۵۷۶_انتظار
آخ،اگه این وبلاگ نبود من کجا حرف میزدم؟!
از دیشب که ساعت چهار و نیم بیدار شدم،تا الآن،
یک نفس در حال تکاپو بودم؛
و دقیقا حالا دراز کشیدم و بازم هفت باید بیدار شم.
تازه وقت کردم صورتمو بشورم و وقتی به خودم تو آینه زل زدم،
ترسیدم..از بی روحی و خستگیِ چشمهام.
بعد از تماس های مکرر با مامانم و آبجیهام
و سوال پیچ کردنشون،بالاخره تونستم صدای پدرمو بشنوم.
ولی بازم به همون رضایت ندادم و گفتم باید ببینمت؛
ویدیو کال کردیم و تا بیحال و خسته نخندید،
دلم آروم نگرفت.
+بازم قراره سه هفته بریم تو انتظار...انتظار پشتِ انتظار.
پ.ن:و خدا صبر دهد به قلبی که فراموشی نمیداند...
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه سیزدهم اسفند ۱۴۰۳
1:4