زی‌گل

۱۶۱_در به چپم ترین حالت ممکن هستم

واسِ روزِ کنکور واقعاً بینِ دو راهی گیر افتادم

نمیدونم مقنعه مشکی بهتره یا سورمه ای؟

+ولی شما ناموسن استرس دارید؟استرس چیو؟

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۱
21:28

۱۶۰_سردرد

خدا پیر کنه مامانم رو ، واقعاً آدمِ عجیبیه؛

از دیشب پر از سردردم،اینقد شدتش زیاده که حالت تهوع گرفتم

ی دستمال بستم،کز کردم ی گوشه

اومده مثلاً دلداری بده،میگه: خوب اره،از بس سرت تو گوشیه.

با اینکه دیروز سرم تو گوشی نبود،

سکوت کردم،ی ساعت بعد برگشته میگه:

بابا دیده دیشب تا فلان ساعت بیدار بودی ، چیکار میکردی؟شاید بی خوابی باعث ش شده ؟!

میگم: تا فلان ساعت داشتم فیلم می دیدم. اگه دیدی تا فلان ساعت آنلاینم بدون دلیلشو.

میگه: اوووو باشه ، منم نگفتم کار دیگه ای میکردی.

ی ربع بعد،باز اومده میگه : چیزی نشده ؟ عصبی نشدی ؟

میگم ماماااااننننننن ، چ ربطی داره؟

میگه خوب ، منم وقتی عصبی میشم سر درد می‌گیرم.

الان واقعا نمیدونم بخندم یا گریه کنم.

ی سکوتِ عمیق میخام ، خیلی خیلی عمیق

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه بیست و هشتم دی ۱۴۰۱
15:19

۱۵۹_روزِ بارونی

ی دو دوتا چهارتا کردم

دیدم حیفه صبح به این قشنگی رو بخوابم

رفتم تو هال ، بابا بیدار بود

با مظلومیتِ تمام گفتم: من گشنمه عزیز

به نظرت چیکار کنیم؟

خنده ش گرفت،گفت: میای بریم اش بگیریم؟

هم آش گرفتیم هم نونِ گرم

کل راه رو هم خندیدیم

خلاصه که

اگه می‌خوابیدم ، هیچی نمی شد

هیچیااا

پ.ن۱: الانم هی می پرسه: خوابت نمیاد؟چرا نمی‌خوابی؟ براش اینقدددد عجیبه من بیدار شدم.

پ.ن۲: شمارش معکوس،۳ روز .... روز کنکور از رگ گردن به من نزدیک تر است.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و هفتم دی ۱۴۰۱
6:57

۱۵۷_بک گراند و این حرفا

(کلیک)

+الله الله،به شدت با سمت راستیه همزاد پنداری میکنم:/

می‌دونم خنده داره، ولی چرا اینقد شبیه منه؟

....

ی حس آرامش خاطرِ خاصی داره ، مثِ این بیت:

ترس طوفان به دلم راه ندارد وقتی
شانه ات یک تنه درمانِ پریشانی هاست...

یِ همچین چیزی تقریبا

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه بیست و چهارم دی ۱۴۰۱
0:15

۱۵۶_کمی مولانا

اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من

دل من داند و من دانم و دل داند و من..

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
یکشنبه هجدهم دی ۱۴۰۱
0:52

۱۵۵_میتونید از این به بعد قوت قلب صدام کنید

خوابیده بودم

مامان اومده بیدارم کرده میگه: میشه بیای غذا رو تست کنی؟ «چون که مهمون داره»

پتو رو کشیدم رو سرم و زیر لب غر غر کردم: حاجی ولوم کن خوابم میادااا

ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم ، بویِ ماکارونی داشت عصبی م میکرد

رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم خوردن

همینجور ک دهنم پرِ پر بود و هیچ توجهی به دور و برم نداشتم،

صدای آروم مامانمو شنیدم که گفت:

«تو قوت قلبی برام»

هاج و واج،با چشای گرد شده و دهن پر گفتم: هاااااا؟

با ی لبخندِ عجیب غریب تکرار کرد: قوت قلب ،قوت قلبی برام

امید میدی بهم

+آخ نرگس جان، اگه بدونی با همین ی جمله چطوری خلأ درونمو پر کردی...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۱
12:46

۱۵۴_کوهِ امید

دلم میخاد هدفونمو بردارم

دست شادمهر رو بگیرم

با هم بریم پیاده روی.

فارغ از هیاهویِ جهان،بلند بلند بخونم:

غرور تو نگاهِ تو

یه کوه امید بهم میده

کسی میفهمه چی میگم

که لبخند تو رو دیده:)

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه چهاردهم دی ۱۴۰۱
11:33

۱۵۳_بوس بده

امشب،بالاخره بعد از دو ماه

جمعِ دوست داشتنیِ خانواده م دورِ هم جمع شدن.

سرِ شام،با شنیدنِ صدای خنده هاشون

پر از بغض میشدم ‌ و هی این جمله تو مغزم پلی میشد که:

دختررررر این خودِ خودِ خوشبختیه...

....

مهمونِ عزیزمون امشب،جِیکو بود

طوطیِ رفیقِ محمد که واس یه هفته رفته مسافرت و داده واسش نگه داره

به محض دیدنش،با ذوق رفتم طرف محمد و با ی (سلام خوشگل خانم) بلند بالا خواستم از روی شونه ش برش دارم که با ی جیغغغ بنفش دستمو گاز گرفت،بیتربیتِ بی لیاقت

چون صاحبش مَرده ، اصا رابطه ی خوبی با خانوما نداره

همش چسبیده بود به بابام و از کنارش جم نمی‌خورد

لیمو جانِ عزیزم هم جدیدا یاد گرفته تند تند میگه:بوس بده

پرنده ها هم جدیدا بی حیا شدن،والا من دو ساله گربه دارم تا حالا از این حرفای خاک بر سری نزده

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه دوازدهم دی ۱۴۰۱
23:48

۱۵۲_زینب به توان دو

کلِ حواسم پرتِ تی وی بود

که توپِ باران با بینی م برخورد کرد.

دستمو فشار دادم روش و گفتم: آخ،دردم گررفتتتتت

خودشو پرت کرد رو شکمم؛ دستمو کنار زد و محکم جاشو ماچ کرد

تهشم گفت: بوشش کلدم،خوب شد؟

+اینقدر ک این فسقلی شبیه منع ، عشقققق میکنم

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه دهم دی ۱۴۰۱
23:47

۱۵۱_یاسمین

من هیچوقت کتابای م. مودب پور رو تا انتها نمیخونم

با اینکه شروع و قلمِ خوبی داره و باعث میشه کلی بخندی؛

تهشو بد تموم می‌ کنه.

چند روز پیش،مامانم یکیشو ازم گرفت که بخونه

امروز که اومد از خواب بیدارم کنه ، کتاب به دست بود

با خوشحالی گفت که تموم شده و کتابه رو برگردوند سرِ جاشو با تشکرِ فراوان رفت.

با چشمای گرد شده رفتم دنبالش،گفتم: مامان چطور بود کتابه؟

گفت: عالیییی ، خیلی قشنگ بود !

با شک پرسیدم: خوب آخرش چطوری تموم شد ؟

کاملا عادی جواب داد: هیچی بابا ، دختره خودشو تو دریا غرق کرد ،

پسره هم همین کارو کرد.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه نهم دی ۱۴۰۱
13:10

۱۵۰_زمستون

تیپکال لباس زمستونه اینجوریه که

وقتی میپوشیش ، انگاری چار پنج شکم زاییدی.

هی باید دو طرفشو بگیری تنگ کنی؛

که خیالت راحت شه مقصر لباسه

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
پنجشنبه هشتم دی ۱۴۰۱
20:43

۱۴۹_اسمِ تو چی داره؟

چقده تنگه دلم چند شبه که آروم نداره

من حسودیم میشه به هرکی که رد شه از کنارت


رز موزیک

برچسب‌ها: یاسینی
Zeinabi
یکشنبه چهارم دی ۱۴۰۱
17:26