زی‌گل

۶۵۲_واکنش

داشتم خواب می‌دیدم که:

«ساعت شده ۴ بعد از ظهر و من تازه بیدار شدم

ناهار نخوردم و بی نهایت از این قضیه ناراحت بودم،نمی‌دونم چرا.

داشتم از دوستم گله می‌کردم که چرا بیدارم نکردی؟!»

یهو با یه زلزله شدید از خواب پریدم،

وسط اتاق وایسادم.با وحشت از همون دوستم پرسیدم: زلزله بود.آره؟!

اینم هی با عجله میگفت:نه عزیزم اروم باش،هیچی نبود.

بدنم شروع کرد به لرزش،با گریه میگفتم:وای من میترسم.

یه واکنش ناخودآگاه و عجیب.

این بنده خدا هم بغلم کرده بود تا آروم شدم.

از اینکه دارم تو ی خونه آپارتمانی زندگی میکنم مثل سگ میترسم.اینکه زلزله بیاد و من نتونم فرار کنم،از روزی که اومدم اینجا همش تو ذهنمه.

پ.ن: داشتم به این فکر میکردم بدنم یاد گرفته با زلزله ری اکشن بد نشون بده،حتی اگه ترسِ نیاد...چون آخرین بار زلزله رو بد تجربه کردم و با اتفاق های بد تر همراه شد،هنوز این حس بد باهامه و به شکل فوبیا نشون داده میشه.

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
پنجشنبه یکم خرداد ۱۴۰۴
2:30

آمارگیر وبلاگ