زی‌گل

۴۵۱_اَبر

تو از شهرِ غریبه بی نشونی اومدی

تو با اسبِ سفیدِ مهربونی اومدی

تو از دشتای دور و جاده های پر غبار

برای همصدائی،هم زبونی اومدی...

(click)

پ.ن:مودِ عصرم،همراه با هوای ابری و نسیمِ ملایم

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۳
23:36

۴۵۰_اوج پروازم


دانلود آهنگ

با لبات

فاتحۀ هر غمیو میخونم...

من به آرامشِ

وحشیِ چشات مدیونم.

یه پناهندۀ

ترسیده ی تنهام اما،

پشتِ مرز تنِ تو

تا به ابد می مونم:)

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
دوشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۳
13:58

۴۴۹_وای اگر

لطفاااااا و لطفاااااا!

وقتی یکی می‌خواد عکسی چیزی رو تو گوشیش نشونتون بده؛

نزنید بعدی.یا با پرویی تمام گوشیه رو زیر و رو نکنید.

این چه عادت عنیه بعضیا دارن؟!

من همیشه این مشکلو با فامیلامون دارم.

همیشه هم سر عکسِ صبا.نمیشه هم آدم بگه از خواهر زاده ش عکس نداره.

خوب عکسه رو دیدی تمام.چرا هی میزنی بعدی؟!

مگه قراره کل گوشی از بچه عکس باشه؟!

اون وسط یکی دیگه رو دیدی تو گوشی من،

یا منو با وضعیت ناجوری دیدی،

تکلیف چیه؟!

+آدم همیشه که الهه پاک نیست،رعایت کنید

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
پنجشنبه بیست و پنجم مرداد ۱۴۰۳
16:25

۴۴۸_لکه

چند روز پیش،

داشتم تو آشپزخونه آب می‌خوردم؛

چشمم افتاد به روبه‌روی آب‌سردکن.

مماس با میز ناهار خوری،قسمت هایی از دیوار تا سقف،

یه سری لکه بود...

ینی زمین ک پاک بود،

دیوار،چیزی حدود ۱ متر عرض؛

و سقف هم به همین صورت،

لکه های قرمزِ مایل به نارنجی مشخص بود!

تا دیدم،خنده م گرفت و داد زدم:«مامان این حواس پرت بازیا چیه؟!

حداقل می‌ریزی جمع کن»

خلاصه که کشوندمش تا آشپزخونه...یکمی گیج شد،

گفت من اینارو چند ساعت پیش دیدم،

ولی فقط دیوار بود،رو سقف نبود.

فرض رو بر این گذاشتیم یکی یه ظرف خورش از دستش افتاده؛

و لکه ها رو به وجود آورده.ولی زمین لکی نگرفته.

کار من که نبود،کار مامانمم نبود.

در واقع ما بیس چهار ساعت گذشته اصلا خونه نبودیم.

خندیدیم و گفتیم: یا کار زهراس،یا بابام.ببینیم کدوم گردن می‌گیرن!

زهرا هم در صحنه جرم حاضر شد و اطمینان داد کار اونم نیست.

طبیعتاً کار بابامم نمی‌تونست باشه.

خلاصه از خیر پیدا کردن متهم گذشتیم و اونجا رو کاملا لکه گیری کردیم،اونم به سختی.

دور و بر هم کاملا تمیز شد.و قضیه فراموش شد تا،امروز صبح.

زهرا امروز تدریس جهادی داشت.دیشب بهش گفتم بیدارم کن می‌رسونت.

از اونجایی که دیشب تا ۵ چشام مث جغد باز بود،

صبح که بیدارم کرد،گفتم بیخیالم شو آبجی،بابارو صدا کن برسونتت.

همون جور که جلو آینه در حال مرتب کردن مقنعه ش بود،

داشت سر به سرم می‌زاشت.

ی دفعه برگشت گفت:راستیییی... تو آشپزخونه باز خورش ریخته.

گفتم: زرزر چرند نگو.کی خورش خورده که بریزه؟!

گفت: بخدا دیدم.از میز ریخته تاااا رو زمین.

ی لحظه نیم خیز شدم،

بدون فکر گفتم: من می رم تو اتاق مامان اینا بخوابم

میترسم اینجا...

ولی نخوابیدم.آماده شدم که برسونمش،

با ترس رفتم تو آشپزخونه.زهرا هم باهام اومد.

چشمم افتاد به میز.قسمت بزرگی از رو میزی رو لکه قرمز گرفته بود.

ی لیوان آب خوردم و همینجور که داشتم آدامس می‌نداختم تو دهنم؛ با صوت خوندم:«بیسمی الله الرحماااان الرحیم

جنی چیزی اگه در این مکان حاضره،لطفا و خواهشاً سراغ من یکی نیاد.من مث سگ میترسم»

پ.ن: خلاصه که پرامون ریخته.

پ.ن۲: کاملا بی هدف تا الان بیرون بودم. بخوابم که چشام داره می سوزه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۳
9:14

۴۴۶_حماسه آفرین

خوشال خوشال رفتم چیپس و ماست موسیر خریدم

الان اومدم باز کنم بخورم،

با صحنه ی دلخراشی رو به رو شدم:

(click)

+واقعا خودمو درک نمیکنم چرا تو فضام...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه هفدهم مرداد ۱۴۰۳
16:22

۴۴۵_ناهماهنگی

آماده شدم برم بیرون،

باید دو ساعت فیکس رانندگی کنم؛

و همزمان دلم داره از درد می ترکه؛

و سیستم عصبی‌م دچار اختلال شدیده.

دلم ساندویچ کثیف میخاد

یه دونه هم کروسان

یه دونه هم شیر کاکائو

خیلی یه جوری ام.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه شانزدهم مرداد ۱۴۰۳
17:48

۴۴۴_شب یا صبح؟

امروز رفیقم،تو اینستاگرام یه پست فرستاد که نوشته بود:

ساعت خوابم جوری شده که

فقط برای شغل نگهبانی ایده آلم

...

الان داشتم به این فکر میکردم که:

کاش شبا طولانی تر بود.

آدم تا میاد لذت ببره از شب بیداری،صبح شده.

...

تضاد عمیقی تو علایقم موج می زنه.

هم عاشق شبم و دوست دارم تا صبح بیدار بمونم،

هم سحر خیزی رو میپسندم.

ولی خوب،با توجه به آب و هوا

پاییز و زمستون و بهار،سحر خیزم و از هوای تازه صبح استفاده میکنم،

تابستونم شب بیدارم و تا صبح ول می چرخم.

الانم یکی از همون شبای تابستونه،

ساعت دوازده از بیرون برگشتم،تا دو،دور خودم تو خونه چرخیدم،

الانم ی لقمه گرفتم؛خوردم و دراز کشیدم رو تختم.

+زندگی چیه مگه؟ همینه...

پ.ن: حوصلم سر رفته،دوتا لیوان دوغ خوردم که خوابم ببره ولی بعید می‌دونم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه دوازدهم مرداد ۱۴۰۳
2:35

۴۴۳_رفقام

اگه یکیو دیدید که نصف شب،

با چادر گل گلی،شلوارک صورتی و دمپایی باباش،

با یه ظرف شیر،تو خیابونه و

دنبال سگا میگرده،اون منم.

(Click)

حاضرم ساعت ها بشینم‌ و به این صدا گوش کنم:

(Click)

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه نهم مرداد ۱۴۰۳
0:25

۴۴۲_عُمررر

اونجا که فاضل نظری میگه:

اگر منم که دلم بی‌تو سر نخواهد کرد🤍

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه چهارم مرداد ۱۴۰۳
13:41

۴۴۱_امنیت

پنج مین پیش،در اتاق ننه بابامو وا کردم

دیدم بابام بیداره،گفتم «مرد،بیا بیرون.همه اینجاییم.»

گفت «بیا ببینم»دراز کشیدم تو بغلش.سرمو گذاشتم رو سینش.

لپشو ماچ کردم.گفتم:«عزیز،هیچ جا خونه خود آدم نمیشه.»

اشاره کرد به سینشو گفت:«اینجا ینی؟»

خندیدم و گفتم:«دقیقا همین جا.»

مکثی کرد و گفت:«هیشکی هم دخترِ خودِ آدم نمیشه»

گفتم:«مگه دختر مردم رو هم بغل میکنی؟وااا.ینی چی؟!»

+و اینجوری بود که بحث شیرین پدر دختری دچار اختلال شد...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳
15:54

۴۴۰_خیالِ راحت

یه ساعته حس میکنم بدن درد دارم

یا صورتم مرتب عرق می‌کنه و گلوم خس خس می‌کنه

امروز،هم صبا مریض بود،هم بابا

و منم جفتشون رو خیلی بغل کردم

نسبت به بابا هم اینجوری ام ک مریضی مونو زود به هم انتقال می‌دیم

من به اون و اون به من. نمیدونم چرا...

امیدوارم دلیل این علائم خستگی باشه و فردا خوب شم.دلم می‌خواد فردا برم بیرون

الانم اینقد گشنمه. دلم انواع و اقسام غذا هارو می خواد. ولی نمیتونم بخورم

چون چند روزه فقط غذای بیرون خوردم،معده م ریخته بهم

ولی گشنمه.دلم نیمرو هم می خواد...

ولی فاک... جدی تب دارم،ی حال کثافطی ام

اما جالبه با این شرایط تخمی وار بدنی،

خیلی حالم خوبه🤣بسیار الکی خوشم

از سر شب پتو بالشمو انداخته بودم جلو تی وی و کانال جا به جا میکردم

این خیال راحت و پا روی پا انداختن رو خیلی می پسندم جدا

خلاصه که،عشقست

پ.ن: اصلا حس اینو ندارم برگردم عقب و باز بخونم و علائم نگارشی بزارم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه یکم مرداد ۱۴۰۳
2:12

آمارگیر وبلاگ