۷۵۶_باباااام
بابام جدا خوشبخته که منو داره.
کی بین خستگیِ کارش،زنگش میزنه و میگه: سلاممم عشقم،خسته نباشییی.
جمله ی معروفمون اینه؛اون میگه: قربونت برم من.
منم میگم:منم قربونت برم من.
۷۵۴_استرس
این حجم از استرس و موضوعاتِ پشت سر هم ، منو از پا در میاره آخر .
نمیخام فاموتدین بخورم،اه.
۷۴۳_صبح
صبح ها قدرتِ تفکرم دستِ خودم نیست،
برعکسِ عموم که از شبا مینالن.
پ.ن: نمیدونم تاثیرِ پی ام اسِ یا چی. ولی از وقتی که بیدار شدم حوصله ندارم پا شم از جام و موزیک گوش میدم
بعدا نوشت:نیم ساعتی تلفنی با بابام حرف زدم،اینقد مسخره بازی در آورد که برگشتم به حالت عادی.
۷۴۱_حرف
جدا تو مرحله ای ام که نه حوصله جواب دادن دارم،
نه اعصابشو،نه وقتشو.
ینی یکی جلوم وایسه فوشمم بده،یه جوری نگاش میکنم که:ینی چی حالا ؟! که چی مثلا؟!
دیگه اگه خیلیییی خسته باشم و پیش زمینهی حرص و عصبانیت رو داشته باشم،ی چیزی بارش میکنم.
۷۳۱_رها
یکی از راهکارهایی که خودم،در لحظه برای خودم تجویز کردم،در بابِ درمان و برگشتن به آرامشِ روح،
توقف در استاک کردنِ هر آدمیِ،حتی خانوادم.
هرچند بیمارگونه رفتار نمیکردم در این مورد؛ولی خوب...
لیاقتِ آدما بیشتر از اینه که بخوان چک کنن یا چک شن.
صراحتا میگم،رها کنید تا رها شید.
۷۲۹_گوگولی
قطعا جذاب ترین کشفِ دنیای هوش مصنوعی
گذاشتن عکس بچگی و الانت،کنار هم
و در آغوش گرفتنشونه
خودااااا
۷۲۳_بابااام
اگه همین الان خدا جونمو بگیره،
با آرامش کامل میمیرم و دغدغه ای نخواهم داشت.
چون این جمله رو از بابام شنیدم:
«آدم صد تا بچه هم مثل زینب داشته باشه،بازم کمه»
چی باارزش تر از رضایتشون؟!
۷۱۸_پارک؟!
۷۱۴_تپش
این حجم از کافئینی که وارد بدنم شد
فقط باعثِ لرزش دست و تپش قلبه🤣
بخدا اگه ذره ای از خوابمو کم کرده باشه
۶۹۵_Soul
خدایا…
یه چیز کوچیک ازت خواستم.خیلی کوچیک،برای تو کوچیک.در برابر بزرگیِ تو کوچیک.
اما نمیدونم چرا نمیشه.
هر دری که زدم، بسته بود.
هر نوری که دیدم،خاموش شد.
هر بار که گفتم شاید اینبار،نشد.
ولی بازم بلند شدم، بازم تلاش کردم.
چون باور داشتم تو میبینی.چون همیشه بهت تکیه کردم.
خدایا، من آدم ناشکری نبودم.
تو میدونی چقدر برای چیزای کوچیک هم شکرتو گفتم.
تو میدونی چقدر تو دلم گفتم «دمت گرم» حتی وقتی دلم گرفته بود.
الانم ناشکری نمیکنم،فقط خستهم…فقط دلم تنگه برای یه نشونه،یه امید،یه راه کوچیک از طرف تو.
دارم بازم تلاش میکنم…
قول نمیدم بیاشک،قول نمیدم بیدلهره،
ولی قول میدم پا پس نکشم.
فقط ازت میخوام…
اگه صلاح میدونی، اگه حتی ذرهای اجازه هست…
راهش رو باز کن.
بذار بشه…
بذار بعد اینهمه صبوری،این بار با ذوق بگم:شکرررررت
۶۹۰_جغد نادان
واقعا دارم کور میشم
کاش جا متخصص پوست و مو ، یه نوبت چشم پزشکی بگیرم
نمیبینم دیگه.احمقم تا الان بیدار میمونم
۶۸۴_زینبِ جان
نگاه
از یه جایی به بعد،نه غمگینی
نه عصبی ای ، نه دلتنگی ، نه ناامیدی
هیچ حسی نداری
دیگه ته دلت یهو نمی ریزه پایین از فکر بهش
نمیدونم اسمش چیه،دلیلش چیه،فلسفه ش چیه
ولی وحشتناکه،من هیچوقت نمیخواستم به این نقطه برسم.من از بی تفاوت بودن میترسم
حس میکنم این ذوق درونم مرده،تا ابد
دیگه امکان نداره بشینم با لبخند،چیزیو تو دفترچه م بنویسم
اونم نه فقط یه صفحه،چند دفتر:Click
یا حتی به نظرم دیگه پیش نمیاد نقاشی بکشم و بزنمش به کمدم:Click
این کارا احمقانه شده برام،چرا؟! بزرگشدن و پیش به سوی ۲۱ ساله شدن؟!
پ.ن:کامنتارو میبندم که بتونم همینقدر راحت و بدون سانسور بنویسم.
۶۸۳_تاسیان
بابا منظورتون چیه که سعیدو کشتیددددد؟!
من برا اولین بار رو یه بازیگر کراش زدم
میدیدمش تو فیلم،نیشم تا بناگوش باز میشد
دیگه به چه امیدی تاسیانو ببینم؟؟؟؟
۶۸۲_گاااد
هیچوقت جواب بدی رو با بدی ندادم
بدی کسیو هم نخواستم
در واقع یاد نگرفتم،همیشه از مامانم الگو گرفتم و واگذار کردم به خدا.
ولی دیدم،اونایی که اذیتم کردن،حتی با یه حرف کوچیک،جوری که دلم شکسته
چنان واضح جلو چشام همون بلا سرشون اومد و اذیتشون کرد خدا،
که خودم و پشمام باهم ریختیم
تو این جور مواقع حس میکنم خدا بهشون میگه:
دیگه دختر منو اذیت نکنید.
۶۷۹_دررررردددد
من واقعا یادم نمیاد قبل از اینکه هر ماه این آمپول مزخرفو بزنم،چطور دردو تحمل میکردم؟!
عادت کرده بدنم،بگا رفتم
تا صبح کارم ساخته س
۶۶۲_گوشی
به درجه ای رسیدم که
دو روز،یه بار گوشیمو شارژ میکنم
اصلا گاهی اوقات گمش میکنم
اینقد که برام اهمیتی نداره
۶۴۶_سکوت
از وقتی که پام به تیمارستان و
خانه سالمندان باز شده،
به این نتیجه رسیدم که
سکوت کنم،سکوتتتت
سکوتتتت
صد سکوت
بخدا سکوت...
نتیجه ی دوم هم اینکه:همه ی آدمای دنیا
همه ی همه شون
با برخورداشون
با حرفاشون
با همه ی نگاه ها و طرز تفکرشون
واقعا به چپم...
دیگه جدی هیچی برام مهم نیست
ی بی تفاوتی ای که اصلا دوسش ندارم کل وجودمو فرا گرفته.
۶۳۴_مبارکه
در رابطه با ۹ اردیبهشت باید بگم که:
از کتابام شدید حاملهم
و اینکه:
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
۶۳۳_گناه
من امشب،با تموم وجود،به خودم افتخار کردم.
دارم با اشک مینویسم،نه به خاطر خودِ قضیه،
به خاطر اینکه من خیلی خیلی خوب بزرگ شدم.
بابام منو با لقمه حلال بزرگ کرد،
همیشه تو گوشم خوند که درست زندگی کنم
و من درست تصمیم گرفتم،
جایی که بیشترین ضرر بهم میرسید،خدارو در نظر گرفتم
اشک از گوشه چشام دونه به دونه سر میخوره پایین
من از تو هم ممنونم،تو هم سهم داری در تربیت من.
من به همتون مدیونم که تو گوشم خوندید وجدان داشته باشم.
پ.ن: میخوام فردا زنگ بزنم بابام ی دل سیر حرف بزنم،بخدا من دق کردم اینقد تو فکرم با خودم صحبت کردم.
بعدا نوشت: صبح شده و خوندمش و آنچنان از نوشتنش راضی نیستم،ولی دلم نمیاد پاک کنم
۶۲۲_لذت
دقیقا اون زمانی که تو داری ماشینتو میفروشی تا یدونه خیلی بهترشو بخری، خریدار ماشین قبلیت، داره برای چیزی که واسه تو کم بوده، ذوق میکنه و کیلو کیلو قند تو دلش آب میشه، نه که به کم قانع باشیا نه... تا وقتی که خون تو رگاته و جون تو پاهاته باید برای اوج گرفتن بجنگی...
ولی لا به لای این دویدنها،
از چیزایی که داری لذت ببر...


