زی‌گل

۷۴۷_ستا و نیا‌

روز عجیبی بود،

صبح با کرختی شدیدی بیدار شدم.

چون کلاسام مهم بود،مجبور شدم آماده بشم و بیام دانشگاه.

یه کلاس و نصف،تونستم طاقت بیارم فقط،

بدنم عین بید می لرزید و مور مور میکرد،

تپش قلبمم اذیتم میکرد.

فاطی هم دهنمو سرویس کرد.از دیشب تا حالا عین خوره مغزمو خورد.ادمو به گوه خوردن میندازه‌..

خلاصه که وسط کلاس اجازه گرفتم و پاشدم رفتم دکتر باز.

برام سروم نوشت،ولی قبلش قرص فشار و ضربانو گفت که بخورم و بعدش تزریق شه.

وقتی داشتم دارو هامو می‌گرفتم،یه پیرزن هم بود که پروسه رو بلد نبود،با اینکه حتی جونشو نداشتم کارای خودمو بکنم،کمکش کردم و بعدش اینقدرررر دعام کرد که دلم غشو ضف رفت.

با کلی اصرار بهشون گفتم تو رو خدا بزارید رو صندلی بشینم،از تخته چندشم میشد.

خلاصه که ما نشستیم،نشستن همانا و جمع شدن یه استاد و بیس تا کارآموز پرستاری دور و برم همانا.

یه لحظه پنیک شدم،تمام علائمم از استرس رفت رو هزار

تک تک ی دور چکم کردن،دخترا و پسرا باهم.

تهش یکی از پسرا تسلیم شد،گفت:استاد،نداره،خودت بیا.

استاده هم چهل و پنج دقیقه ای چک کرد،یهو خیلییی ریلکس،آستینمو زدم بالا، گفتم: بیا،اینجاس.

رگه پیدا شد،استاده سپردش به یه دانشجو پسر.مجدد استرسم برگشت.حس میکردم موش آزمایشگاهی ام و قراره دستم پر خون شه

یهو صدای یه دختره اومد.اون طرف نشسته بود و داشت نگام میکرد.موهاش سه برابر خودش بود.فره فر.

گفت:بیام دستتو بگیرم؟!

آروم پلک زدم و اومد کنارم.موفقیت آمیز بخیر گذشت.

دختره هم وقتی می‌خواست سروم بزنه برا جبران رفتم دستشو گرفتم و بعدش اومد کنارم نشست و دوست شدیم. یه خواهر دو قلو هم داشت که بعد اومد.

این جالب ترین طریقه دوست شدنی بود که تجربه کردم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
یکشنبه بیست و هفتم مهر ۱۴۰۴
14:41