۵۹۴_کابوس
بعد میگن چرا از خواب بدت میاد
خدا شاهده با چنان تپش قلبی از خواب پریدم
که نزدیک بود بزنم زیر گریه
هق هقم بره هوا
بعد میگن چرا از خواب بدت میاد
خدا شاهده با چنان تپش قلبی از خواب پریدم
که نزدیک بود بزنم زیر گریه
هق هقم بره هوا
امروز روز جهانی اعتراف کردنه
اعتراف میکنم از خواب دیدن متنفرم
از حس و حال بعدش،بدم میاد
من از یادآوری و احساسِ فیک بیزارم
امان از یکشنبه
امااان
خدا بخیر بگذرونش که محتاجیم به آرامش...♥️
عصری تو بغل بابا دراز کشیده بودم.گوشیمو گرفتم جلوم و رو ویدیو.بابا هم دید دوربین روشنه،ژست گرفت و سرشو چسبوند به سرم و با لبخند منتظر شد،گفتم:آماده ای؟! گفت:بله عزیز بابا. خندیدم و گفتم:ویدیوعه...و قشنگ ترین ویدیو زندگیم ثبت شد.
باباجون دو سه روزیه که میره سرکار دیگه
و ی جوری شده که اصلا ندیدیم همو،یا بیرونم،یا خوابم،
یا اون بیرونه و یا خوابه.
امشب مامانم میگفت:بابا صبح گفته دخترمو نمیبینم،
انگار نه انگار که خونه س.
الان دیدمش بعد از دو روز،گفتم:مشتاق دیدار مرد.
گفت:وقتی نبودی ی ویدیو کال داشتیم باهم که،الان چی؟!
نمیبینمت اصلا.
خواستم بگم:ولی به خاطر تو برگشتم من
پ.ن:میخوایم برگردیم به حالت عادی،چاوشی نمیزاره،هی آهنگ جدید میده.
پ.ن۲:چیزی که میخام رو اگه بشنوم تا چند روز دیگ،همه رو شیرینی میدم از خوشحالی.
پ.ن۳:دلمان تنگ است برای چیزی که نمیدانیم چیست.
زمان!
واقعیت اینه که زمان،همه چیو حل که نه؛
صرفا عادی میکنه.
و این کلیشه ای ترین حقیقتیه
که از دیشب داره تو مغزم زنگ میزنه.
از وقتی که برگشتم،
فقط ی شب خونه بودم.
همش بیرونم.
هی میخوام سرمو گرم کنم،
که فکر نکنم.
آدمیزاد چقدر ضعیفه؛
که کنترل مغزش دست خودش نیست.
فكت قوى:
دخترا ٨ درصد عمرشونو
صرف فهميدن كبودى هاى
روى پاهاشون ميكنن كه دقيقا
از كجا اومده و نميفهمن.🤣
با بچه ها ویدیو کال بودیم
همزمان داشتم آماده میشدم که برم بیرون
گوشیو تکیه دادم به تخت و با آهنگی که زهرا پلی کرده بود،
ی قر ریز دادم.
یهو رعنا داد زد:شیککک،زینب شیککک
تو رو خدا شیککک
+استغفرالله...
مدتیه معده درد ندارم
و راحتم.
ولی این نفسِ لامصب هی میگیره
اسپریم داعم در دسترسمه...
صبا یهو تو خواب زد زیر گریه
هممون بالا سرش بودیم و آروم نمی شد
بابام بغلش کرد و تابش داد تو خونه
کمی آروم گرفت دیگه از بغلش نیومد پایین
هرکس میرفت سمتش میزد زیر گریه باز
خودشو چسبونده بود به سینه بابام و هیچی نمی گفت
هممون نگاهمون به صورت بابام بود که کی درهم میره
این مرد امروز خیلی درد کشید،
هروقت نگاش کردیم دستش رو سینهش بود.
کی تموم میشه این وضعیت گوه؟
چرا ساعت ۴ صبح باید بشینم غصه بخورم؟
داشتم پستای قدیمیمو میخوندم،
دیدم چقدر وقتی گربه خدابیامرز زنده بود،خوشحال تر بودم؛
چقدر همهچیِ زندگی قشنگ تر بود.
اون وقتایی که آخرِ تمام پستام
یه پ.ن میزدم و مینوشتم:
شاید یه شب بارون،شاید یه شب دریا
دست منو بزاره تو دستات...
+دیشب تو اتوبوس این پلی شد و تا تموم شدنش،اشک ها،نوبت به نوبت از چشام میریختن پایین.
پریشب که زنگ زدم بابام و گفتم خوبی؟!
گفت: به قولِ سجاد،نفسی میاد و میره،شما دعا کنید.
(سجاد نوه ی ارشد خانواده ی پدریمه،پسر عمم)
منم عصبی شدم و گفتم:سجاد گوه خورده.
و اونام از پشت گوشی غش غش خندیدن.
امروز داشت میگفت: میدونی قضیه این دوتا جمله چیه؟!
مثل اینکه بابابزرگم مریض میشه،بابامم ایران نبوده.
سجاد باهاش میره دکتر،بابام زنگ میزنه بهش،میگه بابام چطوره؟!
اینم برمیگرده میگه:چی بگم دایی،نفسی میاد و میره.
جدی میگیره و سریع برمیگرده.میبینه باباش هیچیش نیست.
ی بارم عموم ترقه میخوره تو شکمش،بازم سجاد باهاش میره.
عمومو میبرن اتاق عمل.زنگ میزنن،میگن:رضا چطوره؟!
اینم میگه: چی بگم والا،براش دعا کنید.
خواستم بگم تف به شرفت سجاد.
دور ک باشی، ی جوری رفتار میکنن،
انگار خری🤣و واقعا خرم که باور میکنم منم.
و همون بهتر که باور میکنم،وگرنه با شنیدن واقعیت،
قطعا و صد در صد دق میکردم تنهایی...
از وقتی بیدار شدم،یا دارم با فاطی صحبت میکنم،
یا بابام...
و جالبیش اینجاست واقعیتِ اینجا،کنارِ خودشون،
دردش خیلی کمتره تا دروغِ اونجا.
و چقدر خوبه که برگشتم.روحیه م از یک رفت رو هشت.
کلی خندیدم امروز از دست بابام.
اینقد که مسخره بازی در آورد.
و از دیشب که رسیدم،فقط خودمو زدم به یخچال.
قصدشو ندارم وزن های از دست رفته رو جبران کنم
ولی خوب...واقعا دلم برا زیاد خوردن تنگ شده بود
صبح که بیدار شدم
هماتاقیم گفت:دیشب درد داشتی؟!
گفتم:نه،چطور؟!
گفت:تا ۴ تو خواب گریه و ناله کردی؛
نگرانت شدیم،خواستیم بیدارت کنیم،
دلمون نیومد،آناهید بیدار موند پیشت.
خواستم بگم بهش که همیشه:
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ولی این سری دست خودم نبوده تو خواب صدام در اومده.
آخ،اگه این وبلاگ نبود من کجا حرف میزدم؟!
از دیشب که ساعت چهار و نیم بیدار شدم،تا الآن،
یک نفس در حال تکاپو بودم؛
و دقیقا حالا دراز کشیدم و بازم هفت باید بیدار شم.
تازه وقت کردم صورتمو بشورم و وقتی به خودم تو آینه زل زدم،
ترسیدم..از بی روحی و خستگیِ چشمهام.
بعد از تماس های مکرر با مامانم و آبجیهام
و سوال پیچ کردنشون،بالاخره تونستم صدای پدرمو بشنوم.
ولی بازم به همون رضایت ندادم و گفتم باید ببینمت؛
ویدیو کال کردیم و تا بیحال و خسته نخندید،
دلم آروم نگرفت.
+بازم قراره سه هفته بریم تو انتظار...انتظار پشتِ انتظار.
پ.ن:و خدا صبر دهد به قلبی که فراموشی نمیداند...
من فردا ساعت ۴ برمیگردم خونه
از دور ببینم درد کشیدن این مردو دقققق میکنم
از عصر ساعت پنج هی زنگ میزنم مامانم
یا قطع میکنه یا میگه پیش دکتریم
پریود شدم و دارم میلرزم از درد.زیر دوتا پتو دراز کشیدم
و پر از استرسم
نگرانم
خیلی نگرانم
خیلییی
داررررم جر میخورم از نگرانی
دلم آتیش میگیره میشنوم داره درد میکشه
برای من،رمضون همیشه پر از اتفاقات خوب بوده.
همیشه دوسش داشتم،با تمامِ اعتقاداتِ نصف و نیمه ی از بین رفتهم.
هشتاد درصد خاطرات شیرین بچگیم برمیگرده به شبای ماه رمضون.
بزرگ تر هم که شدم،بازم خاطراتم وصل شد به رمضون.
اگه هنوزم کسی میخونه اینجارو و برای کسی،هنوزم اعتقادی مونده،
دعام کنید که محتاجم به دعاتون...♥️
من عمیقاً نسبت به تشویق و تحسین،
خوشحال میشم...
و هیچوقت هم اون خوشحالی رو پنهون نمیکنم.
وابسته به تأیید دیگران نیستم و محرکم تو زندگی،هیچوقت حرف کسی نبوده،
ولی ذوق میکنم و نشون میدم چقدر دوست دارم این تأیید رو.
همیشه هم برای موفقیت بقیه دست زدم،حتی اگه خودم بازنده ی اون بازی بودم...
هیچ حسادتی رو درونم نمیبینم و چقدر افتخار میکنم به من.
....
دوست ندارم به سمتِ i بودن برم و عجیب دارم متمایل میشم.
میخوام تا انتها E بمونم و کاش بمونم...امیدوارم هیچ اتفاقی سرزندگی و نشاط منو ازم نگیره
از سری تفریحات سالمِ من در خوابگاه.
کلی گشتم ک پودر نارگیل پیدا کنم،نشد که نشد...
به جاش از گردوعه له شده استفاده کردم.
وسطشو هم گردو گذاشتم...
+بوی خوشِ حلوا دلمو آروم کرد:))
اوضاع خیطه؛
یکی از بچه ها کنارم داره با دوست پسرش(در واقع اکسش)
حرف میزنه.
اون یکی هم داره با دوستش،درباره ی دوست پسرش حرف میزنه.
منم منتظرم بابام برگرده خونه،زنگش بزنم:)
رابطه ی سالم و بی منت:پدررررم♥️
خیالم راحت نیست
اصلااااا خیالم راحت نیست
تو استرس و اضطرابم
نمیتونم با کسی صحبت کنم،مدت هاس حرف نزدم
من دارم میترکم
گم کردم انگار ی چیزیو.
ی ربع پیش،سفره انداختیم
سه نفری نشستیم و نون پنیر خوردیم
آروم و تو حال خودم بودم
یهو غرل رو به نادیا گفت:خدایی مظلوم نیست؟!
اونم گفت:چرا،خیلی خیلی مظلوم و مهربونه
غزل با خنده گفت:قارچه،از وقتی کوتاه کرده موهاشو شبیه قارچ شده.
نادیا هم ادامه داد: خیلی هم خره،قارچ خر،بامزه س
شبیه بچه هاس،گناه داره
بعد من اینجوری بودم که:منظورتون چیهههه؟!
گاهی هم روبهروی خودش مینشیند
و ترکشهای خاطره را
از مغزش بیرون میکشد...
گروسعبدالملکیان
جدیدا این اخلاق رو گرفتم که حرف نمی زنم
برا هیچکس
به هیچکس نمیگم چمه...
فقط می نویسم
کاش همیشه همینجوری بمونم.
زنگ زدم بابام و تا تونستم سوال پیچش کردم
میگفت:بابا اینقد درد داشت چند روز پیش سینم که انگار چاقو فرو میکردن توش.
همزمان قلب منم از توی سینه م تیر میکشید.
بعدشم میخندید میگفت:ولی مهم نیست،ی توده س دیگه.
این روزای نحس کی تموم میشه من ی نفس راحت بکشم؟!
از وقتی تماس قطع شد ی گوشه کز کردم و اشک میریزم
اینم از تلنگر...
فقط یه تلنگر میخام که بترکم
زنگ که میزنم صدای مامانم دپرسه
ویدیو کال که میکنم می بینم بابام چقدر پژمرده س
امروز بهش گفتم:مرد،بزن ریشاتو
گفت:پیر شدم،نه؟!
گفتم:نه؛
ولی دیدم چقدرر پیر شده...💔
من هیچوقت خوابِ پریشبمو فراموش نمیکنم
وقتی بیدار شدم،مستِ مست بودم
مستِ یک نگاه
قطعا به یادماندنی ترین و تأثیر گذار ترین خوابِ زندگیم بود
...
هرچقدر اون قشنگ و شیرین بود
خوابِ دیشبم به حدی ترسناک بود که با تپش قلب شدید بیدار شدم.
ساعت یک و نیم،دو شب،پشت در خونه ای گیر افتاده بودم
و هرچی در میزدم در باز نمی شد
تاریک،سرد
و داعم داشتم شماره ای رو میگرفتم و جوابی دریافت نمیکردم
یهو یکی زنگم زد،گفت یه کیلومتر دیگه میرسیم
ولی هرچقدر صبر میکردم اون یه کیلومتر نمی گذشت
وحشت عجیبی تکتک سلولامو درگیر کرده بود...
....
اتفاق جالبی که امروز افتاد،این بود که چادر انداختم
چادرِ سبز کمرنگ،با موهای فرق
به شوخی گفتم: من میرم از همسایه آش بگیرم
با چشم و ابروی فراوان
و زباله هارو برداشتم که ببرم پایین
بین راه،یکی از دوستانمو دیدم که برام یه ظرف بزرگ آش آورده بود.
و جدی جدی با آش برگشتم خونه و موجبات خنده مون فراهم شد...
جوری که زل میزنم به سقف و علیرضا قربانی گوش میدم.
و دوستم تمام ناخونامو با حوصله سوهان میکشه،
لاک میزنه،
لنز میزاره
و در انتها برق ناخون.🩵
امروز ستاره داعم اصرار داشت که برم بیرون باهاش
خیلییی زیاد
من هی میگفتم نه.تا کامل خوب نشم دیگ نمیرم بیرون
خلاصه هم خودش خیلی اصرار داشت
هم به بچه ها گفته بود اونام میگفتن
هم اینقد صداشونو در آورده بودم،که حتی دوستای خودمم میگفتن دیگ چسی نیا زیاد،گمشو برو.ی ساعت کافه س دیگه.
خلاصه آماده شدم،هی اظهار نظر میکرد درباره استایلم
ی جوری که دادم رو در آورد.
رفتیم نشستیم تو کافه،من و ستاره و یکی دیگه از بچه ها،که بینهایت من باهاش رودروایسی دارم.و براش احترام فوق العاده ای قاعلم
من ی هات چاکلت گرفتم و داشتم میخوردم
که یهو سه چهار تا پسر اومدن کنارمون نشستن
انگاری آب یخ ریختن روم
کیا بودن؟! دوستای ستاره،در واقع همکلاسی هاش
به من و اون دختره نگفته بود که اینا میخوان بیان
من پشمام ریخته بود
در لحظه خواستم بلند شم،به احترام اون دختره که گفت: بزار باهم میریم،
صبر کردم
عنننن ترین لحظه های زندگی مو گذروندم
اینکه با هیچ پسری تا حالا بیرون نرفتم و اولین بارم اینجوری شده
اینکه هیچوقت تو رویا و تصورم اینجوری و با این آدما نرفتم بیرون
من ی حس خیانت کردن گوهی رو داشتم تجربه میکردم
انگاری ی چیزی گلومو گرفته بود و فشار میداد
تهشم فهمیدم ستاره با همکلاسی ش هماهنگ شده بود که من بیام و مثلا اون یکی همکلاسی شو ببینم که ازش خوشم میاد یا نه
این آدما چرا نمیزارن من تو تنهایی خودم بمونم؟
چرا هرکس به من نزدیک میشه تهش بهم ثابت میکنه که نباید به هیچکس اعتماد کنم؟!
شاید الان اینو برا یکی بگم،همچین واکنشی رو ببینم که:
چیزی نشده که.تموم شد و رفت
ولی اون حس بد،اون لحظه های مزخرف
من حتی نمیتونم توضیحش بدم
پ.ن: درس عبرت
بابام زنگ زد ی دور دیگ رید بم🤣
این ور خط داشتم غش میکردم
میگفت: آره بخند
تو میخندی،من میبینم حالتو گریم میگیره
من برات بمیرمممم مرررررد
کی منو بیشتر تر از تو دوست داره؟!