۱۴۷_درون گرا یا برون گرا ؟
با م،م رفتیم کوهنوردی
حدود پنج کیلومتر راه رفتیم
از مبدأ تا رسیدن به دریاچه،ی نفس حرف زد،کلِ زندگی شو ریخت وسط.
وقتی رسیدیم،ازش خواهش کردم و گفتم: بیا تو سکوت به آب و پرنده ها زل بزنیم
ولی کاش نگفته بودم،رفت تو حس و ی دفه گفت: زینب ت عاشق شدی؟
گفتم نه. تو چی؟
این شروعی بود واسشو تا رسیدن به بقیه،از پسره و احساسش و خاندان پسره و
حتی اینکه کادو چی خریده و چی داده گفت.
تهشم گفت: میدونی ، من خیلی میریزم تو خودم
خیلی درون گرام
چشام شد چهار تا،گفتم: دخترررررر
دیگه چیو میریزی تو خودت؟ چیزی هم مونده؟
گفت اره و با یِ آه از بقیه داستان زندگی ش گفت.
علاوه بر پام،مغزمم گزگز میکنه....
+اگه ی بار دیگه به خودم گفتم «پر حرف» با پشت دست میزنم تو دهنم. من خیلی آرومم.
۱۴۶_هیچوقت زیر بار حرف زور نمیرفتم
ی تصویر از بچگی م هیچوقت یادم نمیره :)
قبل از شروع،تو پرانتز بگم که همبازی م تا ۱۰ سالگی ، پسر دایی م بود؛ اون دو سال از من بزرگ تره.
بزرگوار هیچ حسِ خواهرانه ای نسبت به من نداشت
و وقتایی که به اصرارِ من خاله بازی میکردیم،گیر میداد که زن و شوهری طور باشیم.
ی شب که داشتیم سناریو تکراری همیشه رو اجرا میکردیم و کلیشه ای ترین زندگیِ دو نفرهٔ دنیا رو به تصویر میکشیدیم؛من عروسکمو برداشتم و چند قدم رفتم ،
پرسید:کجا؟!
گفتم: میخام بچمونو ببرم پارک
با عصبانیت گفت: لازم نکرده ، الان ظهره، چه زنی دیدی سر ظهر تنهایی بره پارک ؟
گفتم: خوب تو هم بیا
گفت نهههه من از سر کار برگشتم خوابم میاد ، تو هم جایی نمیری
+خدا لنتت کنه امیر ، تو خیلی تو نقش فرو میرفتی.
نتونستم حریفش شم و برم پارک.
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که بچمونو پرت کردم رو صورتش و گفتم «میخام برم خونمون.»
۱۴۴_از صبح دارم زیر لب میخونمش
اکنون اگر از تو دورم به هر جا؛
بر یارِ دیگر نبندم دلم را.
سرشارم از آرزو و تمنا ؛ ای یارِ زیبا :))
۱۴۳_نخند
داشتم تو خواب از ته دل میخندیدم
بلند بلند و با شدت زیاد ، ی جوری که به سرفه افتادم
از خواب پریدم ولی نیم ساعته که سرفه هام قطع نشده
مدرسه نمیرم ، ۹ هم پامیشم میرم دکتر
۵:۲۷
۱۴۱_این چه وضشه
ولی با این علاقه ای که من نسبت به بچه ها دارم؛
تا الان باید شیش هفت تا توله زاییده بودم :/