۳۷۲_مار
دیشب همگی آماده شدیم بریم بیرون.
من زودتر از همه مشغول پوشیدن کفشام شدم؛
چشمم ب کامران افتاد که جلو در هال داره بازی میکنه.
ی ذره ک دقت کردم،دیدم داره ب ی چیزی ضربه میزنه و این طرف اون طرف میپره،
ی چیز طناب مانند...حدودا چهل سانت و کرم رنگ.
مغزم موقعیت رو تجزیه و تحلیل کرد و بلافاصله داد زدم:یا ابلفضللللللللل
عزیز بدووو.بابا ماررررر.یا حسییییین..بابا بدو.
با جیغ ادامه دادم:بعد بگید کامران بی عرضه س...مااار گرفته پسرم!
بابا و مامانم و زهرا مث جت به موقعیت رسیدن.
دیدم بابام پقی زد زیر خنده..
میگم:چته الان؟مثلا میخای بگی خیلی شجاعی؟ بیاد ت خونه چی؟
گفت:(اون مار نیست ک...روده س...عصری خودم دل و جیگر و روده خریدم براش.بشقابشو بردم حیاط
که کثیف نکنه همه چیو.برداشته داره باهاش بازی میکنه)
ی جوری خندیدن همشون و دست انداختن منو ک خدا ب دادم برسه...
سوژه ی جدید تا مدت هااا.