۴۱۱_خواب
اونجا که عراقی میگه:
مرا گویی که ای عاشق، نِه ای وصل مرا لایق
تو را چون نیستم در خور، شبت خوش باد من رفتم...
۴۱۰_کسل
برای اولین بار تو این مدت ظهر خوابم برد،از خستگی.
و الان بیدار شدم...ب اندازه کافی خوابِ ظهر آدمو کسل میکنه،
منم ک پیش زمینه ی تخمی شدنو داشتم،
اومدم تو هال،مامانم تا دیدتم:عه..شب بریم فلان جا؟!
گفتم:فلن کسی با من حرف نزنه ها...مخصوصا تو زهرا.من عصاب مصاب ندارم
و الانم مث برج زهرمار نشستم رو مبل؛ بستنی لیس میزنم
در تمامِ شرایط،پتانسیل اینو دارم بستنی بخورم
و دیابت در کمین است،صد در صد
۴۰۹_کامران و باران
دراز کشیدم؛
یه طرفم کامران خوابه،
یه طرفم باران،ازش قول گرفتم امشب بهم لگد نزنه.
فکر کنم تا الان خابش برده،مث بقیه.
اینقد همه جا تاریکه که ستاره ها به راحتی دیده میشن.
هندزفری تو گوشمه و بابِ دلمیِ چاوشی،رو دور تکراره...:)
فکر کنم اگه قطع کنم آهنگه رو،یا باید خور و پفای کامران رو گوش بدم،یا بابامو.
سیبیلای کامی میخوره به دستم و قلقلکم میشه؛
الانم عصبی شد از حرکت دستم رو گوشی و زد بهم.
دلم میخاد تا صبح بیدار بمونم و زل بزنم به سقفِ ستاره ایِ بالای سرم.
کاش آرامشِ الانمون تا ابد باقی بمونه.
پ.ن:کریمیتو شکر،خدایا!
پ.ن۲: بعید میدونم خوابم ببره.
۴۰۶_پایان
حقیقتا امشب
یه آرشام تهرانی رو کم داشتم،
که رگ گردن بزنه بالا،با عصبانیت بگه:
منتظرم بری لباستو عوض کنی،این خیلی تنگه.
اینجوری نمیری بیرون.
پ.ن: امشب عقد دنیای عزیز بود.
پ.ن۲:پاهام گزگز میکنه اینقد رقصیدم.
۴۰۲_زمین چمن
امشب رفتیم زمین چمن،بازی کردیم خانوادگی.
من،بابام،زهرا، شوهر خاله هام(عباس و مجتبی)
پسر خاله هام(مهدی،مرتضی،احمدرضا) دختر خالم(جانان) و خالم.
من از اول گفتم می رم تو تیم عباس،چون میدونستم آدمِ زرنگ و لجوجیه،به عبارتی جر زنه
و حرفشو به کرسی میشونه.
سری اول که بازی کردیم،چند تا پسر و دختر دیگه هم اومدن که غریبه بودن،تیم عباس برد.
سری دوم فقط خودمون بودیم و مجتبی اینا بردن.
تیم عباس شد: من و احمدرضا و مرتضی و جانان( من دروازه وایسادم)
تیم مجتبی شد: زهرا و خاله و مهدی و بابام ( مجتبی دروازه وایساد)
واقعا دروازه بون خوبی بودم،برخلاف تصورم حتی توپایی که بابام شوت میکرد رو هم میگرفتم.
این عباس هم هی ماشاالله ماشاالله میبست به ریشمون و منم هی خوشحال تر می شدم که تو گروه اونم.
حواسم پرت شد و ی گل مزخرف خوردم،اونم از کی؟زهرا...
واقعا زور داشت. عباس گفت:برو تو زمین،
توپو پاس داد مرتضی،اونم پاس به من،
داشتم با عجله می رفتم سمت زمین اونا،مهدی کوبوند خودشو بم که افتادم
احمدرضای بزغاله،صدا رو انداخت رو سرش،سینه جلو،با عصبانیت:حواست کجاست زینب؟همش داری خراب میکنی(با جدی ترین حالت ممکن،دستا و سرشو هم تکون میداد)
اینقد لجم گرفت،جیغ زدم گفتم: زرزر مفت نزنا،تو خودت چه کار مفیدی انجام دادی؟جز اینکه شللللپ مث ماست پهن زمین میشی هی؟گل زدی؟پاسِ خوب دادی؟چه غلطی کردی؟
صحنه ی دعوا اینقد خنده دار بود که حتی مهدی هم حواسش پرت شد و مرتضی توپ رو قاپید و گل زد.:)
پ.ن: سر شب فقط دندونام درد میکرد،الان هم تن و بدنم کوفته س،هم اینقد داد زدم گلوم درد میکنه.
پ.ن: مجتبی خیلی سعی کرد چیزی نگه،ولی تهش گفت:عباس وااااقعاااا جر می زنی...
۴۰۱_باران
دیروز،بعد از اینکه ناهار خوردیم،
مامانم گفت برم کامیو از تو حیاط بیارم ناهارشو بخوره.
بارون نم نم میخورد به صورتم.قطره های به شدت ریز ولی زیاد.
لذت می بردم از اون هوای تمیز و همزمان کامران رو هم صدا میکردم.
نصف راه رو که رفتم،اومد سمتم با میو میوهای فراوان...
تا بهم رسیدیم،شدت بارون زیاد شد.مجددا اعتنایی نکردم و چشمامو بستم و نفس کشیدم.
تقریبا موهام و لباسم نمناک شده بود.
خواستم کامیو بزنم زیر بغلم و بریم تو،دیدم بارون شلاقی شروع کرد ب باریدن.
کامران ترسید و با عجله رفت سمت آخر حیاط.اتاقی ک مختصِ زمستونا و چای آتیشیه.
فاصله رو سنجیدم.دیدم منم برم همونجا کمتر خیس میشم.
خودمو انداختم تو اتاق و پهن شدم کنارِ در،بالشی برداشتم و روش نشستم.
کامی هم ی گوشه گرفت خابید.
سردم شده بود.لباسام کاملِ کامل خیس و هوا هم به شدت یخ!
تکیه دادم ب در و زل زدم به بارون.اینقد شدید میبارید ک ترسیدم سقف کاهگلیه اتاق بریزه رو سرم.
ولی حال و هوای حاکم،اینقد قشنگ و رویایی شد که از یادم رفت موقعیتو،سرماخوردگیه در کمینو:))
دیدنِ باد و بارون و درختا،تو اون سکوت و تنهایی،
باعث شد بغض کنم.نفس عمیق بکشم و زندگی کنم
به معنای واقعیِ جمله؛زندگی کنم
حتی برای نیم ساعت
پ.ن:آدما تو هر سن و موقعیتی.گاهی نیاز ب تنهایی دارن،تا به خودشون بیان.
پ.ن2:میخاستم ی پست موقت رو پاک کنم،دستم خورد پست قبلی رفت.
۴۰۰_چارصد
صبح مون رو اینطوری شروع کردیم،
با صدای بارون و هوای بسیار خنک.
:))))
مثل باران بهاری که نمی گوید کی
یک دفعه در بزن و سر زده از راه برس!
دانلود آهنگ
۳۹۸_بزرگیتو میرسونم
امروز،حدودا ی ربع با خالم حرف زدم(خاله بزرگم،حدودا ۶۵ به بالاس)
در واقع استاتوسشو ریپ زدمو این باعث شد سر بحث باز شه.
خلاصه که ما غرقِ غرق بودیم. داشتم با ناراحتی به حرفاش گوش میدادم
ی دفعه،بدون مقدمه،گفت:میبوسمت سلام برسون
دقیقا همینجوری،واقعا پرام ریخت
با خودم گفتم: عامو اینا چه خوبن
چه ب ی ورشونه همه چی
چقدر راحتن...
کاش منم بتونم اینقد ساده،مکالمه رو که هیچی،بعضیا رو کلن تموم کنم.
پ.ن: از حق نگذریم هم خیلی فهمیده س، هم از منِ بیس ساله تند تر تایپ میکنه.
پ.ن۲:ی مدت با اون استیکرا دوستامو سرویس کرده بودم.
۳۹۵_هیس
خواستم آخر هفته مو خونه ی فاطی بگذرونم
بابا از خواب بیدار شد،گفت: تا ی جیش زدم آماده شو باباجون
گفتم: خجالت بکش مرد،این چه حرفیه؟قرار نیست هر اصطلاحی که من گفتم رو تکرار کنی که...
...
ت راه
گفتم: بابا من کاکائو میخام،بگیر برام
زد کنار،گفت:چی بگیرم؟!
گفتم: فرق نداره،هرچی گرفتی
گفت:نه دیگه،دقیق بگو چی میخوای
سه چهار بار پرسید،هر سری تاکید کردم مهم نیست. بگیر ی چیزی
برگشتنی،دیدم یه اسنیکر،یه تویکس و یه هیس خریده
گفتم: بابا با شرکت کیت کت مشکل داری؟چرا هیس؟
ی نگاه بهم کرد که از صد تا فحشششش بدتر بود.
پ.ن: خوبیه خونه خواهر اینه نیازی نیست با خودت چیزی ببری. فقط با گوشی و لپ تاپم میام
پ.ن۲: بیس بار اومدم این پستو بنویسم،وسطش یا بزرگواران حرف زدن،یا حواسم پرت جیگروم شد
۳۹۴_فدا سرت.
من از جملهی « فدای سرت » خیلی خوشم میاد، بهم حس امنیت میده.
اینجوریه که فدای سرت داری گند میزنی به همه چیز،
فدای سرت غذا سوخت،
فدای سرت چای ریخت،
فدای سرت نمرهت کم شد،
فدای سرت نتونستی،
فدای سرت نشد، نرسید، نرفتی، نیومد؛
فدای سرت.
۳۹۳_بی بی سی
مامانم میخاس ماهی درس کنه.
چند جا زنگ زد ک ماهیِ تازه پیدا کنه.
خلاصه ک سفارش داد.
ی ربع پیش رسید.
دیدم دوتا نایلون دستشه.یکیشو گرفت سمتم،با گیجی گفت:
"اینو گفت برا کامران آوردم."
خوشحال گفتم:"عهه دستش درد نکنه.برم بیدارش کنم"
با تشر گفت:"زینبببب طرف گفت برا کااامرررران اوردم..این کامرانو از کجا میشناسه مردی غریبه؟"
اینقد خندم گرفته بود.صدارو انداختم تو گلو،سر جلو،با جدیت گفتم:
"رادیوووو بی بی سیییی ممدجوننن"
+در سطح شهر میشناسن بچمو.
+بابام علاقه ی زیادی داره ب هرکی رسید بگه ما ی گربه داریم و اسمشم کامرانه.قشنگ مثِ خودمه.ب چپمِ مطلق.
۳۹۲_ریحان
اینکه نصف شبی ذهنم درگیر شه
که تو باغچه حیاطمون ریحون بنفش هم کاشتیم یا نه؛
و به خاطرش برم مامان بابامو بیدار کنم و بپرسم،
دلیل بر لوس و بچه آخری بودنم هست؟!یا که نه؟
عادی و رواله؟
۳۹۱_هندونه
مجددا ی حلوامون نشه؟!
واقعا دوست ندارم جوونیو طی کنم؛
ی راست پرت شم تو پیری فقط.
کنارِ حوضِ کوچیک حیاط وایسم،
هم بزنم مسقطی خوش رنگمو.
وقتی هم که دیدم کم کم داره آماده میشه؛
داد بزنم: حاج آقااا بیا ببین چی درست کردم برات ک.
قربون دستت اون هندونه رو هم بیار با خودت.
پ.ن:اثرات تغییرات هورمونیه،چیز خاصی نیست.