دستمو حلقه کرده بودم دورِ بازوی عزیز و واردِ مطلبِ دکترشدیم.
سرشو که آورد بالا،بعد از سلام، نگاهی به همراهم کرد.پرسید: چه نسبتی باهاتون دارن؟
آروم گفتم: پدرم. چطور؟!
دکتر چشاشو گرد کرد ، با تعجب گفت: پدرته؟ منو دست انداختی؟ میخوره برادرت باشه بیشتر
همینجور که خندم گرفته بود،گفتم: نه ، بابامه
دکتر با صدای داد مانندی ، خطاب به منشی ش که بیرون از اتاق بود گفت:
خانوم احمدی، همراه مریض پدرشونه. متوجه شدید شما؟
منو عزیز فقد دست همو فشار میدادیم بلند نخندیم
و باز با تاکید گفت : نمیخوره ها ، چند سالته اقا؟
پدرم که گفت ۵۴, باز شروع کرد که نهههه، نهایت ۳۲,۳۵
تمام مدت سرمو چسبونده بودم به شونه ش و تو گوشش میخندیدم
میگفتم: (دیدی؟ هی من پیر شدم،پیر شدم
این الان منو کوبوند؟ تو رو برد بالا؟ چیشد؟ نفهمیدم)
ولیییی پشمام از چاپلوسی ش ریخت حقیقتا
ی جا متفکر گفت: موهاتو رنگ میکنی؟
بابا هم گفت: آره. خودش رنگ میکنه برام..؛))))
این از بابا... اونم از مامان که طرف اومده در حیاط بهش گفته برو به مامانت بگو بیاد دم در.
اره خلاصه. همینقدر دارک