زی‌گل

۴۲۷_خاله زی گلی

بابا امروز به صبا میگفت:

بابایی تو هم وقتی بزرگ شدی میای مثِ خاله زی گُلِت،

بگی که"من خوشگل ترم یا آبجیا؟"

گفتم:بابا یادته سه تایی نقاشی میکشیدیم،

میومدیم نشونت میدادیم که بگی کدوم بهتره؟...

و تو نقاشیِ داغونِ منو انتخاب میکردی؟!

پ.ن:ی جوری ذوق میکردم انگاری قشنگ ترین اتفاقِ دنیا افتاده...

پ.ن2:یک ماهِ مداوم،حضرتِ فاطی خونمون بود،به خاطرِ دستش.و فردا میره.عجیب دلِ هممون گرفته.

پ.ن3:تو این یک ماه،بسیااار وابسته شدم به صبام...اونم...منو میبینه بلند میخنده توله.میمیرم براش.

+خانواده♥️

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
پنجشنبه سی و یکم خرداد ۱۴۰۳
16:31

۴۲۶_سفید

خدایا

از این موقعیتا که الان تجربه کردمو

نصیب همه کن.

#شکرگزاری_عممممیییییق

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه سی ام خرداد ۱۴۰۳
21:12

۴۲۵_ورزش

حالا ک بحث امتحانا و معدل و این حرفا داغه؛

یادِ یه موضوعی افتادم...

کلاس هفتم که بودم،وقتی کارنامه ی نوبت اولمو گرفتم،

دیدم همه ی نمره هام،چه مستمر و چه امتحاناتِ ترم،بیسته.

حالا شاید اون وسط یه نیم نمره ای،هفتاد و پنج صدمی کم شده بود.

(بچه درس خون نبودم،هرچی سر کلاس یاد میگرفتمو پیاده میکردم و نمره خوبی میگرفتم)

خلاصه که چشمم افتاد به مستمر و پایانیِ ورزش،چشام سیاهی رفت،یکیشو داده بود 12،یکیشو 14.

این برا منی که تابستونام،تو کلاسای کاراته و ژیمناستیک میگذشت،خیلی سنگین بود.

کاشف ب عمل اومد چونکه با انتقالیِ دبیره،موافقت نشده از طرفِ آموزش پرورش،

لج کرده و به همه دقیقا همین نمره ها رو داده؛هم مدرسه ما؛هم مدرسه ی بغلی.

همه اعتراض کردن،ولی اون مرغش ی پا داشت.نمره هارو تغییر نداد.

اون سال گذشت،تابستونش،یه روز که داشتم تو بروزشده های بلاگفا چرخ میزدم،

چشمم افتاد به وبلاگِ خانوم موحد.از پروفایلش و مشخصاتِ دقیقی که داده بود فمیدم خود ناکسشه.

حتی ذره ای هم فکر نکردم،بدون درنگ ی کامنت بلند بالا با انواع و اقسامِ فحشایی ک بلد بودمو سند کردم.

اون لحظه و حتی الان،با فکر به کاری ک کردم جیگرم خنک شد و میشه.

یادِ اون قیافه ی حق به جانش که میوفتم،اون حرکتی که زد

اون کاری که باعث شد خیلی از بچه ها گریه کنن؛

همه اینا باعث میشه هیچ عذاب وجدانی نداشته باشم.

خاک بر سرت.آدم نبودی،امیدوارم سرعقل اومده باشی!

عقده ای...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه بیست و نهم خرداد ۱۴۰۳
15:53

۴۲۴_خدام

روز ها و شب هایی که پرمشغله میگذره...

حدودا ساعت یکه و من تازه تونستم دراز بکشم.

شکرت خدایا که بهمون سلامتی دادی

قدرت حرکت،فکر کردن،حرف زدن

ازت ممنونم که میتونم راه برم،غذا بخورم

...

😂😂😂😂 تو حس بودمو داشتم می‌نوشتم

آبجی کنارم خوابیده. سرشو از تو گوشیش در آورد،

گفت:چه میکنی؟...گفتم:تو وبم می‌نویسم.

گفت:چی؟

نشونش دادمو گفتم:دارم از خدا تشکر میکنم. ب خاطرِ همه چیز...

ی آه کشید و با غم گفت:گله کن...بابتِ نبودِ کامران:))

...

+در هر صورت شکرت خدااا.شکرت که صبر دادی،قوت دادی.

مرسی که نزاشتی زانوی غم بغل بگیرم.بخندم.کنار بیام.بپذیرم.

دمت گرم. در همه حال مشتی هستی.

برچسب‌ها: خط خطی، گربه
Zeinabi
یکشنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۳
1:4

۴۲۳_+++++

سرکوب ممکن است به یکی از موارد زیر اشاره داشته باشد:

سرکوب گفتار (سانسور)، سرکوب گفتار، ارتباطات یا سایر اطلاعات.

سرکوب فکر، فرایندی خودآگاه و ارادی که طی آن شخص خواسته‌ها و امیال خود را کنترل و مهار می‌کند.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه بیست و سوم خرداد ۱۴۰۳
21:4

۴۲۲_رها

تا شدم بی‌خبر از خویش، خبرها دیدم
‌‏بی‌خبر شو که خبرهاست در این بی خبری

_مولانا

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
سه شنبه بیست و دوم خرداد ۱۴۰۳
17:23

۴۲۱_رخش...

خوانِ هشتمِ اخوان ثالثُ میخوندم

ب اینجا که رسیدم.لرز نشست تو وجودم:

بعد چندی که گشودش چشم،رخش خود را دید.

بس که خونش رفته بود از تن،بس که زهر زخمها کاریش،

گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید...

او،
از تن خود،بس بتر از رخش،

بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پایید.

رخش،آن طاق عزیز،آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه،…
پهلوان کشتن دیو سپید،آنگاه
دید چون دیو سیاهی،غم،
غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود،
پنجه افکنده ست در جانش؛
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد،آنگه سوزشی جانکاه.
گفت در دل: رخش،طفلک رخش،آه!
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.

پ.ن:ی جوری داغِ دلم تازه شده که نیم ساعت فوکوس کردم رو این قسمت و اشک میریزه از گوشه چشام

پ.ن2:منم همینطور رستم.منم همینطور

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
جمعه هجدهم خرداد ۱۴۰۳
18:54

۴۲۰_بهبودی

فرض کن یه مار نیشت میزنه

ولی تو به جای اینکه به فکر نجات خودت و بهبود پیدا کردن باشی

دنبال اون مار میری تا بگیریش و ببینی چرا نیشت زده

و بهش ثابت کنی که تو لایق این طرز برخورد نبودی :)

بپذیریم که بعضی آدمها به زخمی کردن بقیه خو گرفتن

و جزئی از طبیعتشون شده و حتی متوجه پیامهای ما نمیشن.

پس بهتره به جای درگیری های بیهوده

روی بهبودی خودمون تمرکز کنیم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
سه شنبه پانزدهم خرداد ۱۴۰۳
1:43

۴۱۹_دخترم

الان ساعت چنده؟

حدودا نیم ساعته،همگی،با چشمای خمار شده از خواب،

دورِ بچه نشستیم،منتظرِ یه آروغ،

که بزنه و بریم راند دومِ خواب.

این فسقل هم کله سحر سرحال بود،فیلم کرده بود همه رو قشنگ

+بابام میگه: این بچه برکته که این وقت صبح همه رو جمع کرده دورِ هم♥️

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
جمعه یازدهم خرداد ۱۴۰۳
5:27

۴۱۸_صبح

من واقعا با صبحانه زنده م؛

اینجوریه که اگه ناهار و شام نخورم هیچیم نمیشه

ولی بدونِ وعده ی صبحم،داغون می شم.

و امروز یکی از همون روزا بود

بدون صبحانه،۱۰۰ دقیقه سر جلسه امتحان نشستم...

+حس میکنم شاخ غول رو شکستم،همینقدر طاقت فرسا...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه هشتم خرداد ۱۴۰۳
10:5

۴۱۶_شت

تو فکر کن شبانه روز چشمت به گوشی باشه،

منتظر چند تا پیام.

تهش با همچین صحنه ای رو به رو شی:

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه پنجم خرداد ۱۴۰۳
12:25

۴۱۵_لرزش

چه نیازیست به این زلزله ها، یک عمریست
دل تنگ من از این فاصله ها می لرزد...!♥️

برچسب‌ها: شعر
Zeinabi
جمعه چهارم خرداد ۱۴۰۳
6:3

۴۱۴_حرص

چند وقت پیش،در جمعِ فامیل،چونکه لباسم به خاطر بهاری بودن،

بیش از حد گشاد بود و باعث میشد پرحجم نشون داده بشم،

یکی از خانوما برگشت گفت:

واییی...چاق شدیااا...حواست باشه به خودت.

من فقط لبخند زدم و گفتم:چ اهمیتی داره؟من خودمو دوست دارم

ولی عمیقا دلم میخاس همون لحظه لباسمو بدم بالا.کمرو شکمو بکنم تو چشش،

بگم بیا بخورش،اینقد گوه فلسفی نخوررر...ی نگاه ب خودت بنداز بعد زرزر راه بنداز برا من.

شماهایی ک با قدرتِ چهار تا گِن میتونید لباس بپوشید،درباره اندام من نظر ندید.

پ.ن:جدی چی باعث میشه که ی ادم ب خودش اجازه بده درباره خصوصی ترین چیزای بقیه نظر بده؟

پ.ن2:من منکرِ تغییراتم در طی این چند سالِ اخیر نمیشم.ولی تغییرات مثبت و خوب.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه دوم خرداد ۱۴۰۳
22:11

آمارگیر وبلاگ