۴۹۴_آرامش
این لحظه رو واقعا با هیچ چیز عوض نمیکنم.
تقریبا ی ساعته که رسیدم؛
دوش گرفتم،
شام خوردم
و الان رو تخت محبوبم دراز کشیدم؛
و عششششق میکنم.
اینقد آرومم و حالم خوبه،
که خدایااا
هزاران مرتبه شکررررت
۴۹۳_دلتنگی
حال و روزِ یک دانشجوی دلتنگ
که قرار بود جمعه خانواده ش بیان به دیدنش،
ولی دید نه تنها دلش برا خانواده،که حتی برای سگ و گربه های محل هم تنگ شده💔
خدایااا صبررر
۴۸۸_دفتر
عصری رفتم خرید.
رندوم و از پیش تعیین نشده،ی دفتر خریدم:
(از جون و دل مایه گذاشتم،رفتم کنار پنجره عکس خوب بگیرم)
خلاصه که،ذهنم از سر شب مشغوله؛
که چیا رو بنویسم توش...
فکرمو ده مین پیش،بلند به زبون آوردم.
رفیقم گفت:«میتونی از حسات بنویسی؛یا چیزایی که اتفاق میوفته.»
بلافاصله و با اطمینان گفتم: «نه بابا،من وبلاگ دارم،خیلی وقته مینویسم»
و الان دارم به این فکر میکنم چقدر انسان بی معرفتی ام نسبت به اینجا،فراموشش میکنم گاهی اوقات.
غرق میشم تو روزمرگی ها و یادم می ره بنویسم؛
که وجود داره و شنوا تر از هر شنوایی،به دادم میرسه همیشه...
ترک نکنید اینجا رو بچه ها.هیچکس اینقد بی منت نمیشه پا حرفاتون:))
۴۸۷_آرامش
شکرت خدایا
برای داده هات شکر.
برای نداده های از رویِ حکمتت شکر.
برای رضایت و نارضایتیم شکر.
خیلی ممنونتم.
خیلی چاکرتم.
میفهمم که هوامو داری...
داشته باش همچنان قربونت برم♥️
پ.ن:امروز ازم پرسید:حست چیه؟!
گفتم: «ترکیبی از آرامش و دلتنگی...
بینهایت آرومم و بینهایت دلتنگ...»