زی‌گل

۶۴۱_کوفتگی شدید

الان واقعا خیلی خوابم میاد

سیتریزین هم خوردم و این بیشترش کرده

خواستم تند تند تعریف کنم و برم بخوابم

حاجی ۱۶م تولد ستاره بود. ینی الان

من عصری با اون پا درد و فین فین کردنه

پاشدم رفتم کادو خریدم براش. با کیک

بعدشم رفتم جشن دانشگاه،برگشتنی حدودا ساعت نزدیک ۱۰ بود

وقتی رسیدم،دیدم یکی از بچه ها حالش بد شده و قبل از رسیدن ما،زنگ زده بودن اورژانس،دختره آسم داشت و اسپری منو گرفتن و دادن که بزنه(جا گذاشته بود)

ستاره هم باهاش بوده،ریده بود تو خودش،اشکش در اومده بود‌.

قاعله که ختم به خیر شد،گفتم برو لباستو عوض کن بیس دقیقه دیگه بیا باهم شام بخوریم

منم تند تند خودمو جمع و جور کردم.بساطو چیدم تو هال

با بقیه هم هماهنگ کردم،گفتم بچه ها میخام ستاره رو خوشحال کنم بیاید کمک

آناهید داشت کیکه رو اوکی میکرد،گفت زینب چاقو بده بم

منم با دو داشتم میرفتم سمت آشپزخونه

از قسمت فرش رد شدم و رفتم رو موکت

ی جا چسب موکته باز شده بود

پام خورد اون قسمت

و چنان سر خوردم

که از پشت کامل افتادم زمین

و خدااااا رحم کرد،قفسه سینم خورد به اون تیزی اپن

ینی قسمتی که از آشپزخونه میای پایین و میری تو هال

و سرم نخورد اونجا.در واقع بالاتنم نجاتم داد

و چنان دردی پیچید تو اون قسمت،که درد وحشتناک پام و آرنجمو فراموش کردم.

اوکی که شدم و خودمو جمع و جور کردم

البته به لطف بچه ها که اینقد کصشر گفتن و خندوندنم،

از اون موقع هی مسخره م میکنن

رز می‌گه: تو رو ایربگات نجات دادن،برو صدقه بده🤣

پ.ن:ولی قفسه سینم با هر نفسم درد میگیره

پ.ن۲: بچه ها که دورم جمع شده بودن و سعی میکردن با مسخره بازی قضیه رو حل کنن،یهو‌‌زدم زیر گریه و گفتم: بچه ها من چرا اینقدر میخورم زمین؟! و بدتر خندیدن

پ.ن۳:عصری اون افتادن اولیه رو برا فاطی تعریف کردم،اینقد خندید بم.برا زهرا که گفتم،رید بم.گفت تو حواست به خودت نیست.اینو دیگه جرات ندارم بگم بش.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه شانزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴
1:59

آمارگیر وبلاگ