۱۶۱_در به چپم ترین حالت ممکن هستم
واسِ روزِ کنکور واقعاً بینِ دو راهی گیر افتادم
نمیدونم مقنعه مشکی بهتره یا سورمه ای؟
+ولی شما ناموسن استرس دارید؟استرس چیو؟
واسِ روزِ کنکور واقعاً بینِ دو راهی گیر افتادم
نمیدونم مقنعه مشکی بهتره یا سورمه ای؟
+ولی شما ناموسن استرس دارید؟استرس چیو؟
خدا پیر کنه مامانم رو ، واقعاً آدمِ عجیبیه؛
از دیشب پر از سردردم،اینقد شدتش زیاده که حالت تهوع گرفتم
ی دستمال بستم،کز کردم ی گوشه
اومده مثلاً دلداری بده،میگه: خوب اره،از بس سرت تو گوشیه.
با اینکه دیروز سرم تو گوشی نبود،
سکوت کردم،ی ساعت بعد برگشته میگه:
بابا دیده دیشب تا فلان ساعت بیدار بودی ، چیکار میکردی؟شاید بی خوابی باعث ش شده ؟!
میگم: تا فلان ساعت داشتم فیلم می دیدم. اگه دیدی تا فلان ساعت آنلاینم بدون دلیلشو.
میگه: اوووو باشه ، منم نگفتم کار دیگه ای میکردی.
ی ربع بعد،باز اومده میگه : چیزی نشده ؟ عصبی نشدی ؟
میگم ماماااااننننننن ، چ ربطی داره؟
میگه خوب ، منم وقتی عصبی میشم سر درد میگیرم.
الان واقعا نمیدونم بخندم یا گریه کنم.
ی سکوتِ عمیق میخام ، خیلی خیلی عمیق
ی دو دوتا چهارتا کردم
دیدم حیفه صبح به این قشنگی رو بخوابم
رفتم تو هال ، بابا بیدار بود
با مظلومیتِ تمام گفتم: من گشنمه عزیز
به نظرت چیکار کنیم؟
خنده ش گرفت،گفت: میای بریم اش بگیریم؟
هم آش گرفتیم هم نونِ گرم
کل راه رو هم خندیدیم
خلاصه که
اگه میخوابیدم ، هیچی نمی شد
هیچیااا
پ.ن۱: الانم هی می پرسه: خوابت نمیاد؟چرا نمیخوابی؟ براش اینقدددد عجیبه من بیدار شدم.
پ.ن۲: شمارش معکوس،۳ روز .... روز کنکور از رگ گردن به من نزدیک تر است.
خوابیده بودم
مامان اومده بیدارم کرده میگه: میشه بیای غذا رو تست کنی؟ «چون که مهمون داره»
پتو رو کشیدم رو سرم و زیر لب غر غر کردم: حاجی ولوم کن خوابم میادااا
ولی نتونستم جلو خودمو بگیرم ، بویِ ماکارونی داشت عصبی م میکرد
رفتم تو آشپزخونه و شروع کردم خوردن
همینجور ک دهنم پرِ پر بود و هیچ توجهی به دور و برم نداشتم،
صدای آروم مامانمو شنیدم که گفت:
«تو قوت قلبی برام»
هاج و واج،با چشای گرد شده و دهن پر گفتم: هاااااا؟
با ی لبخندِ عجیب غریب تکرار کرد: قوت قلب ،قوت قلبی برام
امید میدی بهم
+آخ نرگس جان، اگه بدونی با همین ی جمله چطوری خلأ درونمو پر کردی...
دلم میخاد هدفونمو بردارم
دست شادمهر رو بگیرم
با هم بریم پیاده روی.
فارغ از هیاهویِ جهان،بلند بلند بخونم:
غرور تو نگاهِ تو
یه کوه امید بهم میده
کسی میفهمه چی میگم
که لبخند تو رو دیده:)
امشب،بالاخره بعد از دو ماه
جمعِ دوست داشتنیِ خانواده م دورِ هم جمع شدن.
سرِ شام،با شنیدنِ صدای خنده هاشون
پر از بغض میشدم و هی این جمله تو مغزم پلی میشد که:
دختررررر این خودِ خودِ خوشبختیه...
....
مهمونِ عزیزمون امشب،جِیکو بود
طوطیِ رفیقِ محمد که واس یه هفته رفته مسافرت و داده واسش نگه داره
به محض دیدنش،با ذوق رفتم طرف محمد و با ی (سلام خوشگل خانم) بلند بالا خواستم از روی شونه ش برش دارم که با ی جیغغغ بنفش دستمو گاز گرفت،بیتربیتِ بی لیاقت
چون صاحبش مَرده ، اصا رابطه ی خوبی با خانوما نداره
همش چسبیده بود به بابام و از کنارش جم نمیخورد
لیمو جانِ عزیزم هم جدیدا یاد گرفته تند تند میگه:بوس بده
پرنده ها هم جدیدا بی حیا شدن،والا من دو ساله گربه دارم تا حالا از این حرفای خاک بر سری نزده
کلِ حواسم پرتِ تی وی بود
که توپِ باران با بینی م برخورد کرد.
دستمو فشار دادم روش و گفتم: آخ،دردم گررفتتتتت
خودشو پرت کرد رو شکمم؛ دستمو کنار زد و محکم جاشو ماچ کرد
تهشم گفت: بوشش کلدم،خوب شد؟
+اینقدر ک این فسقلی شبیه منع ، عشقققق میکنم
من هیچوقت کتابای م. مودب پور رو تا انتها نمیخونم
با اینکه شروع و قلمِ خوبی داره و باعث میشه کلی بخندی؛
تهشو بد تموم می کنه.
چند روز پیش،مامانم یکیشو ازم گرفت که بخونه
امروز که اومد از خواب بیدارم کنه ، کتاب به دست بود
با خوشحالی گفت که تموم شده و کتابه رو برگردوند سرِ جاشو با تشکرِ فراوان رفت.
با چشمای گرد شده رفتم دنبالش،گفتم: مامان چطور بود کتابه؟
گفت: عالیییی ، خیلی قشنگ بود !
با شک پرسیدم: خوب آخرش چطوری تموم شد ؟
کاملا عادی جواب داد: هیچی بابا ، دختره خودشو تو دریا غرق کرد ،
پسره هم همین کارو کرد.
تیپکال لباس زمستونه اینجوریه که
وقتی میپوشیش ، انگاری چار پنج شکم زاییدی.
هی باید دو طرفشو بگیری تنگ کنی؛
که خیالت راحت شه مقصر لباسه