زی‌گل

۷۲۱_دوماد

واقعا

دارم

نفس

نفس

میزنم.

چرا؟!

چون مثل احمقا،ساعت دوازده شب،

یهو یادم اومد که بابام،بیس سال پیش دوماد شده،

ینی عروسی گرفته،پس قطعا یه کت شلوار هم داره،

که قبلاً دیدمش.ولی باهاش عکس ندارم.

پس همون موقع،تصمیم گرفتم برم تو انباری خونمون،

و از بین اون همه خرت و پرت،پیداش کنم.

یه چمدون فوق قدیمی پیدا کردم،از اینا که رمز داره.

هرکاریش کردم باز نشد،رفتم از بابام پرسیدم:

معمولا این چمدونا رمزش چیه؟!

گفت:۳۴۶

مجدداً تلاش کردم و باز نشد،با داد صداش کردم.

اومد،با چاقو افتاد به جونش،باز شد و رفت.

قبل رفتن هم ازش خواستم چیزی به مامان نگه،چون قطعا اگه بدونه نصف شب همچین میتینگی راه انداختم، تیکه بزرگم گوشمه.

خلاصه اونجا هم نبود.هرررچی گشتم نبود.

تک تک کیفا و ساکارو گشتم.یکیو هم جا به جا کردم شیش برابر وزنم؛نزدیک بود زیرش له شم.و دار فانی رو وداع بگم.

خلاصه که نبود.ولی من دست از تلاش برنمی‌دارم.

باید باهاش یه عکس شبیه عکسای بابام بگیرم و بزارمشون کنار هم✌🏻

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴
0:58

آمارگیر وبلاگ