۶۰۱_ترسو
جدی باور دارم آدمای ترسو داستان و از اونجایی تعریف میکنن که دود ازت بلند شده.
جسارت اینو ندارن بگن خودشون چیکار کردن که اینطوری رفتار کردی.
حتی به آدمهای نزدیکشون.
جدی باور دارم آدمای ترسو داستان و از اونجایی تعریف میکنن که دود ازت بلند شده.
جسارت اینو ندارن بگن خودشون چیکار کردن که اینطوری رفتار کردی.
حتی به آدمهای نزدیکشون.
ولی دیگ دلو زدم به دریا،
شامو با دوستان گرامی رفتم بیرون،پنج شیش نفری.
حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم.
وقتی همو دیدیم تو این چند روز،
هر بار در حدی خندیدیم که نفسمون بالا نمیومد.
بعدشم رفتیم حنا زدیم به دستامون،مثل این اسکولا.
مثل خر ذوق کردم.خیلی خیلی خیلی خوشگل شدن.
آمار لحظه به لحظه رو هم میفرستادم تو گروه که مامان بابام ببینن.
تهشم من اصرار کردم پیاده برگردیم خونه،ساعت چند بود؟!یک و نیم.
تا رسیدیم در حدی تیکه شنیدیم که الله الله.
دوبرابر اون تیکه ها،بچه ها به خاطر این پیشنهاد مزخرف فوشم دادن.
ولی کیف داد.
ینی کیف دادااااا...
مامانمم هی زنگ زد که کجایید؟! دیگ وقتی دید دخترش امشب خیلی سربه راه نیست،خوابید و بیخیال شد
خلاصه که نیم ساعتیه اومدم خونه،الانم من دارم مرغ سرخ میکنم،زهرا هم گوجه و سیب زمینی،که شکمو صفا بدیم نصف شبی.
پ.ن: ولی دستام خیلیییی خوشگل شدن.
این حجم از زفرون و نبات و دارچینی که من خوردم
باباحاجیِ خدابیامرزمم میخورد پریود میشد
بعد من باید درد بکشم تا خبر مرگم پریود شم
این چه کوفتیه؟!
اون کصخلی که تا یک شب بیرونه
و برگشتنی هم تا پنج و نیم صبح ی نفس با گوشی بازی میکنه،
کیه؟!
من
دو شب پیش،ساعت۱،
بابا یهو حالش بد شد و مامانم با جیغ صدام کرد
تو اون گرمای زیاد،داشت از سرما میلرزید
سه چهار تا پتو انداختیم روش و نشستیم کنارش
مامانم رفت دارو هاشو آورد و میخواست بچپونه تو دهنش
یهو بابام به خودش اومد و زد زیر خنده
میگفت:چرا هول کردی؟! اینارو نمیتونم اینجوری بخورم که
تا ۳ کنار هم دراز کشیدم و خندیدیم
میگفتم:مرد،تو تازه از برزخ اومدی،این انرژیت از کجا میاد؟!
ی بارم گفتم:تو چیزیت نشه ها،تو نباشی من نمیدونم با کی بخندم.
دیگ وقتی دیدم حالش خوبه و دارن خمیازه میکشن،از بغلش اومدم بیرون و رفتم تو جام...
پ.ن:عیِ چِ دِ ای خداوکیلی؟!من روز عید همش حواسم به بابام بود.
پ.ن۲: از وقتی برگشتم گریه نکرده بودم.دیشب یهو ترکیدم،نمیدونم چرا.
پ.ن۳: حوصله نوشتن هم نداشتم،ننوشتم و فکر کنم جمع شد تو دلم و ریخت بیرون.
پ.ن۴:پریشب خواهرم میگفت: تو هم نمیخوای بری احیا؟! گفتم: یادم نمیاد گناهی کرده باشم که برم از خدا طلب بخشش کنم،من امسال فقط بگایی دیدم.
درمانِ خستگی چیه؟!
دارویی برا کم آوردن وجود داره؟!
+از فکر و خیالِ زیاد،خوابم نمی بره
بعد میگن چرا از خواب بدت میاد
خدا شاهده با چنان تپش قلبی از خواب پریدم
که نزدیک بود بزنم زیر گریه
هق هقم بره هوا
امروز روز جهانی اعتراف کردنه
اعتراف میکنم از خواب دیدن متنفرم
از حس و حال بعدش،بدم میاد
من از یادآوری و احساسِ فیک بیزارم
امان از یکشنبه
امااان
خدا بخیر بگذرونش که محتاجیم به آرامش...♥️
عصری تو بغل بابا دراز کشیده بودم.گوشیمو گرفتم جلوم و رو ویدیو.بابا هم دید دوربین روشنه،ژست گرفت و سرشو چسبوند به سرم و با لبخند منتظر شد،گفتم:آماده ای؟! گفت:بله عزیز بابا. خندیدم و گفتم:ویدیوعه...و قشنگ ترین ویدیو زندگیم ثبت شد.
باباجون دو سه روزیه که میره سرکار دیگه
و ی جوری شده که اصلا ندیدیم همو،یا بیرونم،یا خوابم،
یا اون بیرونه و یا خوابه.
امشب مامانم میگفت:بابا صبح گفته دخترمو نمیبینم،
انگار نه انگار که خونه س.
الان دیدمش بعد از دو روز،گفتم:مشتاق دیدار مرد.
گفت:وقتی نبودی ی ویدیو کال داشتیم باهم که،الان چی؟!
نمیبینمت اصلا.
خواستم بگم:ولی به خاطر تو برگشتم من
پ.ن:میخوایم برگردیم به حالت عادی،چاوشی نمیزاره،هی آهنگ جدید میده.
پ.ن۲:چیزی که میخام رو اگه بشنوم تا چند روز دیگ،همه رو شیرینی میدم از خوشحالی.
پ.ن۳:دلمان تنگ است برای چیزی که نمیدانیم چیست.
زمان!
واقعیت اینه که زمان،همه چیو حل که نه؛
صرفا عادی میکنه.
و این کلیشه ای ترین حقیقتیه
که از دیشب داره تو مغزم زنگ میزنه.
از وقتی که برگشتم،
فقط ی شب خونه بودم.
همش بیرونم.
هی میخوام سرمو گرم کنم،
که فکر نکنم.
آدمیزاد چقدر ضعیفه؛
که کنترل مغزش دست خودش نیست.
فكت قوى:
دخترا ٨ درصد عمرشونو
صرف فهميدن كبودى هاى
روى پاهاشون ميكنن كه دقيقا
از كجا اومده و نميفهمن.🤣
با بچه ها ویدیو کال بودیم
همزمان داشتم آماده میشدم که برم بیرون
گوشیو تکیه دادم به تخت و با آهنگی که زهرا پلی کرده بود،
ی قر ریز دادم.
یهو رعنا داد زد:شیککک،زینب شیککک
تو رو خدا شیککک
+استغفرالله...
مدتیه معده درد ندارم
و راحتم.
ولی این نفسِ لامصب هی میگیره
اسپریم داعم در دسترسمه...
صبا یهو تو خواب زد زیر گریه
هممون بالا سرش بودیم و آروم نمی شد
بابام بغلش کرد و تابش داد تو خونه
کمی آروم گرفت دیگه از بغلش نیومد پایین
هرکس میرفت سمتش میزد زیر گریه باز
خودشو چسبونده بود به سینه بابام و هیچی نمی گفت
هممون نگاهمون به صورت بابام بود که کی درهم میره
این مرد امروز خیلی درد کشید،
هروقت نگاش کردیم دستش رو سینهش بود.
کی تموم میشه این وضعیت گوه؟
چرا ساعت ۴ صبح باید بشینم غصه بخورم؟
داشتم پستای قدیمیمو میخوندم،
دیدم چقدر وقتی گربه خدابیامرز زنده بود،خوشحال تر بودم؛
چقدر همهچیِ زندگی قشنگ تر بود.
اون وقتایی که آخرِ تمام پستام
یه پ.ن میزدم و مینوشتم:
شاید یه شب بارون،شاید یه شب دریا
دست منو بزاره تو دستات...
+دیشب تو اتوبوس این پلی شد و تا تموم شدنش،اشک ها،نوبت به نوبت از چشام میریختن پایین.
پریشب که زنگ زدم بابام و گفتم خوبی؟!
گفت: به قولِ سجاد،نفسی میاد و میره،شما دعا کنید.
(سجاد نوه ی ارشد خانواده ی پدریمه،پسر عمم)
منم عصبی شدم و گفتم:سجاد گوه خورده.
و اونام از پشت گوشی غش غش خندیدن.
امروز داشت میگفت: میدونی قضیه این دوتا جمله چیه؟!
مثل اینکه بابابزرگم مریض میشه،بابامم ایران نبوده.
سجاد باهاش میره دکتر،بابام زنگ میزنه بهش،میگه بابام چطوره؟!
اینم برمیگرده میگه:چی بگم دایی،نفسی میاد و میره.
جدی میگیره و سریع برمیگرده.میبینه باباش هیچیش نیست.
ی بارم عموم ترقه میخوره تو شکمش،بازم سجاد باهاش میره.
عمومو میبرن اتاق عمل.زنگ میزنن،میگن:رضا چطوره؟!
اینم میگه: چی بگم والا،براش دعا کنید.
خواستم بگم تف به شرفت سجاد.
دور ک باشی، ی جوری رفتار میکنن،
انگار خری🤣و واقعا خرم که باور میکنم منم.
و همون بهتر که باور میکنم،وگرنه با شنیدن واقعیت،
قطعا و صد در صد دق میکردم تنهایی...
از وقتی بیدار شدم،یا دارم با فاطی صحبت میکنم،
یا بابام...
و جالبیش اینجاست واقعیتِ اینجا،کنارِ خودشون،
دردش خیلی کمتره تا دروغِ اونجا.
و چقدر خوبه که برگشتم.روحیه م از یک رفت رو هشت.
کلی خندیدم امروز از دست بابام.
اینقد که مسخره بازی در آورد.
و از دیشب که رسیدم،فقط خودمو زدم به یخچال.
قصدشو ندارم وزن های از دست رفته رو جبران کنم
ولی خوب...واقعا دلم برا زیاد خوردن تنگ شده بود
صبح که بیدار شدم
هماتاقیم گفت:دیشب درد داشتی؟!
گفتم:نه،چطور؟!
گفت:تا ۴ تو خواب گریه و ناله کردی؛
نگرانت شدیم،خواستیم بیدارت کنیم،
دلمون نیومد،آناهید بیدار موند پیشت.
خواستم بگم بهش که همیشه:
در گلو می شکند ناله ام از رقت دل
قصه ها هست ولی طاقت ابرازم نیست
ولی این سری دست خودم نبوده تو خواب صدام در اومده.
آخ،اگه این وبلاگ نبود من کجا حرف میزدم؟!
از دیشب که ساعت چهار و نیم بیدار شدم،تا الآن،
یک نفس در حال تکاپو بودم؛
و دقیقا حالا دراز کشیدم و بازم هفت باید بیدار شم.
تازه وقت کردم صورتمو بشورم و وقتی به خودم تو آینه زل زدم،
ترسیدم..از بی روحی و خستگیِ چشمهام.
بعد از تماس های مکرر با مامانم و آبجیهام
و سوال پیچ کردنشون،بالاخره تونستم صدای پدرمو بشنوم.
ولی بازم به همون رضایت ندادم و گفتم باید ببینمت؛
ویدیو کال کردیم و تا بیحال و خسته نخندید،
دلم آروم نگرفت.
+بازم قراره سه هفته بریم تو انتظار...انتظار پشتِ انتظار.
پ.ن:و خدا صبر دهد به قلبی که فراموشی نمیداند...
من فردا ساعت ۴ برمیگردم خونه
از دور ببینم درد کشیدن این مردو دقققق میکنم
از عصر ساعت پنج هی زنگ میزنم مامانم
یا قطع میکنه یا میگه پیش دکتریم
پریود شدم و دارم میلرزم از درد.زیر دوتا پتو دراز کشیدم
و پر از استرسم
نگرانم
خیلی نگرانم
خیلییی
داررررم جر میخورم از نگرانی
دلم آتیش میگیره میشنوم داره درد میکشه
برای من،رمضون همیشه پر از اتفاقات خوب بوده.
همیشه دوسش داشتم،با تمامِ اعتقاداتِ نصف و نیمه ی از بین رفتهم.
هشتاد درصد خاطرات شیرین بچگیم برمیگرده به شبای ماه رمضون.
بزرگ تر هم که شدم،بازم خاطراتم وصل شد به رمضون.
اگه هنوزم کسی میخونه اینجارو و برای کسی،هنوزم اعتقادی مونده،
دعام کنید که محتاجم به دعاتون...♥️