زی‌گل

۶۸۶_پتیتو

فاطی زنگ زد، جواب که دادم،گفت:

«سلامممم خاله»

فهمیدم که صبایی هم داره می‌شنوه و به خاطر اون زنگ زده.

با هیجان گفتم:سلاااام خاله جون،سلام عمرم،سلام نفسم

یهو ی جوری ذوق زده خندید از پشت تلفن،جیگرم حال اومد.

بعدشم هرچی میگفتم تکرار می‌کرد.

کلمات بامزه ای که میگه:

هَسب(اسب)،پیشی،آپو(هاپو)،پژ(بز)،فن،پتیتو،منانا(بنانا)

پ.ن:از خواب که بیدار میشم اولین حرکتی که میزنم اینه که به ایشون زنگ بزنم،انرژی خالصمه.

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
یکشنبه بیست و دوم تیر ۱۴۰۴
0:16

۶۸۵_سرما

صبح برق رفته بود،از 9:30 تا 11

بیدار شدم رفتم جیشیدم،اومدم بخوابم باز،

نرمالش این بود از گرما حرص بخورم؛

ولی به طرز معجزه آسایی،از شدت سرما خزیدم زیر پتو و راحت خوابم برد🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
17:16

۶۸۴_زینبِ جان

نگاه

از یه جایی به بعد،نه غمگینی

نه عصبی ای ، نه دلتنگی ، نه ناامیدی

هیچ حسی نداری

دیگه ته دلت یهو نمی ریزه پایین از فکر بهش

نمی‌دونم اسمش چیه،دلیلش چیه،فلسفه ش چیه

ولی وحشتناکه،من هیچوقت نمی‌خواستم به این نقطه برسم.من از بی تفاوت بودن میترسم

حس میکنم این ذوق درونم مرده،تا ابد

دیگه امکان نداره بشینم با لبخند،چیزیو تو دفترچه م بنویسم:Click

اونم نه فقط یه صفحه،چند دفتر:Click

یا حتی به نظرم دیگه پیش نمیاد نقاشی بکشم و بزنمش به کمدم:Click

این کارا احمقانه شده برام،چرا؟! بزرگ‌شدن و پیش به سوی ۲۱ ساله شدن؟!

پ.ن:کامنتارو می‌بندم که بتونم همینقدر راحت و بدون سانسور بنویسم.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه بیست و یکم تیر ۱۴۰۴
3:22

۶۸۳_تاسیان

بابا منظورتون چیه که سعیدو کشتیددددد؟!

من برا اولین بار رو یه بازیگر کراش زدم

میدیدمش تو فیلم،نیشم تا بناگوش باز میشد

دیگه به چه امیدی تاسیانو ببینم؟؟؟؟

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴
22:55

۶۸۲_گاااد

هیچوقت جواب بدی رو با بدی ندادم

بدی کسیو هم نخواستم

در واقع یاد نگرفتم،همیشه از مامانم الگو گرفتم و واگذار کردم به خدا.

ولی دیدم،اونایی که اذیتم کردن،حتی با یه حرف کوچیک،جوری که دلم شکسته

چنان واضح جلو چشام همون بلا سرشون اومد و اذیتشون کرد خدا،

که خودم و پشمام باهم ریختیم

تو این جور مواقع حس میکنم خدا بهشون میگه:

دیگه دختر منو اذیت نکنید.

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴
1:47

۶۸۰_دو سال

یادم رفته بود سالگرد گُبیو.ده تیر ۱۴۰۲ از پیشمون رفت

Click

با رفتنش یه تیکه از قلبمو با خودش برد،تا همیشه.

بودنت تو دنیای من،استارتی بود برای عشق بی اندازم به گربه ها.مرسی که سه سال گربه ی من بودی

دوستِ سیاه و تمیزم

من ایمان دارم تو دنیای بعدی،قطعا تو رو میبینم و بازم باهمیم

هم تو،هم پسرت کامران.

برچسب‌ها: گربه
Zeinabi
چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴
3:51

۶۷۹_دررررردددد

من واقعا یادم نمیاد قبل از اینکه هر ماه این آمپول مزخرفو بزنم،چطور دردو تحمل میکردم؟!

عادت کرده بدنم،بگا رفتم

تا صبح کارم ساخته س

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
چهارشنبه هجدهم تیر ۱۴۰۴
2:7

۶۷۸_بی منطق

سلامتی،از وقتی بیدار شدم

دراز کشیدم و خون‌ریزی میکنم

ناپروکسن و ایبوپروفن رو باهم خوردم

کیسه آب گرم رو شکممه

ی لیوان بزرگ چای نبات و زفرون خوردم

و دارم مقاومت میکنم که نرم کترولاک بزنم.

سه چهار بارم زدم زیر گریه

ی بار به خاطر اینکه صدای تلویزیون بلند بود

ی بار هم سر اینکه خواهرم ی فین ریز کرد

ی بار هم چون مامانم مکالمه ی تلفنی ش با خالم طول کشید ( نمیدونم چه ربطی به من داشت)

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه هفدهم تیر ۱۴۰۴
20:6

۶۷۷_قابلمه

تا ساعت یک،

خونه ستاره بودیم با بچه ها.

هر کدوم یه چیزی درس کردیم بردیم برا شام.

اینقد خوردیم که یکی مون همون جا حالش بد شد.

عرق نعنا و قرص خوردم،هنوز حس میکنم تو حلقمه.

از وقتی برگشتم تا همین الانم ی نفس با غزل چت میکردم،

چرت و پرت گفتیم شدید.شدیداااا.

امشب لحظه ای ذهنم آزاد نبود،همش پر از چیزای خنده دار و باحال بود.فقط خندیدم.

بعد از مدت ها...♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه یازدهم تیر ۱۴۰۴
2:45

۶۷۶_زندگی

کمی امید،ذره ای آرزو،مقداری صبر...

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
شنبه هفتم تیر ۱۴۰۴
12:5

۶۷۵_کباب

صبح که بیدار شدم دیدم مامان بابا رفتن دنبال صبا

آورده بودنش خونه مون.

تا تونست آتیش سوزوند.رسما میدوه دیگه

ثانیه ای رو زمین بند نیست...

عصری هم فاطی و محمد اومدن.همگی برا شام رفتیم کباب خوردیم.محمد و زهرا داعم کل مینداختن و رسماً ما یه خانواده ی کمدی ایم.

منم تا تونستم غر زدم،که چرا ی بار نمی ریم پیتزا بخوریم باهم؟! یا ی چیز دیگه،چرا همش کباب؟!

بعد از شامم رفتیم پارک،صبا تاب تاب بازی کنه،به قول خودش.بابا رفت بستنی گرفت.داشتیم می‌خوردیم.خیلی خوشمزه نبود،یهو عزیز برگشت گفت:شبیه واجبی نیست؟!رنگشو ببینید.

دوست داشتم بستنی هایی که خوردم رو تف کنم بیرون🤣

الانم برگشتیم خونه و همه خوابیدن.

بازم دیدم شکمِ مبارک،در اون حد راضی نیست.یکم نون پنیر مربا خوردم،مدت ها بود این ترکیب شور و شیرین رو امتحان نکرده بودم.

خلاصه که عشقه این زندگی.قدرشو می‌دونم.

اینقد بگایی دیدم سر مریضی این مرد،که تا میتونم قدر این لحظه هارو می‌دونم.♥️

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه ششم تیر ۱۴۰۴
1:47

۶۷۴_سالاد

خواب چرتی که دیدمو تعریف کنم.

خواب دیدم تو یه خونه ای که آشنا نبود،خودم و خانواده م،

وایسادیم،به انتظار مهمون.

درو زدن و یه خانواده خیلی ناآشنا تر،پر جمعیت،اومدن داخل،

و با تک تک مون دست میدادن و میرفتن تو

منو خیلی زیاد تر از بقیه تحویل می‌گرفتن،

همش تو ذهنم میگفتم:خواستگارن؟

رسید به آخرین نفر،ی پسر حدودا ۳۰ ساله،با تیشرت زرشکی و ریشای تقریبا بلند.

وقتی اون به من رسید که سلام کنه،همه رفته بودن تو،

ی نگاه عمیق انداخت بم که تو خواب هم تا مغز استخونم سوزید،بعد گفت:خیلی چشمای قشنگی داری.

بلافاصله تو ذهنم گفتم:احمق،چشای من ریزه.معمولیه.

پسره که رفت تو،از آینه چک کردم،چشام قشنگ ترین چشمای دنیا بود.

خلاصه که نشستیم.اینقددد هم جمعیت زیاد بود.ی گوشه همه رو زمین نشستن. رو به روی پسره نشسته بودم. اینقد عمیق زل می زد که دوست داشتم بلند فوشش بدم‌.

یکم که نشستن.پسره یهو بلند شد. پاشد رفت و اومد نشست سمت چپ من.یه ظرف گوجه خیار هم باهاش بود. شروع کرد به درس کرد سالاد...

کرک و پرم ریخته بود تو خواب،با خودم میگفتم: مگه ما میزبان نیستیم؟! این چرا سالاد درس می‌کنه؟!چرا وسط هال درس می‌کنه؟

بعد با خودم گفتم: ولی این نشون میده پسر خوبیه،من از سالاد درس کردن متنفرم،این کیس مناسبیه،میدم این درس کنه سالادارو .

یکم دیگه که گذشت.خبر رسید ی اتفاقی افتاده.همه شون پاشدن رفتن. پسره مونده بود که یهو ابجیم اومد گفت: کامران گم شده. هراسون وایسادم سر جام. پسره هم کنارم وایساد.با اطمینان گفتم: نترسید.من جاشو می‌دونم.

و گوشیمو در آوردم.اسمشو سرچ کردم. لوکیشن داد بم. تو نقشه نشونشون دادم. گفتم:ببینید،این نقطه س. باید بریم اینجا دنبال گربه بگردیم

اینجا پسره کرک و پرش ریخت. باورش نمیشد یکی لوکیشن گربشو داشته باشه (ولی کاش در دنیای واقع هم داشتم و کامران گم نمی شد)

اینجا کات خورد. یهو رفتیم تو یه ماشین. پسره راننده بود. گوشیش زنگ خورد با ی لهجه ای که نمی‌دونم چی بود،گوشیو جواب داد. شروع کرد به صحبت.

همزمان زیرنویس هم مشخص شد تو خوابم. داشت به شخص پشت تلفن می‌گفت: واقعا دختر خوشگلیه،من نیمه گمشدمو پیدا کردم. کاش منو دوست داشته باشه،خیلی خیلی ریزه میزس.

بعد من همچنان تو ذهنم: کصخل عمت ریزه میزه س.من کجام کوچیکه.160متر قدو نمی‌بینی؟!

دیگه از شدت جیش بیدار شدم.در کل خواب جالبی بود. بهتره از امشب برعکس بخوابم.

پ.ن: اینقد این چند وقت ننوشتم،عقده شده برام. دوست دارم تند تند از هر چرت و پرتی بنویسم.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه پنجم تیر ۱۴۰۴
11:49

۶۷۳_وابسته

این زن و مرد،

چند روز ی بار،از خواب بیدار میشن صبح خیلی زود،

با اینکه شب قبلش هممون تا ۲ چرخ می‌زنیم و نرمالش اینه که تا یازده بخوابیم‌‌.

پا میشن،کلی بشکه رو پر از آب میکنن،

میزارن پشت ماشین،میرن کوه.

کوهِ عادی نه ها،از اون دوراش که هیچکس پیداش نمیشه و بی آب و علفه،

آب میبرن برا پرنده ها.

الان داشتم به مامانم میگفتم:خوب آبارو چیکارش می‌کنید؟! کجا می‌ریزید؟!

گفت چند وقت پیش با خودمون سیمان و ماسه بردیم،ی سری چیزا درس کردیم آب بریزیم توش

حاجی پشمام

این کار براشون شده روتین.

بابا و مامانم نباید از مرگ بترسن،اگه بهشتی وجود داشته باشه،وقتی واردش شدن،کلی پرنده میچرخه دور سرشون.

پ.ن:از کارای خوب خودمم بگم،این چند روز،درمان یه گربه رو شروع کردم،بی نهایت زخمی بود و چشاش عفونت شدید داشت،نمی‌دید اصلا...یه سرچ کردم که باید چیکار کنم...دست به کار شدم و پیشیِ عزیز،الان کاملا میبینه و زخماشم خشک شدن. فقط کمی لنگ میزنه که بابام گفت درست میشه زود.گرفتمش زیر پر و بال خودم.اولش ازم میترسید ولی الان صداش میزنم زود میاد پیشم....

چند روز پیش مامان بزرگم خونمون بود،بعد از شام،غذا گذاشتم کنار که ببرم برا پیشی...از مامانم پرسید: زینب باز گربه داره؟! مامانم گفت:

آره،ولی بهش وابسته نیست

برچسب‌ها: روزنوشت، گربه
Zeinabi
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴
20:25

۶۷۲_حتی اگه جنگ بشه...

تو این اوضاع،فقط جنگِ یاسینی می‌چسبید.


دانلود آهنگ

تو یه بی حسی فرو رفتم،چه کردن با اعصاب ما؟!

درود بر فاموتدین،بر معده درد،سلام بر حالت تهوع و بی اشتهایی...

برچسب‌ها: یاسینی، جنگ
Zeinabi
چهارشنبه چهارم تیر ۱۴۰۴
19:19

۶۷۱_امن

سرم داره از درد می‌ترکه

گفتن امن نیست،برگردید پیش خانواده هاتون

هرچی گشتم نتونستم بلیط بگیرم،دلمم‌نمیومد زنگ بزنم بابام و بگم شرایط رو؛و بخام بیاد دنبالم

اجتنابی،برای این حجم از مسافت،اسنپ گرفتم

به کمک بچه ها سریع ساکمو بستم و حرکت کردم

حس میکنم گرما زده شدم،از وقتی رسیدم گیج و منگم

ولی آروم شد دلم که کنار همیم...

+دوستام موقع خداحافظی باهام گریه میکردن،گفتم: بابا، نمیرم خط مقدم که.

برچسب‌ها: جنگ
Zeinabi
یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴
23:44

۶۷۰_استرس

حالت تهوع سگی گرفتم از شدت معده دردددد

+Click آسمونمون...

برچسب‌ها: جنگ
Zeinabi
یکشنبه بیست و پنجم خرداد ۱۴۰۴
0:6

۶۶۹_جنگ

شیش تا دختر،از جای جای ایران،

کنار هم نشستیم،با صورت های نگران.

دغدغه ی تک تک مونم خانواده هامونه.

کاش تموم شه بدبختی مون.کاش روی آرامش رو ببینیم‌‌.

دلم آشوبه برای عزیزانم.دلشوره دارم.

برچسب‌ها: یونی، جنگ
Zeinabi
شنبه بیست و چهارم خرداد ۱۴۰۴
20:23

۶۶۸_ماه

هنوزم تو شبهات اگه ماهو داری

من اون ماهو دادم به تو یادگاری

Click

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴
14:42

۶۶۷_خالههه

دیدم تو فورجه ها درس نمیخونم

برا اینکه عذاب وجدانم کمرنگ شه

ی کوله بستم اومدم دو سه روزی خونه خالم بمونم

که حداقل سرم گرم شه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه نوزدهم خرداد ۱۴۰۴
17:0

۶۶۶_ستاره

با یه چشمک دوباره

منو زنده کن ستاره

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴
13:54

۶۶۵_مجلس گرم کن

امشب خونمون خواستگار اومد.

همه مرتب و شیک،در نامبر وان ترین ورژن خودشون.

در تمام طول مهمونی،مؤدب و خانوم،ی گوشه نشسته بودم؛

به عنوان خواهرِ متشخصِ عروسِ احتمالی.

خلاصه که همه چی موفقیت آمیز برگزار شد،

پدر و مادر و فاطمه و محمد،رفتن برای بدرقه.

من و زهرا هم از پذیرایی،رفتیم تو اتاق‌مون،

تند تند لباسمو عوض کردم،شالمو پرت کردم یه گوشه،

لباسمو یه گوشه،با عجله جوراب شلواریو کندم از پامو

ی پیرهن راحت پوشیدم،شل و ول با رنگ جیغ

به زهرا گفتم عوض کردی با صبا بیا.

و خودمم رفتم که باز برم تو پذیرایی،

چش بسته و با قیافه ای بشاش

اسکول وار،با صدای بلند و با لحن خاله خان باجی ها

گفتم:تو رو خدا بفرمایید،بفرمایید

و همزمان دستامو هم تکون میدادم و اشاره میکردم به میوه و شیرینی ها

سکوتو که دیدم،چشمم افتاد به جلوم، دیدم یکی شون نرفته...💔

مرده از بالا تا پایین،خودمو لباسمو رصد کرد و بقیه پوکیدن

بابام گفت: لطفا برو به زهرا اطلاع بده.و بگو هنوز مهمون داریم🤣

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه شانزدهم خرداد ۱۴۰۴
0:55

۶۶۴_زندگی

استوری رفیقم

واکنش ما

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
دوشنبه دوازدهم خرداد ۱۴۰۴
13:22

۶۶۲_گوشی

به درجه ای رسیدم که

دو روز،یه بار گوشیمو شارژ میکنم

اصلا گاهی اوقات گمش میکنم

اینقد که برام اهمیتی نداره

برچسب‌ها: خط خطی
Zeinabi
یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴
13:4

۶۶۱_کال

وای هنوز دارم میخندم

تو اتاقم دراز کشیده بودم

یهو دیدم بابام ویدیو کال کرد

با تعجب جواب دادم،گفتم: بابا،فراموش کردی من برگشتم؟!

گفت:دیگه چرا بهم زنگ نمیزنی؟! دو روزیه یادی از بابایی نمیکنی🤣

جر خوردم، گفتم: مرد، ما خانوادگی تو فضاییم...

فردا نوشت:

ولی جدی حس میکنه منو،از دور و نزدیک.

باز ویدیو کال کرد،این سری من خونه بودم و اون سرکار‌.

وسط شلوغی و خستگی،بعد از ساعت های طولانی بیرون بودن؛

زنگ زده که با من حرف بزنه،اونم با حوصله.

داره توقعات منو هی می‌بره بالاتررررر ولیییی...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه هفتم خرداد ۱۴۰۴
15:11

۶۶۰_رژ

واکنشم نسبت به نصیحت،با کمال پررویی:

Click

برچسب‌ها: موزیک
Zeinabi
سه شنبه ششم خرداد ۱۴۰۴
18:22

۶۵۹_دیدار

الان رو تختم دراز کشیدم

بعد از دوماه

چنان آرامشی سرازیر شد تو دلم که بیا و ببین.

ولی همون قدر هم خستمه،نقطه به نقطه تنم کوفته‌س.

این سری که برگشتم،ب مامان و بابام نگفتم که میخام بیام

فقط یک ساعت قبل از رسیدن،حس کردم به محض پیاده شدن،نیاز دارم حل شم تو آغوشِ بابام

تماس گرفتم و گفتم،شوک شد و هی میپرسید:وجدانا؟؟

چند بار هم پرسید:ینی فقط من میدونم؟!

و این باعث شد براش بشه هیجان انگیز و کلی کیف کنه

به مامانمم نگفت و خودش اومد دنبالم،با دیدنش سلول به سلولم،آبی رنگ شد

غرق بودم تو دلتنگی

مادرمو هم سفت در آغوش گرفتم

با دیدنم جیغ زد و بالا پایین پرید

باورش نمی شد اومدم.حتی همین نیمه شب تماس گرفت و ماجرا رو با اب و تاب برای خواهرش شرح داد و باز هم ذوق کرد

من برای هر جفتشون مردم حقیقتا

جفتشون کل زندگی منن...

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
23:51

۶۵۸_اعصاب و غدد

راجع به این پست Click

باید بگم ک:

فقط ۷۵ صدم کم شدم‌.

و استاده پنیک کرد بعد تصحیح،گفت: این تویی و این نمره ی توعه؟!

بیچاره فکر کرد آدم خنگی که سر کلاسش صرفا گیم میزنه و مثل احمقا نگاه می‌کنه،هیچی بارش نیست.

پ.ن:امان از فیزیولوژی

برچسب‌ها: یونی
Zeinabi
دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
0:37

۶۵۷_خرگوش بلا

انیمیشن مورد علاقه بچگیم،

خرگوشِ بلا بود

چند وقت پیش دانلودش کردم،وقت نشد ببینم؛

تا امشب،که اونم فقط نصفشو

ولی دیدم چقدر نگاهم بهش متفاوت شده،

مثلا یه جاش لاکپشته در جوابِ حرف دختره که گفته بود: «کاش منم مثل برر خرگوشه باهوش بودم»

گفت: همیشه و پیش همه هم باهوش بودن خوب نیست،باعث میشه بقیه ازت بدشون بیاد

همون جا استوپ کردم و دیدم چقدر داره حقیقت رو میگه.

پ.ن: داشتم به این فکر میکردم اونقدر هم عجیب نیست شخصیتم،وقتی کارتون مورد علاقه م این بوده🤣 لحظه به لحظه ش دارکه

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴
1:13

آمارگیر وبلاگ