زی‌گل

۶۲۶_اشتباه

خیالِ خوشِ علیرضا قربانی،

تا ابد.

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
یکشنبه سی و یکم فروردین ۱۴۰۴
21:58

۶۲۵_حرمسرا

به محض اینکه بیدار شدم

گوشیمو چک کردم

دیدم امتحان بگایی ای که دارم کل هفته رو براش میخونم افتاده هفته بعدی.

خوشحال و خورسند رفتم تو هال. دیدم ی صدا های عجیبی از اتاق بغلی میاد

رفتم اونجا. یکی شون به پشت دراز کشیده بود رو تخت،یکی شونم ی نوروبین دستش بود و میگفت آروم باش.

مثل اینکه رفته کلاس تزریقات حلال احمر.میخواست برای اولین بار رو یکی شون امتحان کنه

نشستم کنارشون و تماشا کردم

اینقد خندیدم که خواب از سرم پرید، بلند بلند جیغ میزد و قسم می‌داد.

بعدشم زنگ زدم مامانم و با جزییات از ختنه سرون دیشب گفت برام و حسابی غیبت کردیم

بابامم زنگ زد و رفته بود با دوستاش کوه.پشت تلفن هم با اون کلی خندیدم و قطع کردم

الانم بلاتکلیف وسط هال نشستم و نمی‌دونم چه کنم...

گشنمم هست و نمی‌دونم چی بخورم...

دیشب هم دوباره تو خواب عاشق شدم.ینی تو خواب حرمسرا راه انداختم رسما🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و نهم فروردین ۱۴۰۴
12:5

۶۲۴_بریدن

عموم ختنه سرون آنچنانی گرفته،

من ریدم تو تبعیض جنسیت.

تو برا دخترات ی چس شام ندادی اخه.

من قربونت برم بابا که نه تنها مهمونی می‌گرفتی،

تولدامونم شام می‌دادی باز،

پریود هم که شدم بغلم کردی تبریک گفتی.

اگه دست خودت بود برا اونم جشن می‌گرفتی.

من ریدم توت عمو،که نه تنها تبعیض جنسیتی می‌کنی

بلکه پشت سر بابای منم گوه میخوری میگی:

چون پسر نداره ناراحته.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۴
15:54

۶۲۳_هفت

با سکانس به سکانس آخرین قسمت پایتخت

زارررر زدم

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
پنجشنبه بیست و هشتم فروردین ۱۴۰۴
15:1

۶۲۲_لذت

دقیقا اون زمانی که تو داری ماشینتو میفروشی تا یدونه خیلی بهترشو بخری، خریدار ماشین قبلیت، داره برای چیزی که واسه تو کم بوده، ذوق میکنه و کیلو کیلو قند تو دلش آب میشه، نه که به کم قانع باشیا نه... تا وقتی که خون تو رگاته و جون تو پاهاته باید برای اوج گرفتن بجنگی...

ولی لا به لای این دویدنها،

از چیزایی که داری لذت ببر...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و هفتم فروردین ۱۴۰۴
2:41

۶۲۰_ورزش

از دانشگاه برگشتم،

سکشن آخر ورزش داشتیم.

خورد و خمیر بودم.تو اون گرما پاره شدیم.

ی دوش پنج دقیقه ای گرفتم که فقط خنک شم.

نازک ترین لباسمو هم تنم کردم.ی بستنی گرفتم دستم

با حوله ی دور موهام،اومدم دراز کشیدم زیر کولر و الان می‌خوام پایتخت ببینم

پ.ن: امروز خانوم بهمنی پرسید:زینب،چطوری؟!بابا چطوره؟!حال دلت چی؟! از ته دل گفتم:زندگی داره بهم لبخند میزنه فاطمه،خیلی خوبم...♥️

برچسب‌ها: روزنوشت، یونی
Zeinabi
شنبه بیست و سوم فروردین ۱۴۰۴
16:34

۶۱۹_بددددد

حاجی تهوع دارم

بد تهوع دارم

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیستم فروردین ۱۴۰۴
13:26

۶۱۸_بچممممم

دو ساعته بیدار شدم،

رو مبل دراز کشیده بودم،داشتم اینستا میچرخیدم.

چشمم به ی زن حامله افتاد،

یهو تو جام نشستم.

یادم افتاد دیشب خواب دیدم حاملم؛

بدون پدر !

چقدرررر دوسش داشتم،چقدر خوشحال بودم

چقدر خانواده ی اوپن مایندم خوشحال بودن 🤣

+وای ناراحتم،کاش خواب نبود

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه نوزدهم فروردین ۱۴۰۴
14:7

۶۱۷_متاسفم...

زهرای طفلی دیشب تا صبح حالش بد بود،

بد مریض شده و من راحت خوابم نبرد دیشب.

ساعت شیش صبح خوابیدم تا دوازده.

منم بدنم اینجوریه که با شیش ساعت خواب شب اوکیم،ولی صرفا شیش ساعت خواب روز نرمالم نمیکنه و شبیه دیونه ها میشم.

بعد ناهار اومدم بخوابم،ی لحظه رفتم تو اینستاگرام،

ذهنم جرقه زد که من لباس خنک و شلوار می‌خوام برا دانشگاه.

از اونجایی که همیشه خرید اینترنتی میکنم و الحمدلله هیچوقت پیش نیومده که موفقیت آمیز نباشه،اجتنابی و از روی غرور،ی شومیز مشکی و مام استایل کرم سفارش دادم،اونقدر هم آدم بیشعوری بودم که با وجود اینکه پول داشتم،رفتم تو هال و به بابام گفتم بزنه‌.

حالا نمیدونم به خاطر غروره بود یا چی،که بعد از ثبت سفارش تازه یادم افتاد برم یه نگاه به پیجش بندازم و دیدم چند نفری کامنت گذاشتن:فیکه و کلاهبرداریه.ولی خوب پیام رضایت های زیادی هم داشت و من فعلا به همون دل خوش کردم.

بعدم نشستم رو مبل و زدم تکرار پایتخت،با اینکه دیشب دیده بودم و همچنین سکانس به سکانس شو تو اینستاگرام.

خلاصه هنوز پایتخت شروع نشده،گوشیم زنگ خورد و دیدم عممه،گفت عصری نوبت دکتر دارم باهام میای؟!

دلم نیومد بگم نه،با اینکه داشتم از شدت خواب پس میوفتادم.ی دوش گرفتم که خماری از چهرم بره و ی ربع به چهار آماده شدم و رفتیم.

شوهرش راننده بود و چون دیر شده بود،مسیر چهل و پنج دقیقه ای رو تو ۲۰ دقیقه رفت و من چسبیده بودم به صندلی و قلیه ماهیِ ناهار رسما تو حلقم بود.

مطب مغز و اعصاب بود و یه زن کنار من نشسته بود و داعم جیغ میزد از شدت سردرد؛و من پشمام ریخته بود.بلند شد و اومد از کنارم رد شه بره که یهو افتاد زمین و من پاهامو بلافاصله جمع کردم تو شکمم و چشام گرد شد.

بعد از تموم شدنش،داشتم با فاطی تلفنی حرف میزدم که گفت شام بیاید اینجا،ده دقیقه فاصله داشتیم باهاش و من دیداری هم با صبا خانوم تازه کردم و حسابی بغلش کردم جیگر خانوم رو .

۹:۳۰ برگشتم خونه و با زهرا پایتخت دیدیم. هر بار ازش می‌پرسیدم چیزی میخواد یا نه،می‌گفت نه و من دلم میسوخت براش که اینقد مظلومه.

۱۱:۳۰ اومدیم بخوابیم و قبلش جواب پیام یکی از دوستامو دادم و این شد جرقه ای برای صحبت کردن و غیبت های فراوان.تا الان داشتیم حرف می‌زدیم و امان از دختر ها و صحبت های تمام نشدنی شون.

وسط تایپ کردنمم زهرا گفت: خیلی سردمه،میشه کولر رو خاموش کنی؟! خاموش ک کردم،آروم گفت: متاسفم.... دیشب هم گفت: ببخش که اینقد دارم اذیتت میکنم

ما وقتی سرحالیم همو تا سر حد مرگ تخریب میکنیم،ولی امان از این که ناخون یکی مون درد بگیره... چیه این خون؟! چرا طاقت درد همو نداریم؟! واقعا خواهر بودن عجیبه...

پ.ن: می‌خوام بخوابم و نمیتونم از اول بخونمش،فردا ویرایش میکنم.

بعدا،نوشت:بازم تا صبح بیدار بودم اینقدر این طفل ناآروم بود،بازم نرفت سرکار. تا یک خوابیدم و قراره پنج با بابام برم کوه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه هجدهم فروردین ۱۴۰۴
2:55

۶۱۶_سگ

ClickوClick

من همونیم که گفتم: اگه در طول ترم درس نخونم سگم

و حالا: هااااپ هااااااااپ

برچسب‌ها: یونی
Zeinabi
شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۴
1:2

۶۱۵_...

اونجا که عارف قزوینی میگه:

چو نیست چاره؛ز بیچارگی صبور شدم.

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
شنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۴
0:59

۶۱۴_تَ تَ

صبای فسقل به من میگه:

تَ تَ

وقتی میخواد صدام کنه،یا ی کاری میکنم که حرصش میگیره،با جیغ میگه:

تَ تتتتتتتتتتَ

من برا این جوجه میمیرم،براش می‌میرممممممم

این چسبچه دلخوشی کل زندگی منه

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴
3:14

۶۱۳_عید

اگه بخوام از یک تا ده به تعطیلات‌م نمره بدم

قطعا میشه ۸.

هشت خیلی نمره ی خوبیه...

من تا تونستم خوش گذروندم این چند روز رو

حتی مسافرتم رفتیم.

یه شب درمیون هم پیش دوستام بودم.

اون دو نمره ای که کم دادم،

یه نمره ش به خاطر اون ترسس،که نشستم شفاف سازی کردم.دیدم من از این می‌ترسم که:

«این حسِ بدِ داعمی باشه»

و خوب به مرور درستش میکنم

و ی نمره ی دیگه هم،به خودم ربط داره؛

در واقع نمی‌خوام بگمش.

و زور نیست که...

به هر حال،

همیشه صفا باشه،عید باشه،زندگی باشه....

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه پانزدهم فروردین ۱۴۰۴
3:11

۶۱۲_بک

منو برگردونید به

هزار و چهارصد و یک

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
پنجشنبه چهاردهم فروردین ۱۴۰۴
3:51

۶۱۱_آح...

همون جایی ام که ابی میگه:

شب به اون چشمات

خواب نرسه...

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
چهارشنبه سیزدهم فروردین ۱۴۰۴
4:7

۶۱۰_عید وحید فطر مبارک

ساعت دوازده بابام اومد تو خواب بغلمون کرد.

گفت پاشید آبجی داره میاد.

عیدو تبریک گفت،

گفت:خوبی ای،بدی ای،چیزی دیدید،حلال کنید‌.

با چشای بسته،زیر لب گفتم:حلال نمیکنم.

خدا شاهده ی ساعت جواب حرفامو نمی‌داد،فقط میگفت: تو که حلال نمیکنی.

الان ساعت سه شده،از دوازده که بابام گفت،فاطی هنوز نیومده.

ی پنج مین پیش هم داشتم با غزل حرف می زدم.زدم رو ویس،گفتم بابا بیا با غزل هندی حرف بزن.

زیر لب و آروم گفت:چی بگم؟!

اینقد با مزه دستپاچه شده بود،میخواستم لپشو بکشم.

خلاصه که ی احوال پرسی درست و حسابی کرد و کفِ غزل برید.

عیدتونم مبارک.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴
15:20

۶۰۹_بیسو سه بدر

من سیزده اسفند برگشتم خونه

ینی یه هفته زودتر از همکلاسی هام

از اون طرفم قراره ی هفته دیر تر برم،

میشه چندم؟!بیسو سوم

ینی چند روز تعطیلات داشتم؟! ۴۳ روز

ینی یک ماه و ۱۳ روزززز

شتتتتبچ

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴
3:29

۶۰۸_زایمان

حالا که دارم بهش فکر میکنم

۱۴۰۳،من تنها دردی که نکشیدم،درد زایمان بود.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه یازدهم فروردین ۱۴۰۴
0:13

۶۰۷_کم

(click)

الان این شکلی ام.مدت هاست این شکلی ام.

پنج شیش ماهی با خودم گوشی می‌بردم مدرسه،اصلا سه سال دبیرستان رو با خودم گوشی بردم.

همه می آوردن.یک چیز کاملا طبیعی.

قانون بود نیاوردنش ولی مدت ها بود که صرفا روی کاغذ قانون بود.

یکی از بچه ها سلفی ای استوری کرده بود که چند تامون توش بودیم.

به مدیر خبر داده بودن و مدیر،با عصبانیت وارد کلاس مون شد.

داد می زد و تمامِ مدت،زل زده بود تو چشای من و جمع رو خطاب قرار می‌داد.

از اینکه دختر خالم بود و اینجوری نگام میکرد،کل بدنم از حرص میلرزید.

می‌گفت:یا بلند میشید با گوشیاتون می‌رید دم دفتر،یا تک تک کیفاتونو میگردم.

اون اجازه ی همچین کاری نداشت و ما میدونستیم فقط حرفه؛

ولی لحن صحبت کردنش و نگاهش به زینبِ شونزده ساله،باعث شد با ضرب از جام بلند شم.

و با حرص دسته ی صندلی رو بکوبونم و همین جور که با جسارت زل میزنم به مدیر،پاشم و برم بیرون.

پشت سر منم بقیه بچه ها پاشدن و اومدن پیشم.

گوشیامونو گرفتن و گفتن زنگ بزنید پدر مادراتون بیان مدرسه.

بچه ها مثل بید میلرزیدن،یادمه یکی شون داشت گریه میکرد.

ولی من چون نمی‌خواستم کم بیارم و جلو دختر خالم ی آدم ضعیف نشون داده بشم،دست به سینه وایساده بودم و حتی زودتر از بقیه زنگ زدم بابام.

ولی ی حس بد داشتم.ی حالی که نمی‌دونستم چجوریه.

می‌ترسیدم ولی نشون نمی‌دادم. مثل سگ هم می‌ترسیدم.

اومد و قربونش برم گفت:من خودم میدونستم دخترم گوشی میاره مدرسه.

دختر خالمم تا تونست زیرابمو زد،فقط چون شیطون بودم.

تو راه برگشت با بابام حرف زدم و یکم نصیحتم کرد.

برای اولین بار بود که به خاطر تعهد و این داستانا اومد مدرسه و دمش گرم که پشتم بود.

ولی الان.دقیقا همون شکلی ام

نمی‌دونم چمه...محکم وایسادم.تخس و مغرور.

میگم: زنگ بزنید بابام بیاد حلش می‌کنه

میگم:من نمی‌ترسم،اون می‌دونه

ولی میترسم

نمی‌دونم از چی...ی حس بدی دارم که لحظه ای نیست.

کافیه تنها باشم و بیکار.میاد سراغم.مثلِ روحه،تو فیلم ترسناکا.

همش دارم خودمو سرگرم میکنم، یا بیرون میرم،یا فیلم می بینم،یا بازی میکنم،یا کتاب میخونم.

ولی کمه...خیلی خیلی کمه... کمبوده

این حسِ بدِ کمبوده.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه دهم فروردین ۱۴۰۴
4:40

۶۰۵_روح

خودمونیما

ولی جغد هم ۴ صبح دیگه میره می‌خوابه،

نه مثل من تا شیش و نیم مثل روح سرگردان تو خونه بچرخه.

+برا خودم متاسفم،شب بخیر.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴
6:42

۶۰۴_مادر

این پروسه ی پریود نشدن،با فاطی و ستاره طی شد.

من که شدم و خطر حاملگی از بیخ گوشم رد شد،

البته اینکه با هیچ جنس نری،هیچ فرآیندی رو طی نکردم هم بی تأثیر نیست.

ولی فاطمه و ستاره ی عزیز،جفتشون‌ امشب بیبی چکو استفاده کردن.

فاطی که قاعدتاً منفی شد،هم چون فلا بچه مچه نمیخاد دیگ،هم داروی هورمونی میخوره و طبیعیه که نامنظم شه.

(منم باز آمادگی خاله شدن رو ندارم)

برای ستاره هم پنج شیش نفر همزمان آنلاین بودیم و منتظر،نفسا تو سینه حبس شده بود و فقط چشممون به ایز تایپینگ بود.

قبل از اینکه بیبی چک به دستش برسه هم حسابی زر زد،که من بچه نمیخام و اگه مثبت شد چیکار کنم و این حرفا.

یکی از بچه ها هم که خیلیییی فاز روشن فکری و این کصشرا رو داره،گفت:حالا بزار نتیجه معلوم شه،بعد تصمیم میگیری.

منم با خودم گفتم:آره،فکر کن مثبت شه و بره پیش پدر شوهرش اینا،بگه:پدرررر،من بچه رو نمیخام.

اصن چرا راه دور،به پدر خودش،

یا نزدیک تر،شوهرش!

مگه کشکه؟!

عشق و حالتو کردی حالا تولتو بزا.

خداروشکر که منفی شد.هرچند هفته اول با بیبی چک معلوم نیست و باید هفته بعد باز چک کنه.

بهشم گفتم: تو لیاقت مادر شدن نداری.همون بهتر.

خودشم تایید کرد.

پ.ن: من این موضوع رو قبول دارم که اون هنوز خیلی خیلی بچه س و ب خودش و اون طفل ظلم می‌شه ولییییی،خدایا من نمیتونم درک کنم یکی بچه دوست نداشته باشه و نخواد مادر شهههه...این کلمه و حس و حال خیلی مقدسه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه نهم فروردین ۱۴۰۴
4:53

۶۰۳_دلیل

دلیلشو پیدا کردم

خوابیدم ی پنج شیش ساعت،بیدار که شدم،

بازم زدم زیر گریه... ولی این سری از درد

پریود شدم و مامانم ی چای نبات غلیظ داد بم

رفتم تو تختم که بخورم. دیدم شیرین نیست

با حرص و غرغر رفتم بیرون،گفتم این شیرین نیست که

نشستم کنارشون و باهاش نبات خوردم

همزمان هم اشکم می‌ریخت و غرغر میکردم

بابام می‌گفت:کااااش پسر بودی،این دردسرا رو هم نداشتیم

دید ی چس‌لبخندی زدم،شروع کرد

گفت:مطمعنم قلدر هم میشدی،سر به سر منم میزاشتی

می‌گفتی بیا کشتی بگیریم

بعدشم نشستن با مامانم کل دخترای فامیل کوچیک تر از منو مورد ارزیابی قرار دادن،که کدومو بگیرن برا من🤣

ولی تهش دید با چرت و پرت گفتن من دلم آروم نمیگیره

رفتیم ی آمپول زدیم.و از ساعت ۳ داریم تو خیابونا چرخ میزنیم

شکرت ولی بازم،با وجود همین دل‌درد سگی

پ.ن:بدم‌میاد که به نوشتنم دقت نمیکنم،ولی واقعا حسش نیست.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه هشتم فروردین ۱۴۰۴
17:51

۶۰۲_مود

ببین

دیشبو عشق و حال بودم کامل

با خانواده وقت گذروندم

تا تونستم با صبایی بازی کردم

با فاطی و زهرا و محمد بازی فکری کردیم

بیرون رفتیم

با مامانم تلویزیون دیدم

بابامو قبل خواب بوسیدم

با زهرا ی ساعت حرف زدیم و اینستا چرخیدیم و غیبت کردیم

حتی کتاب خوندم دو سه ساعت پیش

تا الان بازی کردم تو گوشی،ی بارم نباختم حتی

بعد یهو،به محض اینکه گوشیو گذاشتم کنار

تو سکوت محض...یهو خیلی خیلی بی دلیل،بغض نشست تو گلوم و زدم زیر گریه

تو شوکم هنوز...چرا؟!

حتی به هیچ چیز و هیچ‌کس فکر نکردم

من پشمام ریخته از این تغییر مود...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه هشتم فروردین ۱۴۰۴
6:16

۶۰۱_ترسو

جدی باور دارم آدمای ترسو داستان و از اونجایی تعریف میکنن که دود ازت بلند شده.

جسارت اینو ندارن بگن خودشون چیکار کردن که اینطوری رفتار کردی.

حتی به آدم‌های نزدیکشون.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴
15:11

۶۰۰_و بلاخره ششصت

ولی دیگ دلو زدم به دریا،

شامو با دوستان گرامی رفتم بیرون،پنج شیش نفری.

حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم.

وقتی همو دیدیم تو این چند روز،

هر بار در حدی خندیدیم که نفسمون بالا نمیومد.

بعدشم رفتیم حنا زدیم به دستامون،مثل این اسکولا.

مثل خر ذوق کردم.خیلی خیلی خیلی خوشگل شدن.

آمار لحظه به لحظه رو هم میفرستادم تو گروه که مامان بابام ببینن.

تهشم من اصرار کردم پیاده برگردیم خونه،ساعت چند بود؟!یک و نیم.

تا رسیدیم در حدی تیکه شنیدیم که الله الله.

دوبرابر اون تیکه ها،بچه ها به خاطر این پیشنهاد مزخرف فوشم دادن.

ولی کیف داد.

ینی کیف دادااااا...

مامانمم هی زنگ زد که کجایید؟! دیگ وقتی دید دخترش امشب خیلی سربه راه نیست،خوابید و بیخیال شد‌

خلاصه که نیم ساعتیه اومدم خونه،الانم من دارم مرغ سرخ میکنم،زهرا هم گوجه و سیب زمینی،که شکمو صفا بدیم نصف شبی.

پ.ن: ولی دستام خیلیییی خوشگل شدن.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴
3:3

۵۹۹_زفرون

این حجم از زفرون و نبات و دارچینی که من خوردم

باباحاجیِ خدابیامرزمم میخورد پریود میشد

بعد من باید درد بکشم تا خبر مرگم پریود شم

این چه کوفتیه؟!

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه ششم فروردین ۱۴۰۴
2:16

۵۹۸_یک تا پنج

اون کصخلی که تا یک شب بیرونه

و برگشتنی هم تا پنج و نیم صبح ی نفس با گوشی بازی می‌کنه،

کیه؟!

من

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه پنجم فروردین ۱۴۰۴
5:43

۵۹۶_احیا

دو شب پیش،ساعت۱،

بابا یهو حالش بد شد و مامانم با جیغ صدام کرد

تو اون گرمای زیاد،داشت از سرما میلرزید

سه چهار تا پتو انداختیم روش و نشستیم کنارش

مامانم رفت دارو هاشو آورد و میخواست بچپونه تو دهنش

یهو بابام به خودش اومد و زد زیر خنده

می‌گفت:چرا هول کردی؟! اینارو نمیتونم اینجوری بخورم که

تا ۳ کنار هم دراز کشیدم و خندیدیم

میگفتم:مرد،تو تازه از برزخ اومدی،این انرژیت از کجا میاد؟!

ی بارم گفتم:تو چیزیت نشه ها،تو نباشی من نمی‌دونم با کی بخندم.

دیگ وقتی دیدم حالش خوبه و دارن خمیازه میکشن،از بغلش اومدم بیرون و رفتم تو جام...

پ.ن:عیِ چِ دِ ای خداوکیلی؟!من روز عید همش حواسم به بابام بود.

پ.ن۲: از وقتی برگشتم گریه نکرده بودم.دیشب یهو ترکیدم،نمی‌دونم چرا.

پ.ن۳: حوصله نوشتن هم نداشتم،ننوشتم و فکر کنم جمع شد تو دلم و ریخت بیرون.

پ.ن۴:پریشب خواهرم می‌گفت: تو هم نمیخوای بری احیا؟! گفتم: یادم نمیاد گناهی کرده باشم که برم از خدا طلب بخشش کنم،من امسال فقط بگایی دیدم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه سوم فروردین ۱۴۰۴
16:27

۵۹۵_نمیگذره

درمانِ خستگی چیه؟!

دارویی برا کم آوردن وجود داره؟!

+از فکر و خیالِ زیاد،خوابم نمی بره

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
یکشنبه سوم فروردین ۱۴۰۴
5:2