۷۰۰_هفصد؟
وقتی رسیدیم خونه و رفتم حموم،
در حدی خسته بودم که زیر دوش زدم زیر گریه؛
بیخوابی داشت روانیم میکرد.
دمِ گلای تو خونه هم گرم،سه سوته همه چیو ردیف کردن.
ناهار خوردیم و من فقط افتادم یه گوشه.تقریبا سه ساعت خوابم برد، که دیگه برق رفت و بیدار شدم،ضدِ حالِ ضدحال.
بچه ها میگفتن صبا خیلی سر و صدا میکرده و هی میخواسته بیاد پیشت،ولی من اصلا هیچ کدومشو متوجه نشده بودم،با وجود خوابِ بینهایت سبکم.
بیدار هم که شدم،با موجی از مهمون رو به رو شدیم. جوری که در طی نیم ساعت،هال،جای نشستن نبود. واقعا هندل کردن این حجم از مهمون،برای روز اولِ ترخیص و خانواده ای خسته،کمی سخته و خوب،من قطعا هیچوقت روز اول نمیرم عیادتِ کسی. هرچند،مهمون حبیب خداست و جاش رو سرِ ما.
یادم رفت بگم،کمر درد!
از حموم که بیرون اومدم چنان کمر دردی اومد سراغم که بیا و ببین.از روی نادانی به فاطی گفتم و قلنجمو شکوند و دیگه جدا امونو بریده.
الانم چنان خوابم میاد که حتی تو این موقعیتی که درازکش وسطِ هال لش کردم،چشامو ببندم،در صدم ثانیه میرم اون دنیا ...
فقط نمیدونم،چرا اینقد شدید میل به نوشتن دارم و انگار با نوشتن،کمی از اون خستگیه کم میشه.