زی‌گل

۷۲۶_قلباش

بالاخره بعد از ده روز درد کشیدن پریود شدم.

واقعا ده روز زجر کشیدم،تمامِ علائم پریودی رو داشتم به جز خونریزی.تک تک سلولای بدنم کوفته بود انگار.در حدی بود که با گریه به مامانم میگفتم:اگه پریود شم همتونو شیرینی میدم...

خلاصه که گذشت،همین بیست دقیقه پیش.داشتم می رفتم تو اتاقم که برا دو روز بمونم اون تو،بابام دراز کشیده بود تو هال،دید که دارم رد میشم،اشاره کرد با دستش؛که برم تو بغلش و سرمو بزارم رو سینش.هنوز هم خبر نداشت من حالم بده(قبل از شروع هاری).پذیرفتم سریع و گوشمو دقیق گذاشتم رو قلبش...صدای تپش قلبش تا اعماق وجودمو آروم کرد. پنج دقیقه بعد که مامانم صداش زد و ازش خواست بریم فلان جا،در جوابش گفت:

الان که زینبم خوابیده کنارم،انگار دوتا قلب تو سینمه.منو عمرا بتونی از جام بلند کنی.

+بعد میگن چرا توقعت از رابطه بالاس. دیگه ببخشید که بابام این شکلیه و اینجوری بزرگ شدم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سی و یکم شهریور ۱۴۰۴
19:26

۷۲۵_پاسنود

الان میخام برم پاستا رو با نودل درس کنم

برای اولین بار قراره ابتکار به خرج بدم

میام میگم بعدا و تحلیل و مقایسه میکنم.

خوب.

از اونجایی که بی‌نهایت عاشق پاستام و خیلی هم خوب درستش میکنم،امشب هوس کردم و خواستم با تنوع درست کنم.

بر خلاف رسپی‌همیشگی‌م،این سری مرغ هارو‌ با روغن تفت دادم،نمک‌و‌فلفل‌و‌زردچوبه‌و‌پاپریکا زدم.قارچ‌اضافه کردم و بعد از پخت،خامه و شیر ریختم.شیر رو کمی بیشتر،چون قرار بود نودلو بریزم توش و اونم بپزه همزمان.نودله هنوز کامل نپخته بود که شیر و خامه غلیظ شد،مجدد شیر زدم.ادویه نودلو آویشن و پودر سیرو هم اضافه کردم به علاوه پنیر...

نمی‌گم فوق العاده شد یا فلان.ولی طعم خیلی جدیدی بود.یه مزه باحال داشت...ترکیب ادویه ها باهم مزه خفنی داده بود بهش(نمکو اگه نمی زدم بهتر بود،چون ادویه نودل خودش نمک داره)

زیادم نتونستم بخورم.همیشه نودل سنگینه برام،معمولا یک‌چهارمشم سیرم می‌کنه.دیگه ترکیبش با پاستا واقعا عجیب بود.

+به عنوان تجربه و یک چیز از من درآوردی،باحال بود.ولی دیگه درستش نمیکنم.

پ.ن:اگه رسپی خوشمزه ای دارید،با جون و دل پذیرام.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
23:24

۷۲۴_وحشی

الان وحشی رو دیدم‌

واقعا شاهکار بود

یه شاهکارِ غمگین‌.

قسمت به قسمتش شوکه شدم و

چشام گرد شد.

دارم درباره ی رها و داوود فکر میکنم و هیچ نظری ندارم.اصلا نمیدونم کی حق داشت و کی مقصر بود...

Click زیبا ترین سکانسش،که اسکرین رکوردر گرفتم چون آینده خودمو درون این پیرزن دیدم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴
2:29

۷۲۳_بابااام

اگه همین الان خدا جونمو بگیره،

با آرامش کامل میمیرم و دغدغه ای نخواهم داشت‌.

چون این جمله رو از بابام شنیدم:

«آدم صد تا بچه هم مثل زینب داشته باشه،بازم کمه»

چی باارزش تر از رضایت‌شون؟!

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
11:55

۷۲۲_روح

Click

خواستم بگم هنوزم دارم تلاش میکنم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیست و هشتم شهریور ۱۴۰۴
2:33

۷۲۱_دوماد

واقعا

دارم

نفس

نفس

میزنم.

چرا؟!

چون مثل احمقا،ساعت دوازده شب،

یهو یادم اومد که بابام،بیس سال پیش دوماد شده،

ینی عروسی گرفته،پس قطعا یه کت شلوار هم داره،

که قبلاً دیدمش.ولی باهاش عکس ندارم.

پس همون موقع،تصمیم گرفتم برم تو انباری خونمون،

و از بین اون همه خرت و پرت،پیداش کنم.

یه چمدون فوق قدیمی پیدا کردم،از اینا که رمز داره.

هرکاریش کردم باز نشد،رفتم از بابام پرسیدم:

معمولا این چمدونا رمزش چیه؟!

گفت:۳۴۶

مجدداً تلاش کردم و باز نشد،با داد صداش کردم.

اومد،با چاقو افتاد به جونش،باز شد و رفت.

قبل رفتن هم ازش خواستم چیزی به مامان نگه،چون قطعا اگه بدونه نصف شب همچین میتینگی راه انداختم، تیکه بزرگم گوشمه.

خلاصه اونجا هم نبود.هرررچی گشتم نبود.

تک تک کیفا و ساکارو گشتم.یکیو هم جا به جا کردم شیش برابر وزنم؛نزدیک بود زیرش له شم.و دار فانی رو وداع بگم.

خلاصه که نبود.ولی من دست از تلاش برنمی‌دارم.

باید باهاش یه عکس شبیه عکسای بابام بگیرم و بزارمشون کنار هم✌🏻

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴
0:58

۷۲۰_گاوچران

قرار بود امشب با بچه ها بریم بیرون،

عصری لش کرده بودم تو هال،پیام دادم بهشون:

تو رو خدا بیاید همین جا،من حوصله آماده شدن و بیرون رفتن ندارم.

اومدن و شیش هفت نفری،خونه رو گذاشتیم رو سرمون،

در حد تشنج خندیدیم.

خداوکیلی هیچی دوستای دوران دبیرستان نمیشه

یکی از یکی خر تر♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و سوم شهریور ۱۴۰۴
1:4

۷۱۹_کله فر خدا نترس

دیدی همه یکیو دارن تو زندگی‌شون

که نفس شون بنده به نفساش؟!

حالا درسته کل خانواده جونمن؛

ولی صبا،

نفسم بنده به نفسش.

بچمه.این بچه جدی بچه خودمه.

اصلا موندم چطور توضیح بدم که چقدر دوسش دارم و عزیزه برام.

این کله فر شده دنیای خالش

Click

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
شنبه بیست و دوم شهریور ۱۴۰۴
2:42

۷۱۷_سکوتم

بعد از دو هفته بالاخره رفتم دیدمش.به محض اینکه برگشتم،رفتم و دیدمش.توی این مدت هزار بار خواستم زنگ بزنم یا پیام بدم، ولی کلمات توی گلوم گیر می‌کردن. امشب اما وقتی ناگهانی جلوی چشمش ظاهر شدم، اون‌قدر تعجب کرد که چند دقیقه محکم بغلم کرد. همون‌جا بود که بهم گفت «خواهر بزرگ‌تر» و همین سه کلمه سنگینی خاصی گذاشت روی شونه‌هام؛ سنگینی‌ای که نه بار بود، نه خستگی، بیشتر شبیه حس مسئولیتِ بودن بود.

ساعت‌ها نشستیم. خاطره مرور کردیم، از دل‌تنگی‌ها گفتیم، خندیدیم. خنده‌هایی که نه از سر فراموشی، که از سر زنده موندن بودن. برای هر دومون لازم بود. یادمون آورد که حتی وسط این داغ و دل‌شکستگی، هنوز می‌شه لحظه‌ای سبک شد.

اما از وقتی برگشتم، تمام اون گریه‌های نکرده راه دیگه‌ای پیدا کردن. شدن درد توی معده، شدن تهوع، شدن کز کردن توی یه گوشه و غرق شدن توی فکر. انگار هر اشکی که جلوش رو گرفتم، حالا ته‌نشین شده توی تنم.

امشب برای من این‌طور گذشت: پر از یاد کسی که نیست، پر از خنده و حرف با کسی که هست، و پر از بارهای نگفته‌ای که وقتی به تنهایی برگشتم، دوباره نشست روی دلم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴
1:17

۷۱۶_چشم

امشب یه هدیه عجیب گرفتم.
از کسی که مدت‌هاست با نگاه و حرفاش بهم نشون میده دوستم داره و هیچوقت جوابی جز سکوت،از من دریافت نکرد.تا جایی که ناامید شد.

امشب اما غافلگیرم کرد.بدون هیچ حرفی، فقط یهو پیام داد: «بیا بیرون، از اسنپ بگیر.»با مشخصات ماشین.


رفتم و دیدم یه پرتره از صورتم برام فرستاده.بزرگ،دقیق، انقدر شبیه که برای چند لحظه ماتم برد.انگار چشمام توی عکس داشتن نگاهم می‌کردن. یه حس عجیب، سنگین و گنگ…

Click

نمی‌دونم چرا، ولی این هدیه با همه بی‌تفاوتی من،راهشو پیدا کرد که مستقیم بیاد وسط و ذهنمو درگیر کنه.اینکه بشینم و جدی فکر کنم: چرا قلبی ندارم برای دوست داشتنِ کسی؟! چرا حتی حوصله شو ندارم؟! چرا حتی خنده داره این قضایا؟!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴
23:45

۷۱۵_جلو جلو ذوق کنی کنسله

همه‌چی عادی بود. مسواک زده بودم، صورتم رو شسته بودم، تو هال جلوی آینه داشتم آبرسان می‌زدم. یهو صدای خنده و شلوغی بچه‌ها از اتاقشون اومد. رفتم گفتم:

– چتونه نصف شبی؟

گفتن: بوی گل میاد...

منم سریع خودمو زدم به خماری:

– آخ، منم گرفتم، چه حالی میده!

ولی چند لحظه بعد بو خیلی شدید شد. دیگه شوخی نبود، حس خفگی می‌داد. بچه‌ها جلو دهنشونو گرفته بودن. رفتم تو هال دیدم بوعه کل خونه رو گرفته. نفس کشیدن سخت شده بود.

کم‌کم داشتم گیج می‌شدم. بچه‌ها می‌گفتن: نرو، دیوونه نشو. ولی درو که باز کردم دیدم همه واحدا ریختن بیرون و دارن میرن سمت پشت‌بوم. ما هم با عجله دنبالشون رفتیم.

راه‌پله‌ها انگار خالی از هوا بود. خس‌خس، سرفه، تپش قلب... قشنگ نفسم بند اومده بود. فقط اسپری‌ای که دوستم آورد نجاتم داد.

رسیدیم بالا، من دیگه افتادم یه گوشه. پنج شیش نفر دیگه هم مثل من حالشون خیلی بد بود. بقیه فقط گیج بودن یا حالت تهوع داشتن.

پشت‌بوم پر از آدم بود؛ بعضیا خواب‌آلود، بعضیا کلافه. هرکی یه چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت گازه، یکی می‌گفت سم ریختن. یه عده هم هنوز اصرار داشتن بوی گله! ما می‌خندیدیم می‌گفتیم: بابا بیست کیلو هم گل می‌کشیدن این شکلی نمی‌شد که!

بو کمتر شد و برگشتیم پایین. پنجره رو باز کردم که هوا عوض شه.

درسته بگایی بود، ولی یه خاطره شد. هممون اون بالا زیر هوای خنک، با صدای بلند آواز خوندیم

بعدا نوشت: الان واقعا حالت تهوع خیلی زشتی دارم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴
2:2

۷۱۴_تپش

این حجم از کافئینی که وارد بدنم شد

فقط باعثِ لرزش دست و تپش قلبه🤣

بخدا اگه ذره ای از خوابمو کم کرده باشه

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه یازدهم شهریور ۱۴۰۴
23:0

۷۱۳_دو قطبی

واقعا چند روزیه شدید رو مود بدی ام

شدم شبیه اینایی که بای پولارن

یهو خیلی بدم،حتی لبخند هم نمیتونم بزنم

یهو حالم خوب میشه،بلند بلند میخندم و کصشر میگم

کارام دست خودم نیست،حرفام دست خودم نیست

فقط تا حد امکان سعی میکنم کنترل کنم یه مدتی اینو

بعد برم خودمو پیدا کنم

کاش خودمو پیدا کنم

معدم ریخته بهم اینقد قهوه و نسکافه خوردم

برای سرپا موندن مجبور بودم

قفسه سینه مم خس خس میکنه از درد

کلن اوضاع خیطه‌.

تو یه کلام:پرم از انرژی منفی ای که نمی‌دونم چطوری قراره خالی شه.

واقعا دوست دارم سر کلاس همون استاده بشینم که ته درسش،از تک تک مون می‌پرسید: حست خوبه؟

بعد من بگردم بگم نه،واقعا خوب نیست.دست از سرم بردارید که حوصله هیچ کدومتون رو ندارم

+همه چی خوبه،هیچ چیزی وجود نداره که بره رو مخم،حتی پریود...این حسای گوه درونیه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه دهم شهریور ۱۴۰۴
23:15

۷۱۲_فاطمَم

با غزل

تو راه پله ی تاریک

نشستیم زار زار گریه کردیم

وسطش می‌خندیدیم،هیستریک

درررد می‌کنه قلبم.

مامانم استوری گذاشته:

در همه حال برای من و دختر من یاور بود

او برای همه ی دخترکان مادر بود

با دیدن این ی دور دیگه زدم زیر گریه.چطور فراموش کنم آغوشتو؟! لبخندتو؟! مادرانه لقمه گرفتنتو؟! چطور از ذهنم بیرون ببرم «جان دلم زینب جان» گفتناتو؟!

چه کنم که حتی تشییع جنازتو نتونستم بیام. چه کنم که حتی نیستم تو این شرایط کنار فاطمت.کنار رفیقی که از خودت رفاقت رو یاد گرفته بود؟

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه چهارم شهریور ۱۴۰۴
16:1

۷۱۱_نسکافه ی سرد

داغ عزیزو دور از عزیز چشیدم

تو تنهایی و غربت زار زدم

خسته شدم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سوم شهریور ۱۴۰۴
21:52

۷۱۰_اه

وایییی،تهوع دارم.انگاری تو چرخ و فلکم.

حالم خوب نیست واقعا،از وقتی برگشتیم خونه گیج و اذیتم،یه اندانسترون هم خوردم،اصلا تاثیری نداشت.

شامو رفتیم بیرون،شهربازی رفتیم،کافه رفتیم،با ماشین حسابی دور زدیم،پارک رفتیم.چقدر خوش گذشت،چقدر صحبت کردیم با مامان و بابا،چقدررررر کل انداختیم و خندیدیم.چقدر صبا عشق کرد.

بعد از وقتی که برگشتم خونه،انگاری رو زمین و هوا معلقم.خواستم فیلم ببینم حواسم پرت شه نشد،رفتم اینستا ویدیو بیینم،بدتر شد،دراز کشیدم تو تاریکی که موزیک بگوشم،اثر نکرد

باید گند بخوره تو آخرین شب خونه بودنِ من حتما.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه یکم شهریور ۱۴۰۴
3:41

آمارگیر وبلاگ