زی‌گل

۶۰۰_و بلاخره ششصت

ولی دیگ دلو زدم به دریا،

شامو با دوستان گرامی رفتم بیرون،پنج شیش نفری.

حسابی خوش گذروندیم و خندیدیم.

وقتی همو دیدیم تو این چند روز،

هر بار در حدی خندیدیم که نفسمون بالا نمیومد.

بعدشم رفتیم حنا زدیم به دستامون،مثل این اسکولا.

مثل خر ذوق کردم.خیلی خیلی خیلی خوشگل شدن.

آمار لحظه به لحظه رو هم میفرستادم تو گروه که مامان بابام ببینن.

تهشم من اصرار کردم پیاده برگردیم خونه،ساعت چند بود؟!یک و نیم.

تا رسیدیم در حدی تیکه شنیدیم که الله الله.

دوبرابر اون تیکه ها،بچه ها به خاطر این پیشنهاد مزخرف فوشم دادن.

ولی کیف داد.

ینی کیف دادااااا...

مامانمم هی زنگ زد که کجایید؟! دیگ وقتی دید دخترش امشب خیلی سربه راه نیست،خوابید و بیخیال شد‌

خلاصه که نیم ساعتیه اومدم خونه،الانم من دارم مرغ سرخ میکنم،زهرا هم گوجه و سیب زمینی،که شکمو صفا بدیم نصف شبی.

پ.ن: ولی دستام خیلیییی خوشگل شدن.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴
3:3

آمارگیر وبلاگ