زی‌گل

۷۱۷_سکوتم

بعد از دو هفته بالاخره رفتم دیدمش.به محض اینکه برگشتم،رفتم و دیدمش.توی این مدت هزار بار خواستم زنگ بزنم یا پیام بدم، ولی کلمات توی گلوم گیر می‌کردن. امشب اما وقتی ناگهانی جلوی چشمش ظاهر شدم، اون‌قدر تعجب کرد که چند دقیقه محکم بغلم کرد. همون‌جا بود که بهم گفت «خواهر بزرگ‌تر» و همین سه کلمه سنگینی خاصی گذاشت روی شونه‌هام؛ سنگینی‌ای که نه بار بود، نه خستگی، بیشتر شبیه حس مسئولیتِ بودن بود.

ساعت‌ها نشستیم. خاطره مرور کردیم، از دل‌تنگی‌ها گفتیم، خندیدیم. خنده‌هایی که نه از سر فراموشی، که از سر زنده موندن بودن. برای هر دومون لازم بود. یادمون آورد که حتی وسط این داغ و دل‌شکستگی، هنوز می‌شه لحظه‌ای سبک شد.

اما از وقتی برگشتم، تمام اون گریه‌های نکرده راه دیگه‌ای پیدا کردن. شدن درد توی معده، شدن تهوع، شدن کز کردن توی یه گوشه و غرق شدن توی فکر. انگار هر اشکی که جلوش رو گرفتم، حالا ته‌نشین شده توی تنم.

امشب برای من این‌طور گذشت: پر از یاد کسی که نیست، پر از خنده و حرف با کسی که هست، و پر از بارهای نگفته‌ای که وقتی به تنهایی برگشتم، دوباره نشست روی دلم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه نوزدهم شهریور ۱۴۰۴
1:17

آمارگیر وبلاگ