زی‌گل

۳۸۸_پناه

مبارکه مَرد.مبارکه هممون باشه پنجاه و پنج سالگیت.

سرت سلامت‌♥️

برچسب‌ها: تولد، فسقل
Zeinabi
جمعه سی و یکم فروردین ۱۴۰۳
21:11

۳۸۷_مرکز فتنه

تایمِ رستمو امروز فیلم دیدم.

فصل یکه چشم چران عمارت رو تیر پارسال تموم کردم

و پیگیرِ فصل دومش نشدم!

امروز ولی زد ب سرم که ببینم.

و وقتی به جایی رسید که عابدین فرید رو برد بیرون،

پیش پلین؛ و متوجه شد که پلین حامله س،

سریع استوپ زدم و زیر لب گفتم:

ریدم تو هرچی فیلم ترکیه،حیفِ وقت...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه سی ام فروردین ۱۴۰۳
23:50

۳۸۵_شت ب این وضعیت

صبی ک از خواب بیدار شدم،حدودا هفت بود؛

دیدم جلو در اتاقم کامران وایساده.

نگاهش میگفت:تا یکی نکردم اندام هاتو،صبونه منو بده گشنمه.

اینقد گیج بودم ب خاطر کم خوابی دیشب،ی سر تکون دادم و رفتم سمت دشویی.

بزرگوار اینقد بهش برخورد،با سرعت خودشو رسوند بهم،

هی با دوتا دستاش پامو میگرفت،سعی داشت گاز بگیره ساقمو.

میزدمش کنار؛باز شروع میکرد.

تهش عصبی شدم،گفتم:کثاطط من هنوز تخلیه نشدم صبر کن نمیمیری.

ی ظرف شیر گذاشتم براش.دوتا لیس زد شروع کرد غر غر...

با اینکه شبا قبل خواب،هم براش شیر میزارم،هم غذا،نمیدونم چرا صبحا دهن منو سروریس میکنه.

واقعا هررر روز،باهاش بهترین رفتار ممکن رو دارم.

بغلش میکنمو ی جوری بهش محبت میکنم انگار شاهزادس:)

ولی امروز اینقد عصابم تخمی بود،دوست داشتم بشینم کنارش بزنم زیر گریه.بگم:

(کامی تو رو خدا منو اذیت نکن.من دلم درد میکنه.)

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
21:55

۳۸۴_بگایی

من تا حالا آبله مرغون نگرفتم

و همیشه سعی داشتم دور بمونم از آدمایی ک مبتلان

دیروز بعد از بارون شدیدی ک بارید،برای دیدن مناظر رفتیم

خاله هامم اومده بودن

دختر خاله هام،بچه دبستانین و از همکلاسی هاشون گرفته بودن

من اول حواسم نبود و کنارشون وایساده بودم

چشمم ک ب صورتشون افتاد کرک و پرام ریخت

سریع فاصله گرفتم

دیشب قبل خواب،تهوع شدید و تب داشتم

و طبق پیش زمینه ای ک تو ذهنم بود،داعم خودمو میخاروندم

90 درصدش به خاطر حساسیتی بود ک اون لحظه دچارش شده بودم

همش حس میکردم منم گرفتم و ب معنای واقعی کلمه، ی هفته قبل کنکور بگای سگ رفتم

الانم دقیقا همون حسارو دارم از صبح که بیدار شدم به علاوه ی درد شکم و اسهال

خدا خودت منو شفا بده.لطفا ب جوونیم رحم کن

من پتانسیل اینو در این تایم از سال ندارم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
11:55

۳۸۳_هشتاد و سه

گاهی فکر میکنم برای سالم موندن،

در امان موندنِ خودم و آدمای دوست داشتنیم،

بهتره دور بمونم.

شاید اونا نباید بفهمن من چقد وابسته ام ب وجودشون...

من چقدر محتاجِ یه حرفِ خوب و توجهِ کوچیکم.

من چقدر بچه و مظلومم وقتی دوستشون دارم.

شاید بهتره سکرت بمونه تا بهم نفهمونن متقابلا اون میزان اهمیت رو ندارم براشون:)

من ب شدت آسیب پذیر و آسیب رساننده ام.

پ.ن:با احترام،میبندم ی مدت کامنتارو...من نیاز دارم بنویسم.پشت سر هم و بی وقفه.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
11:46

۳۸۲_یازده و نیم

نیم ساعته ب عکس بچه زل زدم

مغزمو آروم میکنه

حس میکنم از وجودِ خودمه

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
چهارشنبه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۳
11:35

۳۸۱_ماه عسل

طاقت ندارم دور شی از من،این آدما از درد من دورن

قلبم تویی بغضم ولی دریاست،دریا رو با دریا نمیشورن



دانلود آهنگ


برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
شنبه بیست و پنجم فروردین ۱۴۰۳
23:58

۳۷۹_چسنمک

همین الان ، دقیقاً همین الان

نشستم رو مبل.برگشتم ب زهرا گفتم: اون کارته رو بده

داد دستم،حواسم نبود،شل گرفتم افتاد پایین

دیدم با ی لحنِ شماتت وار گفت:واااا زینب حواست کجاست؟افتاد

با همون لحن خودش گفتم:واااا زرزر،کارته،بشقاب چینی نیست ک

میشکنه ینی؟

و مماس با صورتم گرفتم کارته رو.پرتش کردم پایین

با بهت گفتم:عجیبا غریبا،این چرا نشکست؟

بابام بلند بلند میخندید و سر تکون میداد

با خودش می‌گفت:

این ب خودم کشیده🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و دوم فروردین ۱۴۰۳
0:2

‌۳۷۸_میس کال

زهرا اومده میگه:بیس باار زنگ خورده گوشیت،چرا برات مهم نیست؟

ی چک کردم،شماره مامانمو گرفتم

ب محض وصل شدن؛خودش و بابا:

«چرا زنگ نمیزنی ب ما؟بی معرفت نبودی،

ت هیچوقت پیش نمیومده ک وقتی جایی میریم یه ساعت هم بی خبر بمونی ازمون،

چت شده؟خوبی؟پات بهتره؟چرا زنگ نزدی؟چرا زنگ زدیم جواب ندادی؟»

منو نیم ساعتِ تمام بازجویی کردن،جفتشون،ک چرا امروز ی بارم ب ما زنگ نزدی؟

اوشون ک پشت فرمون بود،بلند بلند سعی داشت بهم بفهمونه نگرانم شده.

بغض کرده بودم.برای آدمی ک امروز بودم.

و برای آدمی ک همیشه نگرانه و ی روزِ استثنا،متعجب میکنه همه رو؛

و شاید برای آدمی که تا سکوت نکنه،کسی نمیفهمتش و نمیپرسه:چته؟!

+استرس عجیبی تو وجودمه ک دلیلشو نمیفهمم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۳
23:18

۳۷۷_مسقطی

شیطونه میگه بنر تبلیغاتی رو در سطح شهر پخش کنم؛

با این مضمون:

حلوا های ختم خود را به ما بسپارید...

​​​​​​پ.ن: خیلی دیگه پیرزن وار پای دیگ نگرانِ ته گرفتنِ حلوامم.

پ.ن۲: چند تا ظرف دیگه هم بود،حوصله تزئین کردن نداشتم.

پ.ن۳:کاش بلاگفا این قابلیت رو داشت ک نفری ی قاشق میدادم تست می‌کردید:مزه لذیذشو می چشیدید.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۳
1:44

۳۷۶_ تا ابد

بگذار که از دور نگاهت کنم ای ماه

من تاب تماشای تو در آب ندارم ...‌

برچسب‌ها: فسقل، گربه
Zeinabi
شنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۳
17:14

۳۷۵_جوجه

صبح به زور خوابم برد،با یه هییییع بلند بیدار شدم.

نشستم سر جام،

ی نگاه ب این ور اون ور کردم..دیدم زهرا چشاش بستس.

آروم گفتم:(آبجی بیداری؟تو بودی صدا دادی؟)

گفت:(آره.خواب بدی دیدم.)

با اینکه حالِ خوبی نداشتم،کنجکاوی اجازه نداد بخوابم

و پرسیدم:(خوب،چی بود؟)

فقد جواب داد ک : من ی جوجه دستم بوده و انداختم روش!

خندم گرفت و خوابیدم.

بیدار ک شدیم،گفتم( خوووبببب...ک جوجه انداختم روت؛بعدش چیشد؟)

گفت:( وایییی زینب.خدا لنتت کنه..ی جوجه دستت بود.هی میگفتی کاریت ندارم

بیا میخام نشونت بدم.تا ک وایسادم،پرتش کردی روم.شعور نداری.تا سرحد مرگ ترسیدم)

و تا تونست لیچار بارم کرد.

گفتم:(چته؟خواب بوده ها...جوجه کجا بود؟)

گفت:(نگووو که در واقعیت اینکارو نمیکنی

جوجه نداریم..طوطی و عروس ک داریم...

تو آدم نیستی.)

پ.ن:ما روابط خواهرانه بسیار لطیفی داریم.در حدی که ب یه مو بنده.

پ.ن۲:بزرگوار فوبیای شدید پرندگان داره.

پ.ن۳:همینطور ک من مث چی از ملخ میترسم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه هفدهم فروردین ۱۴۰۳
22:45

۳۷۴_خدایِ من

الهی!
خلق تو شکر نعمتهای تو کنند،
من شکر بودنِ تو کنم؛ نعمت، بودنِ توست...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
پنجشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۳
22:34

۳۷۲_مار

دیشب همگی آماده شدیم بریم بیرون.

من زودتر از همه مشغول پوشیدن کفشام شدم؛

چشمم ب کامران افتاد که جلو در هال داره بازی میکنه.

ی ذره ک دقت کردم،دیدم داره ب ی چیزی ضربه میزنه و این طرف اون طرف میپره،

ی چیز طناب مانند...حدودا چهل سانت و کرم رنگ.

مغزم موقعیت رو تجزیه و تحلیل کرد و بلافاصله داد زدم:یا ابلفضللللللللل

عزیز بدووو.بابا ماررررر.یا حسییییین..بابا بدو.

با جیغ ادامه دادم:بعد بگید کامران بی عرضه س...مااار گرفته پسرم!

بابا و مامانم و زهرا مث جت به موقعیت رسیدن.

دیدم بابام پقی زد زیر خنده..

میگم:چته الان؟مثلا میخای بگی خیلی شجاعی؟ بیاد ت خونه چی؟

گفت:(اون مار نیست ک...روده س...عصری خودم دل و جیگر و روده خریدم براش.بشقابشو بردم حیاط

که کثیف نکنه همه چیو.برداشته داره باهاش بازی میکنه)

ی جوری خندیدن همشون و دست انداختن منو ک خدا ب دادم برسه...

سوژه ی جدید تا مدت هااا.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه پانزدهم فروردین ۱۴۰۳
17:44

۳۷۰_two hours

روزی دوساعت دویدنمون نشه ینی؟

چه تصمیمی بهتر از این؟

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۳
19:59

۳۶۸_خنده

با باباهه رفتیم بیرون،گفتم:آدامس نداری تو ماشین؟

زد کنار؛رفت بگیره

ماشین جلویی مون،یه پراید بار بود که دوتا پسر بچه پشتش نشسته بودن

حدودا هفت هشت ساله،با قیافه های بانمک و پوست سبزه

یکی شون تی‌شرت آبی تنش بود،اون یکی مشکی

آبیه چشمش بهم افتاد،با لبخند دندون نما براش ابرو انداختم بالا،یه ذره خجالت کشید

سرشو انداخت پایین،یکم گذشت،نامحسوس نگاه کرد،

بیشتر نیشمو باز کردم،یه لبخند کوچیک نشست رو لباش و باز نگاشو برگردوند

نگاه کرد،خندیدم،خندید.... ولی هی خجالت می‌کشید سرشو مینداخت پایین

اینقد این ارتباط چشمیه بهم انرژی داد بلند بلند می خندیدم

بابا اومد،گفت وا چته. گفتم ببین

پسر آبیه نگاه کرد خندید،بابام خندید

پسر مشکیه حواسش جمع شد،اونم خندید

حدودا دو سه دقیقه،ما این طرف می خندیدیم،اون دوتا اون طرف می خندیدن

+بخندید شما هم لطفاً

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۳
3:41

۳۶۷_بفرمایید شام

افطاری امشب،یه افطاری ساده نبود

رسما بفرمایید شام بود!

چهار شرکت کننده،با عادلانه ترین حالت ممکن،به غذاهای سر سفره،نمره دادن

آشی که همسایه آورده بود:

ممدجون:8

مامی:نمره ای نداد.صرفا آش خودشو میپسنده

زهرا:8 و نیم

من:7

آشی که مامان بزرگ درس کرده بود:

ممدجون:7(به نظرم باید ب مادرش نمره ی بیشتری میداد)

مامی:نمره نداد مجدد.سر همون تعصبش به آشای خودش

زهرا:9

من:8.انصافااا خوشمزه بود.نوستالژی بود

حلیمی ک عمم درس کرده بود:

ممدجون:3(کم لطفی بود)

مامی:10(خیلی خوشش اومده بود)

زهرا:تست نکرد

من:6(به خاطر خلاقتیش که از ماهی استفاده کرده بود)

املتی که من درس کرده بودم:

ممدجون:بزرگوار اول 0 داد...بعدش دید خدایی خوشمزه س.3 رو لطف کردن

مامی:یادم نیست چند داد.شایدم اصن نخورد

زهرا:9 و 75 صدم

من:10!

نخودی که مامی درس کرده بود:

ممدجون:10(ی درصد فکر کن کم بده)

مامی:10

زهرا:10

من:4:)))

مسقطی ای که مامانم درس کرده بود:

ممدجون:5(قبول داره من خوشمزه تر درس میکنم)

مامی:10

زهرا:8

من:3(وجدانا خودم اگه درس کنم،لایق نمره ی صده)

+دوست داشتم ممد رو نصف کنم سر نمره ای که به املتم داد.

همه عالم و ادم میدونن من املتام بیسته:|

خیلی خوش گذشت و بسیار خندیدیم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه نهم فروردین ۱۴۰۳
19:33

۳۶۶_سفید.

جلوی سرم،از هر پنج تا مو،دو تاش سفید شده

این سرعت و حجم داره میترسونتم

موهای پشت با سرعت کمتری این فرایند رو داره طی می‌کنه

ولی در عوض سیاهیِ موها داره رو به روشنی میره،

ینی مثلا وقتی دارم شونه میزنم،موجی ک میوفته توش،

خیلی خیلی روشنه با اینکه نورِ لوکیشن اونقدر زیاد نیست.

اصلا بد نشده و بار‌ها خواهرم گفته خیلی خوشگله،

ولی این تغییر،با این سرعت،عجیب غریبه و غیر قابل هضم.

پ.ن۲: سر درد دارم یکمی انگار،فکر کنم سر اینه که همش جزوه دیجیتال میخونم

پ.ن۳: دلم برا فسقل پر میزنه،چند روزه ندیدمش و این عکسا راضیم نمیکنه.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه هشتم فروردین ۱۴۰۳
3:19

۳۶۵_سیصد و شص و پنج؟!

از وقتی یادم میاد،

ای توتو،ماه رمضون تا ماه رمضون ثمر می ده

من بیشتر از همه ی درختا دوسش دارم.

با اینکه قد و قواره ی خاصی نداره،ولی عجیب خوشمزه و لذیذه

همراه با بارون نم نم و نسیم خنک میل شد.

(کلیک) و (کلیک)

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳
18:6

۳۶۴_سکوت قلبتو بشکنو برگرد

ی جوری همه بیدارن الان

ی ریمکس محسن یگانه رو هم پلی کردن با تی وی

که صداش تا هفت تا کوچه اون ور ترم میره

دنیااا رو بییی تووووو نمیخوام یه لحظه

دنیا بی چشمات یه دروغ محضههههه​​​

پ.ن:یِ خوابِ آروم و مستمرمون نشه؟بشه؟ممکنه ینی؟میشه؟

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
دوشنبه ششم فروردین ۱۴۰۳
1:19

۳۶۳_دود

امشب اینقد تنها بودم و این حس تنهایی داشت اذیتم میکرد،

سه سوتع برنامه ریختم با رفقا.

و در حدی قلیون کشیدم

که سرم به معنای واقعی کلمه ویز ویز می‌کنه

سر درد و تهوع.

پ.ن: چند روزه بارونیه،از این بارونا که قطع نمیشه. آروم آروم می باره. از اینا که دلت ی جوری میشه.

پ.ن۲: اینکه میبینم سینگلِ ی جمعی ام و این تا حداقل ۶ سال دیگه ادامه داره و دوستام دارن برنامه ریزی میکنن شب عقدشون یا عروسی شون برن کدوم ارایشگا،حس عجیبیه... :)

بعدا نوشت:زندگی میگن برای زنده هاست.اما خدایا،بس که ما دنبال زندگی دویدیم،بریدیم که

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه پنجم فروردین ۱۴۰۳
0:26

۳۶۲_کراوات

ینی منی که هیچوقت تو زندگیم

هیچ پلنی برا زادروزم نداشتم؛

از بیس روز قبلِ تولدِ این یه کف دست پشم،

سه ساعت فیکس تایم گذاشتم که

پیرهن سفید و کراوات زرشکی بدوزم براش.

که چی بشه؟! عکس روزِ تولدش خوب بیوفته.

بقران دیونه م، اونم با این دل دردِ ناشی از پی ام اس.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
جمعه سوم فروردین ۱۴۰۳
1:2

۳۶۱_از لحاظ چشم

خدا تو وجودِ من چی دید که این فرشته رو گذاشت تو زندگیم؟

من چه کار خوبی انجام دادم که لایق این مهر و محبت بودم؟

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
پنجشنبه دوم فروردین ۱۴۰۳
1:29

۳۶۰_نصف شب

پدر بزرگوار از خوابِ ناز بیدار شد

نشسته بود با گوشیش ور می رفت

زهرا ی دفع تز داد گفت: نمی ریم ی دور بزنیم؟

باباهه ی جور نگاش کرد ینی: خوبی؟ الان؟

منم همینو علم کردم،هی گفتم:( نمی ریم ؟خوش میگذره ها!

ی شبع دیگه، شما اصن به کانون گرم خانواده اهمیت نمی دید.

شما اصن دختراتونو دوست ندارید)

و از این قبیل چرت و پرتا.

بزرگوار گفت که:( کانون گرم خانواده ساعت ۳ نصف شب تعطیله

و من خوابم میاد و پتانسیل رانندگی ندارم.)

دیدم خودمو چس کردن جواب نیست،گوشیشو قاپیدم

با یه لحن مهربون گفتم: بزار واتسپتو که دیشب گفته بودی آپدیت کنم.

و بعد از اتمام و تشکرش،کاملا جدی گفتم: (خواهش میکنم،

همین آپدیت واتسپ رو می بردی بیرون،صد الی صد و پنجاه می‌گرفت ازت)

دیدم خندید،گفتم:ببین شل کردیا،خندیدی،بریم پس؟

قشنگ ته مغزشو میتونستم بخونم که داشت به این فکر میکرد:

کااااااش بیس سال پیش من اون شب خواب میموندم.

خلاصه که رفتیم،به زهرا گفتم: التماساشو من کردم،من جلو میشینم.

و این شد که با لذت تمام ، موزیکای انتخابی منو گوش کردیم!

به صورت رندوم،اولینش این پلی شد:

میدونی چیه بهت حس من،حتی اگه باشه آخر این قصه بد

بالا پایین کنیم همه شهرو نصف شب،قشنگه؛چون توام دیوونه ای مث من

وقتی میگذره همه زندگی عین باد، شبا که پیش منی حیفه خواب...

موزیک و تایمو شهرِ بارون خورده،اینقد با هم هماهنگ بود،

حیف ک گوشیمو نبرده بودم براتون ویدیو بگیرم

+اخرین لحظات ۱۴۰۲ اینجوری گذشت،لحظه سال تحویل خوابم.

سال نو همگی مبارک،امیدوارم بهترین سال عمرتون باشه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه یکم فروردین ۱۴۰۳
3:31

آمارگیر وبلاگ