۵۷۹_سجاد
پریشب که زنگ زدم بابام و گفتم خوبی؟!
گفت: به قولِ سجاد،نفسی میاد و میره،شما دعا کنید.
(سجاد نوه ی ارشد خانواده ی پدریمه،پسر عمم)
منم عصبی شدم و گفتم:سجاد گوه خورده.
و اونام از پشت گوشی غش غش خندیدن.
امروز داشت میگفت: میدونی قضیه این دوتا جمله چیه؟!
مثل اینکه بابابزرگم مریض میشه،بابامم ایران نبوده.
سجاد باهاش میره دکتر،بابام زنگ میزنه بهش،میگه بابام چطوره؟!
اینم برمیگرده میگه:چی بگم دایی،نفسی میاد و میره.
جدی میگیره و سریع برمیگرده.میبینه باباش هیچیش نیست.
ی بارم عموم ترقه میخوره تو شکمش،بازم سجاد باهاش میره.
عمومو میبرن اتاق عمل.زنگ میزنن،میگن:رضا چطوره؟!
اینم میگه: چی بگم والا،براش دعا کنید.
خواستم بگم تف به شرفت سجاد.
برچسبها:
خط خطی
Zeinabi
سه شنبه چهاردهم اسفند ۱۴۰۳
18:5