امشب خونمون خواستگار اومد.
همه مرتب و شیک،در نامبر وان ترین ورژن خودشون.
در تمام طول مهمونی،مؤدب و خانوم،ی گوشه نشسته بودم؛
به عنوان خواهرِ متشخصِ عروسِ احتمالی.
خلاصه که همه چی موفقیت آمیز برگزار شد،
پدر و مادر و فاطمه و محمد،رفتن برای بدرقه.
من و زهرا هم از پذیرایی،رفتیم تو اتاقمون،
تند تند لباسمو عوض کردم،شالمو پرت کردم یه گوشه،
لباسمو یه گوشه،با عجله جوراب شلواریو کندم از پامو
ی پیرهن راحت پوشیدم،شل و ول با رنگ جیغ
به زهرا گفتم عوض کردی با صبا بیا.
و خودمم رفتم که باز برم تو پذیرایی،
چش بسته و با قیافه ای بشاش
اسکول وار،با صدای بلند و با لحن خاله خان باجی ها
گفتم:تو رو خدا بفرمایید،بفرمایید
و همزمان دستامو هم تکون میدادم و اشاره میکردم به میوه و شیرینی ها
سکوتو که دیدم،چشمم افتاد به جلوم، دیدم یکی شون نرفته...💔
مرده از بالا تا پایین،خودمو لباسمو رصد کرد و بقیه پوکیدن
بابام گفت: لطفا برو به زهرا اطلاع بده.و بگو هنوز مهمون داریم🤣