تقریبا سه ساعت خوابم برد، که دیگه برق رفت و بیدار شدم،ضدِ حالِ ضدحال.

بچه ها میگفتن صبا خیلی سر و صدا میکرده و هی می‌خواسته بیاد پیشت،ولی من اصلا هیچ کدومشو متوجه نشده بودم،با وجود خوابِ بینهایت سبکم.

بیدار هم که شدم،با موجی از مهمون رو به رو شدیم‌. جوری که در طی نیم ساعت،هال،جای نشستن نبود. واقعا هندل کردن این حجم از مهمون،برای روز اولِ ترخیص و خانواده ای خسته،کمی سخته و خوب،من قطعا هیچوقت روز اول نمی‌رم عیادتِ کسی‌. هرچند،مهمون حبیب خداست و جاش رو سرِ ما.

یادم رفت بگم،کمر درد!

از حموم که بیرون اومدم چنان کمر دردی اومد سراغم که بیا و ببین.از روی نادانی به فاطی گفتم و قلنجمو شکوند و دیگه جدا امونو برید‌‌ه.

الانم چنان خوابم میاد که حتی تو این موقعیتی که درازکش وسطِ هال لش کردم،چشامو ببندم،در صدم ثانیه میرم اون دنیا ...

فقط نمیدونم،چرا اینقد شدید میل به نوشتن دارم و انگار با نوشتن،کمی از اون خستگیه کم میشه‌.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
23:47

۶۹۹_شیرکاکائو

ببین.ناموسن ثانیه ای نتونستم بخوابم

تقریبا بیس و چهار ساعته بیدارم،شایدم بیشتر،مغزم پتانسیل تحلیل نداره

مامان بزرگوار که زیاد کاری نداشت.جز یکی دو بار که انژیوکتش برعکس شده بود و پانسمانش نیاز به تعویض داشت،درکل بچم آرومه.

ولی این خانومی که هم اتاقیشه.چنان بیچاره تا خوده صبح درد کشید که واقعا دلم آتیش گرفت براش.سرطان داره و همه میدونن،جز خودش... علاوه بر سرطان،مثل اینکه یکم از لحاظ روحی هم از سطح نرمال فاصله داره و خوب،این تو حوزه تخصصی منه...دیشب که همه خواب بودن و این بنده خدا درد میکشید من بیدار بودم،کلن هم آدمِ خیری ام این جور مواقع،حواسم‌بهش بود.کارای همراه‌شو من انجام دادم.

یکی از خاله هام که خبر نداشت و تازه خبر دار شده بود،یه ساعت پیش زنگ زد. داداشششش،ی جوری از ته دل زار میزد و می‌گفت: زینب خاله،آبجیمو کجا بردید؟... در حدی شده بود که من بهش دلداری میدادم،میگفتم خاله،خدا بزرگه. بعد با بغض میگفتم: خاله گریه نکن منم گریم میگیره ها.

فاطی هم الان زنگ زد. با اونم نیم ساعتی صحبت کردم.گوشیو به مامانی هم دادم. اگه از صبا بشنوه چشاش برق میزنه.

بابا هم که میچرخه برا خودش.دزدکی اومد یه لحظه.داشت با مامانم صحبت می‌کرد، شنیدم که داره بهش میگه: خانوم این دست چپما،داعم مور مور می‌کنه...پریدم وسط حرفشو گفتم: حالا بزار این قضیه هم با خیر و خوشی بگذره، ی نوبتم برا جنابعالی میگیرم، ما که قرارداد داریم با اینا، ی بار تو یه بارم تو🤣

بخدا بیخوابی زده به سرممم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
8:59

۶۹۸_مامااانم

کنارِ تخت مادر

رو صندلی تختخواب شو دراز کشیدم

دستمو گذاشتم زیر سرم،هندزفری تو گوشمه

با وجودِ بیخوابی های زیاد،حتی یه ذره هم خواب به چشمم نمیاد

Click دستِ گوگولیِ ورم کردشو فقططط

ژن برتر فقط اینکه،با وجود درد فراوان،بازم چرت و پرت میگیم‌و میخندیم.درد داره ها،گیج و منگه،بازم تعریف می‌کنه قبل عمل،چیا گفتن،حتی به چیا خندیدن🤣

بابا گفت نیاید،بازم کله خر بازی در آورد.گف خودم هستم کافیه،فاطی آمپر چسبود رسما.همگی سوار ماشین شدیم و کلی ساعت تو راه بودیم.تا رسیدیم پودر شدم.

هیچ کدوممونم راه نمی‌دادن که ببینیمش.نوبتی،با کلی التماس رفتیم بالا.اول من و فاطی،بعد زهرا...محمد رو هم که غول مرحله آخر بود،چون میدونست بگه اگه همراه فلانی هستم،عمرا بزارن بره،الکی یه فامیلی گفته و طرفو پیچونده اومده مامانو دیده.تهشم همشون برگشتن. من شب موندم پیشش و بابا رفت تو ماشین خوابید. دیگه جون نداشت بیچاره.

الانم خوابیده،مظلومِ قشنگم.اینقد با این روسریِ بنفش مااااه شده.

خلاصه که. قدر سلامتی رو بدونید. قدر پدر رو بدونید،قدر مادر رو بدونید♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴
1:28

۶۹۷_قلبم

با بغضی که باعث شده گلوم از شدت درد به گز گز بیوفته،از مامانم خداحافظی کردم.

من رو مبل تکی،رو به روش نشسته بودم

زهرا ی گوشه دیگه،رو به روی بابا

با وسواس سفارشایی که به ذهنم میومد رو میگفتم

عصبی بودم که نمیتونم باهاشون برم و تا حدودی راضی،این درد سگیِ همراه با استرس،قطعا نوید یه پریودیِ زود هنگامِ دردناکه و من به جای کمک،قطعا سربارم. هم من،هم زهرا با اون سردرد مزخرف

دیشب تا الان،خواب به چشم هیچ کدوممون نیومد.آلارمو گذاشته بودم برا ۴:۴۵ ، تایمی که می‌خواستن بیدار شن... زهرا هر نیم ساعت یه بار صدام میزد و با شنیدنِ هومِ من،مطمعن میشد که تنها نیست،منم تو این شب بیداری سهیمم...

مهربونیِ بیش از حدِ بابا،بیشتر عصبی و ناراحتم کرد. من از آنرمال بودن،ترسیدم،همیشه.

این بغض داره خفم می‌کنه.نمیخوام بترکه با صدای بلند،صدای فین فینِ زهرا،کافیه

حس میکنم خدا،روزی که خواست قسمتِ عذابِ دنیاییِ منو بنویسه،با خودش گفت: فقط بزار فرزند باشه‌. همین کفایت می‌کنه که چند وقت ی بار تر بزنه به آرامشش و ترسِ از دست دادن،با تمامِ قوا،ریشه کنه تو دلش

ولی به هر حال،به قولِ صاعب:

مهیّای دعا شو چون روان شد اشک از دیده

که نقشِ مُهر گیرد خوب کاغذهای نم‌دیده

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه نهم مرداد ۱۴۰۴
5:36

۶۹۶_گشاددد

واقعا حس نوشتن ندارم.حالمم زیاد خوش نیس.

ولی حیف بود این حماقت ثبت نشه

بنده چند روزی ست،تب و بدن درد و دل‌پیچه و اسهال و تهوع دارم.انفولانزا گرفتم‌به عبارتی.

نرفتم دکتر،لج کردم،تا امروز.اونم گفتم:تنها میرم.

رفتیم و فهمیدیم ضربان قلب بالا و فشار خونِ بالاتری داریم.چند ساعتی زیر سروم بودیم و آمپول های بسیاری خالی میشد توی سروم.

تا جاییشم تونستم فیلم ببینم با گوشی.از ی جایی به بعد کامل بیناییمو از دست دادم و تار تار می‌دیدم‌.واقعا نمی‌دیدم

خلاصه که پاشدم و برگه ترخیصمو از پذیرش گرفتم و بردم پرستاری. چون دکتره گفته بود: «بعد از سروم،بیا تا دارو هم بنویسیم برات» رفتم سمت مطب دکتر و نشستم به انتظار مجدد.‌..چشمم که به این حجم از آدم افتاد و فهمیدم خیلی باید منتظر بمونم،بی درنگ پاشدم و سوار ماشین شدم و برگشتم خونه.ینی چی؟! ینی هیچ دارویی نگرفتم. با چه استدلالی؟! چون سروم زدم، پس خوب میشم.

خدا شاهده از ساعت ۸ که برگشتم تا الان دارم از شدت دل‌پیچه به خودم میپیچم.میپیچه فقط.دشوری هم نمیتونم بکنم‌.

الان از ی پزشک آنلاین پرسیدم که چه دارویی خوبه برا دل‌پیچه که صبح برم بگیرم. باز نخوام برم دکتر

گشادی بد کاری دستم داد. انگاری تو دلم دارن رخت میشورن. خدا نصیب گرگ بیابون نکنه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴
4:0

۶۹۲_صاف

زهرا موهامو همین الان اتو کشید

با اینکه خودش کراتین شده ی خدایی هست،

ولی اون موج پایینش که رفت،خیلی خوب شد.

واقعا داف شدم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه بیست و ششم تیر ۱۴۰۴
2:13

۶۹۱_میگو

دستپختم اخلاق سگیمو می‌شوره می‌بره

با آهنگِ تو گلِ بندریِ اندی،

میگو پلو درس کردید

که بدونید لذتِ زندگی چیه؟!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و پنجم تیر ۱۴۰۴
21:44

۶۸۹_کتاب

معتاد کتاب بودن اینجوریه که:

تا چشام یاری کنه،زل میزنم به صفحات و میخونمش

و به محض اینکه دیدم چشام تار میزنه،

هندزفری رو میزارم تو گوشمو اپیزود یه کتاب دیگه رو پلی میکنم و تا خوابم نبره رهاش نمیکنم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و چهارم تیر ۱۴۰۴
3:34

۶۸۷_چهار و نیم

ساعتو ببین خداوکیلی

چون دیروز(فکر کنم باید بگم دیروز)دوش نگرفتم

وقتی اومدم بخوابم،دیدم تو سرم احساس سنگینی میکنم

پاشدم رفتم یه شامپو و حوله برداشتم،رفتم تو حیاططط،نه حموم،تاکید میکنم حیاط!همین الان ینی.

حوله رو پیچوندم دور گردنم

سرمو بردم زیر شیر آب.موهامو که حالا بلند شده

شستممممم،الان،با شامپو،اونم تو حیاط،فقطم سرمو

تازه دوبارم شستم.

حاجی من خیلی کله خرم

فقط همینو میتونم بگم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
4:24

۶۸۵_سرما

صبح برق رفته بود،از 9:30 تا 11

بیدار شدم رفتم جیشیدم،اومدم بخوابم باز،

نرمالش این بود از گرما حرص بخورم؛

ولی به طرز معجزه آسایی،از شدت سرما خزیدم زیر پتو و راحت خوابم برد🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
17:16

۶۷۸_بی منطق

سلامتی،از وقتی بیدار شدم

دراز کشیدم و خون‌ریزی میکنم

ناپروکسن و ایبوپروفن رو باهم خوردم

کیسه آب گرم رو شکممه

ی لیوان بزرگ چای نبات و زفرون خوردم

و دارم مقاومت میکنم که نرم کترولاک بزنم.

سه چهار بارم زدم زیر گریه

ی بار به خاطر اینکه صدای تلویزیون بلند بود

ی بار هم سر اینکه خواهرم ی فین ریز کرد

ی بار هم چون مامانم مکالمه ی تلفنی ش با خالم طول کشید ( نمیدونم چه ربطی به من داشت)

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
20:6

۶۷۷_قابلمه

تا ساعت یک،

خونه ستاره بودیم با بچه ها.

هر کدوم یه چیزی درس کردیم بردیم برا شام.

اینقد خوردیم که یکی مون همون جا حالش بد شد.

عرق نعنا و قرص خوردم،هنوز حس میکنم تو حلقمه.

از وقتی برگشتم تا همین الانم ی نفس با غزل چت میکردم،

چرت و پرت گفتیم شدید.شدیداااا.

امشب لحظه ای ذهنم آزاد نبود،همش پر از چیزای خنده دار و باحال بود.فقط خندیدم.

بعد از مدت ها...♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴
2:45

۶۷۵_کباب

صبح که بیدار شدم دیدم مامان بابا رفتن دنبال صبا

آورده بودنش خونه مون.

تا تونست آتیش سوزوند.رسما میدوه دیگه

ثانیه ای رو زمین بند نیست...

عصری هم فاطی و محمد اومدن.همگی برا شام رفتیم کباب خوردیم.محمد و زهرا داعم کل مینداختن و رسماً ما یه خانواده ی کمدی ایم.

منم تا تونستم غر زدم،که چرا ی بار نمی ریم پیتزا بخوریم باهم؟! یا ی چیز دیگه،چرا همش کباب؟!

بعد از شامم رفتیم پارک،صبا تاب تاب بازی کنه،به قول خودش.بابا رفت بستنی گرفت.داشتیم می‌خوردیم.خیلی خوشمزه نبود،یهو عزیز برگشت گفت:شبیه واجبی نیست؟!رنگشو ببینید.

دوست داشتم بستنی هایی که خوردم رو تف کنم بیرون🤣

الانم برگشتیم خونه و همه خوابیدن.

بازم دیدم شکمِ مبارک،در اون حد راضی نیست.یکم نون پنیر مربا خوردم،مدت ها بود این ترکیب شور و شیرین رو امتحان نکرده بودم.

خلاصه که عشقه این زندگی.قدرشو می‌دونم.

اینقد بگایی دیدم سر مریضی این مرد،که تا میتونم قدر این لحظه هارو می‌دونم.♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه ششم تیر ۱۴۰۴
1:47

۶۷۴_سالاد

خواب چرتی که دیدمو تعریف کنم.

خواب دیدم تو یه خونه ای که آشنا نبود،خودم و خانواده م،

وایسادیم،به انتظار مهمون.

درو زدن و یه خانواده خیلی ناآشنا تر،پر جمعیت،اومدن داخل،

و با تک تک مون دست میدادن و میرفتن تو

منو خیلی زیاد تر از بقیه تحویل می‌گرفتن،

همش تو ذهنم میگفتم:خواستگارن؟

رسید به آخرین نفر،ی پسر حدودا ۳۰ ساله،با تیشرت زرشکی و ریشای تقریبا بلند.

وقتی اون به من رسید که سلام کنه،همه رفته بودن تو،

ی نگاه عمیق انداخت بم که تو خواب هم تا مغز استخونم سوزید،بعد گفت:خیلی چشمای قشنگی داری.

بلافاصله تو ذهنم گفتم:احمق،چشای من ریزه.معمولیه.

پسره که رفت تو،از آینه چک کردم،چشام قشنگ ترین چشمای دنیا بود.

خلاصه که نشستیم.اینقددد هم جمعیت زیاد بود.ی گوشه همه رو زمین نشستن. رو به روی پسره نشسته بودم. اینقد عمیق زل می زد که دوست داشتم بلند فوشش بدم‌.

یکم که نشستن.پسره یهو بلند شد. پاشد رفت و اومد نشست سمت چپ من.یه ظرف گوجه خیار هم باهاش بود. شروع کرد به درس کرد سالاد...

کرک و پرم ریخته بود تو خواب،با خودم میگفتم: مگه ما میزبان نیستیم؟! این چرا سالاد درس می‌کنه؟!چرا وسط هال درس می‌کنه؟

بعد با خودم گفتم: ولی این نشون میده پسر خوبیه،من از سالاد درس کردن متنفرم،این کیس مناسبیه،میدم این درس کنه سالادارو .

یکم دیگه که گذشت.خبر رسید ی اتفاقی افتاده.همه شون پاشدن رفتن. پسره مونده بود که یهو ابجیم اومد گفت: کامران گم شده. هراسون وایسادم سر جام. پسره هم کنارم وایساد.با اطمینان گفتم: نترسید.من جاشو می‌دونم.

و گوشیمو در آوردم.اسمشو سرچ کردم. لوکیشن داد بم. تو نقشه نشونشون دادم. گفتم:ببینید،این نقطه س. باید بریم اینجا دنبال گربه بگردیم

اینجا پسره کرک و پرش ریخت. باورش نمیشد یکی لوکیشن گربشو داشته باشه (ولی کاش در دنیای واقع هم داشتم و کامران گم نمی شد)

اینجا کات خورد. یهو رفتیم تو یه ماشین. پسره راننده بود. گوشیش زنگ خورد با ی لهجه ای که نمی‌دونم چی بود،گوشیو جواب داد. شروع کرد به صحبت.

همزمان زیرنویس هم مشخص شد تو خوابم. داشت به شخص پشت تلفن می‌گفت: واقعا دختر خوشگلیه،من نیمه گمشدمو پیدا کردم. کاش منو دوست داشته باشه،خیلی خیلی ریزه میزس.

بعد من همچنان تو ذهنم: کصخل عمت ریزه میزه س.من کجام کوچیکه.160متر قدو نمی‌بینی؟!

دیگه از شدت جیش بیدار شدم.در کل خواب جالبی بود. بهتره از امشب برعکس بخوابم.

پ.ن: اینقد این چند وقت ننوشتم،عقده شده برام. دوست دارم تند تند از هر چرت و پرتی بنویسم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه پنجم تیر ۱۴۰۴
11:49

۶۷۳_وابسته

این زن و مرد،

چند روز ی بار،از خواب بیدار میشن صبح خیلی زود،

با اینکه شب قبلش هممون تا ۲ چرخ می‌زنیم و نرمالش اینه که تا یازده بخوابیم‌‌.

پا میشن،کلی بشکه رو پر از آب میکنن،

میزارن پشت ماشین،میرن کوه.

کوهِ عادی نه ها،از اون دوراش که هیچکس پیداش نمیشه و بی آب و علفه،

آب میبرن برا پرنده ها.

الان داشتم به مامانم میگفتم:خوب آبارو چیکارش می‌کنید؟! کجا می‌ریزید؟!

گفت چند وقت پیش با خودمون سیمان و ماسه بردیم،ی سری چیزا درس کردیم آب بریزیم توش

حاجی پشمام

این کار براشون شده روتین.

بابا و مامانم نباید از مرگ بترسن،اگه بهشتی وجود داشته باشه،وقتی واردش شدن،کلی پرنده میچرخه دور سرشون.

پ.ن:از کارای خوب خودمم بگم،این چند روز،درمان یه گربه رو شروع کردم،بی نهایت زخمی بود و چشاش عفونت شدید داشت،نمی‌دید اصلا...یه سرچ کردم که باید چیکار کنم...دست به کار شدم و پیشیِ عزیز،الان کاملا میبینه و زخماشم خشک شدن. فقط کمی لنگ میزنه که بابام گفت درست میشه زود.گرفتمش زیر پر و بال خودم.اولش ازم میترسید ولی الان صداش میزنم زود میاد پیشم....

چند روز پیش مامان بزرگم خونمون بود،بعد از شام،غذا گذاشتم کنار که ببرم برا پیشی...از مامانم پرسید: زینب باز گربه داره؟! مامانم گفت:

آره،ولی بهش وابسته نیست

برچسب‌ها: روزنوشت، گربه
Zeinabi
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴
20:25

۶۶۷_خالههه

دیدم تو فورجه ها درس نمیخونم

برا اینکه عذاب وجدانم کمرنگ شه

ی کوله بستم اومدم دو سه روزی خونه خالم بمونم

که حداقل سرم گرم شه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
17:0

۶۶۵_مجلس گرم کن

امشب خونمون خواستگار اومد.

همه مرتب و شیک،در نامبر وان ترین ورژن خودشون.

در تمام طول مهمونی،مؤدب و خانوم،ی گوشه نشسته بودم؛

به عنوان خواهرِ متشخصِ عروسِ احتمالی.

خلاصه که همه چی موفقیت آمیز برگزار شد،

پدر و مادر و فاطمه و محمد،رفتن برای بدرقه.

من و زهرا هم از پذیرایی،رفتیم تو اتاق‌مون،

تند تند لباسمو عوض کردم،شالمو پرت کردم یه گوشه،

لباسمو یه گوشه،با عجله جوراب شلواریو کندم از پامو

ی پیرهن راحت پوشیدم،شل و ول با رنگ جیغ

به زهرا گفتم عوض کردی با صبا بیا.

و خودمم رفتم که باز برم تو پذیرایی،

چش بسته و با قیافه ای بشاش

اسکول وار،با صدای بلند و با لحن خاله خان باجی ها

گفتم:تو رو خدا بفرمایید،بفرمایید

و همزمان دستامو هم تکون میدادم و اشاره میکردم به میوه و شیرینی ها

سکوتو که دیدم،چشمم افتاد به جلوم، دیدم یکی شون نرفته...💔

مرده از بالا تا پایین،خودمو لباسمو رصد کرد و بقیه پوکیدن

بابام گفت: لطفا برو به زهرا اطلاع بده.و بگو هنوز مهمون داریم🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴
0:55