زی‌گل

۲۰۴_ژامران

خدایا به من قدرت و توانایی بده که ژامیو

نخورممم

نچلونمششش

درسته قورتش ندمممم

بمیرمم برراتتتت که اینقد شکری . اینقد انرژی منی

(کلیک)و(کلیک)و(کلیک)

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲
23:24

۲۰۳_امشب،شب مهتابه

از پشت پنجره صداهای عجیب غریب میاد

باد شدید،رعد و برق،بارون

زیر پتو جمع شدم تو خودم

دبدبه و کبکبه م برا وقتاییه که وضعیت نرماله

از حالت نرمال که خارج شه، میشم جوجه ی ترسو

یاده بچگیام افتادم ، شبایی که طولانی بود،

فاطمه منو زهرا رو بغل میکرد و باهم می خوابیدیم

بغضم گرفت واقعا .

صدا میاد:/

حس میکنم تب دارم ، بدنمم درد می‌کنه

دو صفر شد...

باید بخوابم ، پنج بیدار شم مرور کنم قبل امتحان

ایی گجلر👀

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
یکشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۲
0:6

۲۰۲_خودم میدم پا به تلت

تو همه خرابکاریام میدونم پایمی،دیدن همه چجوری معتادتم،معتادمی

نباید اینجا باشه یه فرشته مثل تو..گاهی شک میکنم آدمی:))♥️

(کلیک)

برچسب‌ها: یاسینی
Zeinabi
پنجشنبه بیست و هشتم اردیبهشت ۱۴۰۲
22:39

۲۰۱_خمیازه س که پی در پی میاد.

مدیر بعد از سخنرانی،از بین جمعیت رد شد،اومد کنارم وایساد؛

لپمو سفت کشید و گفت:

«دیدما... تپق زدم خندیدی»

زنیکه از بین دویس سیصد نفر ادم باید حتما با من تخم تو تخم شی؟

پ.ن: زر زنگ زده به بابام،میگه: دارم چمدون می بندم،قرارع با بچه ها بریم مشهد...اجازه هست؟(بی نهایت ایموجی خنده)

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و پنجم اردیبهشت ۱۴۰۲
23:50

۲۰۰_از آسمون سنگ بیاد،حتی اگه جنگ بشه

وارد وبم که میشم حس میکنم اومدم باغ وحش

:(گربه خانوم. ژامی. هلو. لیمو. خامه و پنیر. الیاس و الماس. آرزو)

پسرررر،حتی امروز داشتیم دنبال کاسکو میگشتیم با دخترای احمد.

اسمشو می زارم حبیب اگه خریداری شد:/

+فردا جشن ممتازین درسیه... واقعا مامانم خیلی ذوق می‌کنه وقتی می ریم همچین مراسمایی.افتخاره که موج می زنه لامصببب

+خیلی وقته نگفتم که: شاید ی شب بارون, شاید ی شب دریاااا. دست منو بزاره تو دستات،فراموش نشده که؟حواست هست که؟

+خوب تر از خوبم و خدایا شکرت.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۴۰۲
21:58

۱۹۶_گله سر سبد

واقعا سه چهار روز دهن مهنم سرویس شد:/

چقد خسته کننده و دیر گذشت... با اینکه بهبودی کامل حاصل نشده،

ولی ب نسبت اوکی تر از قبلیم و امشب برا هممون ریکاوری بود.

...

تولدِ عزیز بهانه ای بود برای برگشتن به خوشگذرونی سابق .

کادو دادیم و کیک خوردیم. بلند بلند خندیدیم و

مامان ‌و بابام هر چند دقیقه یک بار خدارو شکر می‌کردن.

من و مامان پیتزا درست کردیم و فاطمه هم سالاد ماکارونی.

یک ساعت قبل هم رفتیم حیاط و اتیش درست کردیم و جوج زدیم.

جای زهرا جانم خالی بود شدید . خدا یارش باشه.

پ.ن:(کلیک) این ی الف بچه انگشت شصتمو از سه جهت جر داده.. خره نفهم

برچسب‌ها: روزنوشت، تولد
Zeinabi
جمعه یکم اردیبهشت ۱۴۰۲
23:24

آمارگیر وبلاگ