۶۵۴_آشپزخونه
به بابام میگم:
گوشیو بگیر جلو صورتت،تا ببینمت قشنگ
میگه:
تو برو آشغالا رو ببر پایین،بعدشم آشپزخونه رو بشور
آخه مررررد💔
۶۵۲_واکنش
داشتم خواب میدیدم که:
«ساعت شده ۴ بعد از ظهر و من تازه بیدار شدم
ناهار نخوردم و بی نهایت از این قضیه ناراحت بودم،نمیدونم چرا.
داشتم از دوستم گله میکردم که چرا بیدارم نکردی؟!»
یهو با یه زلزله شدید از خواب پریدم،
وسط اتاق وایسادم.با وحشت از همون دوستم پرسیدم: زلزله بود.آره؟!
اینم هی با عجله میگفت:نه عزیزم اروم باش،هیچی نبود.
بدنم شروع کرد به لرزش،با گریه میگفتم:وای من میترسم.
یه واکنش ناخودآگاه و عجیب.
این بنده خدا هم بغلم کرده بود تا آروم شدم.
از اینکه دارم تو ی خونه آپارتمانی زندگی میکنم مثل سگ میترسم.اینکه زلزله بیاد و من نتونم فرار کنم،از روزی که اومدم اینجا همش تو ذهنمه.
پ.ن: داشتم به این فکر میکردم بدنم یاد گرفته با زلزله ری اکشن بد نشون بده،حتی اگه ترسِ نیاد...چون آخرین بار زلزله رو بد تجربه کردم و با اتفاق های بد تر همراه شد،هنوز این حس بد باهامه و به شکل فوبیا نشون داده میشه.
۶۴۹_لذذذت
امروز برای اولین بار
تونستم کلاس اندیشه اسلامی رو با لذت بگذرونم
چون یه دور کامل پلی لیستمو گوش کردم🤲🏻
۶۴۶_سکوت
از وقتی که پام به تیمارستان و
خانه سالمندان باز شده،
به این نتیجه رسیدم که
سکوت کنم،سکوتتتت
سکوتتتت
صد سکوت
بخدا سکوت...
نتیجه ی دوم هم اینکه:همه ی آدمای دنیا
همه ی همه شون
با برخورداشون
با حرفاشون
با همه ی نگاه ها و طرز تفکرشون
واقعا به چپم...
دیگه جدی هیچی برام مهم نیست
ی بی تفاوتی ای که اصلا دوسش ندارم کل وجودمو فرا گرفته.
۶۴۵_بیمارستان اعصاب و روان
۶۴۲_بینی
واقعا نمیدونم چرا صبح نمیشه
بینی م کیپِ کیپِ
و با هیچ روشی درس نمیشه
سر همین،امشب ی بارش در حدی نفسم تنگ شد،که رنگم رو ب بنفشی زد و آب از چشام میچکید
چرا؟! چون بلافاصله بعد از تنفس با دهنم،گلوم خشک میشه و سرویس میشم
الانم هی میخام بخوابم،هی به خس خس میوفتم
+گوه تو ترکیب سرماخوردگی و آسم
۶۴۱_کوفتگی شدید
الان واقعا خیلی خوابم میاد
سیتریزین هم خوردم و این بیشترش کرده
خواستم تند تند تعریف کنم و برم بخوابم
حاجی ۱۶م تولد ستاره بود. ینی الان
من عصری با اون پا درد و فین فین کردنه
پاشدم رفتم کادو خریدم براش. با کیک
بعدشم رفتم جشن دانشگاه،برگشتنی حدودا ساعت نزدیک ۱۰ بود
وقتی رسیدم،دیدم یکی از بچه ها حالش بد شده و قبل از رسیدن ما،زنگ زده بودن اورژانس،دختره آسم داشت و اسپری منو گرفتن و دادن که بزنه(جا گذاشته بود)
ستاره هم باهاش بوده،ریده بود تو خودش،اشکش در اومده بود.
قاعله که ختم به خیر شد،گفتم برو لباستو عوض کن بیس دقیقه دیگه بیا باهم شام بخوریم
منم تند تند خودمو جمع و جور کردم.بساطو چیدم تو هال
با بقیه هم هماهنگ کردم،گفتم بچه ها میخام ستاره رو خوشحال کنم بیاید کمک
آناهید داشت کیکه رو اوکی میکرد،گفت زینب چاقو بده بم
منم با دو داشتم میرفتم سمت آشپزخونه
از قسمت فرش رد شدم و رفتم رو موکت
ی جا چسب موکته باز شده بود
پام خورد اون قسمت
و چنان سر خوردم
که از پشت کامل افتادم زمین
و خدااااا رحم کرد،قفسه سینم خورد به اون تیزی اپن
ینی قسمتی که از آشپزخونه میای پایین و میری تو هال
و سرم نخورد اونجا.در واقع بالاتنم نجاتم داد
و چنان دردی پیچید تو اون قسمت،که درد وحشتناک پام و آرنجمو فراموش کردم.
اوکی که شدم و خودمو جمع و جور کردم
البته به لطف بچه ها که اینقد کصشر گفتن و خندوندنم،
از اون موقع هی مسخره م میکنن
رز میگه: تو رو ایربگات نجات دادن،برو صدقه بده🤣
پ.ن:ولی قفسه سینم با هر نفسم درد میگیره
پ.ن۲: بچه ها که دورم جمع شده بودن و سعی میکردن با مسخره بازی قضیه رو حل کنن،یهوزدم زیر گریه و گفتم: بچه ها من چرا اینقدر میخورم زمین؟! و بدتر خندیدن
پ.ن۳:عصری اون افتادن اولیه رو برا فاطی تعریف کردم،اینقد خندید بم.برا زهرا که گفتم،رید بم.گفت تو حواست به خودت نیست.اینو دیگه جرات ندارم بگم بش.
۶۴۰_دمنوش
امروز بیش از پنج شیش نفر اومدن عیادتم.
هم به خاطر اون سرماخوردگیه،هم شنیده بودن که افتادم،
اومدن ببینن ضربه مغزی شدم یا نه
همخونه ای هام میگفتن:تو به تک تک اینا زنگ زدی؟!
منم هی قسم میخوردم و میگفتم:بقرررران خودشون فهمیدن.نمیدونم از کجا.
کنار یکی شون نشسته بودم و داشتم قضیه ای رو با آب و تاب تعریف میکردم،
که یهو آناهید با عجله اومد داخل و گفت:وای زینب.یکی دیگ اومد،اینو ببینی کرک و پرت میریزه.
با کنجکاوی سرمو کج کردم،دیدم ساغر با یه لیوان دمنوش،یه نایلون با محتویات دارو گیاهی
و دو اسلایس کیک خیس،داره میاد داخل.(بعدش گفت قبلا ازت شنیدم از دمنوش خوشت نمیاد.اینو آوردم که بتونی بخوری)
در حدی شرمنده شدم و حس خوب گرفتم،که انگاری تو چشام چراغ روشن کرده بودن.
آناهید میگفت:راز محبوبیتت چیهههه؟
میگفتم:پکیجو بخر توش گفته شده:)))
پ.ن:خلاصه که،از این ایموجی عینکیا،تا اطلاع ثانوی...
۶۳۹_ترشی
ی نگاه عمیق انداخت بم؛
گفت:
تو مخت خوب کار میکنه
گفتم: شوخی میکنید؟!
گفت:نه،دوتا توصیه میکنم بهت،همخوب درس بخون،هم کمتر ترشی بخور
خندیدم و همینجور که از کلاس خارج میشدم گفتم:
فککک نکنم بتونم کمتر ترشی بخورم استاد
۶۳۸_تخت
داشتیم از کارگاه برمیگشتیم
طبقه سه بودیم
از پله ها میومدیم پایین
یهو سر خوردم
ده پله رو با باسن طی کردم
باسنم تخت شد،ناخونام تیر کشید
گوشیم خورد شد ی قسمتش کامل
همه ش به درک. همه ی عالم و آدم دیدن و خندیدن
خودمم برا اینکه سه نشه ، باهاشون خندیدم
پ.ن: اضافه کنم که یه سرمای بدی هم خوردم که بیا و ببین.
۶۳۷_پی پی
از عجایب خوابگاه فقط همین رو بگم که:
یهو یکی گفت:هرکی حرف بزنه پی پیِ.
و دو ساعته هیچکس صداش در نیومده...
۶۳۶_لباااس
خواستم از نگرانی درتون بیارم
و بگم که
لباسم رسید بالاخره
و بی نهایت قشنگ و خوش دوخت بود🤣
۶۳۵_محسن
هیچوقت تو زندگیم اینقد بین دو راهی گیر نکرده بودم
که آهنگ محسن چاوشی رو گوش کنم
یا محسن یگانه رو.
۶۳۴_مبارکه
در رابطه با ۹ اردیبهشت باید بگم که:
از کتابام شدید حاملهم
و اینکه:
خرم آن کس که در این محنتگاه
خاطری را سبب تسکین است
۶۳۳_گناه
من امشب،با تموم وجود،به خودم افتخار کردم.
دارم با اشک مینویسم،نه به خاطر خودِ قضیه،
به خاطر اینکه من خیلی خیلی خوب بزرگ شدم.
بابام منو با لقمه حلال بزرگ کرد،
همیشه تو گوشم خوند که درست زندگی کنم
و من درست تصمیم گرفتم،
جایی که بیشترین ضرر بهم میرسید،خدارو در نظر گرفتم
اشک از گوشه چشام دونه به دونه سر میخوره پایین
من از تو هم ممنونم،تو هم سهم داری در تربیت من.
من به همتون مدیونم که تو گوشم خوندید وجدان داشته باشم.
پ.ن: میخوام فردا زنگ بزنم بابام ی دل سیر حرف بزنم،بخدا من دق کردم اینقد تو فکرم با خودم صحبت کردم.
بعدا نوشت: صبح شده و خوندمش و آنچنان از نوشتنش راضی نیستم،ولی دلم نمیاد پاک کنم
۶۳۱_شعر
اونجا که غسان کنفانی اینجوری جواب میده:
-معشوقی داری؟
-نه
-برای که مینویسی؟
-برای خودم
-برای خودت! حرف عاشقانه؟
-خودم بیشتر از دیگران استحقاقش را دارد
۶۳۰_یک و ربع
دیشب خیلی خیلی دیر خوابیدم
بنابراین،یک و ربع بیدار شدم
دم همه بچه ها هم گرم،جیکشون در نیومد
(البته اینکه هار بازی در میارمم بی تاثیر نیست)
خلاصه وقتی بیدار شدم،ی جوری بودم
ی حسِ بد.ی نبودن.ی کمبود.خیلی خیلی ناراحت بودم.
با خودم گفتم: من هرچقدر هم آدمِ خوددار و کنترل گری باشم،وقتی از خواب بیدار میشم،نمیتونم احساساتمو مدیریت کنم
پاشدم و رفتم غذا بگیرم. برگشتنی.چک کردم و دیدم پریود شدم
و اون حسِ بد دلیلش این بود.شبیه اموات محترم غذامو خوردم و دراز کشیدم
هیچ مسکنی هم نیست این دور و اطراف که روم جواب بده.
یکی از بچه ها گفت: امروز با فلانی رفتیم ثبت احوال برا تغییر اسم.ما منتظر بودیم بیایم و تو مسخره مون کنی حسابی.چرا ساکتی🤣
۶۲۸_بیس
ساعت گذاشتم ۶ و نیم بیدار شم.
زنگ که خورد،
نشستم سرجام.
ی دودوتا چهار تا کردم،دیدم فجیح خوابم میاد.
پاشدم بالاییمو بیدار کردم،
رفتم تو حال،جیش کردم،
اتاق بغلی،همکلاسی هامو بیدار کردم،
اونام نشستن سرجاشون.
گفتم:بچه ها،بیدار شید،من میخام بخوابم خوابم میاد.
خلاصه که خوابیدم تا ۱۱ و نیم.
دیدم همه نرفتن.میگفتن: تو که گفتی میخوای بخوابی ماهم خوابیدیم🤣
از کلاس بیس نفره،۸ نفر رفته بودن...!
۶۲۷_ترسو
ینی امروز تا سر حد مرگ خسته شدم،
از شیش صبح تا هفت شب دانشگاه.
حالا این پشتِ سرهم کلاس رفتنه مارو خسته نکرد که،
سکشن آخر اندیشه اسلامی بود،با ی آخوند.
پااااارهمون کرد...قشنگ از لحاظ روحی با چرت و پرتایی که میگفت فرو ریختم.
مغزم پتانسیل این حجم از مزخرفات رو نداشت.
برگشتنی اسنپ گرفتم برگردم خونه
هم پی ام اس بودم،هم خسته،
تولد بابا هم بود و تلفنی باهاش حرف زده بودم.
همش باعث شد کل نیم ساعتی که تو راه بودمو اشک بریزم.
پ.ن:Click... قسمت قرمز رنگ،جوابای منه... چیزی که خیلی وقته ندارمش،تنهاییه... دلم لک زده بشینم نیم ساعت فقط فکر کنم،نمیشه...
پ.ن۲: ولی حالم خیلی خوبه،خیلی خیلی.
پ.ن۳: امروز یه کارگاه هم شرکت کردم،وسطش دکتره از تک تک مون خواست یکی از معیارهامون که خیلی مهمه رو بگیم... من گفتم: شجاع و ریسک پذیر بودن... گفت: آفرین،منم از مردای ترسو بی نهایت بدم میاد.