۶۵۹_دیدار
الان رو تختم دراز کشیدم
بعد از دوماه
چنان آرامشی سرازیر شد تو دلم که بیا و ببین.
ولی همون قدر هم خستمه،نقطه به نقطه تنم کوفتهس.
این سری که برگشتم،ب مامان و بابام نگفتم که میخام بیام
فقط یک ساعت قبل از رسیدن،حس کردم به محض پیاده شدن،نیاز دارم حل شم تو آغوشِ بابام
تماس گرفتم و گفتم،شوک شد و هی میپرسید:وجدانا؟؟
چند بار هم پرسید:ینی فقط من میدونم؟!
و این باعث شد براش بشه هیجان انگیز و کلی کیف کنه
به مامانمم نگفت و خودش اومد دنبالم،با دیدنش سلول به سلولم،آبی رنگ شد
غرق بودم تو دلتنگی
مادرمو هم سفت در آغوش گرفتم
با دیدنم جیغ زد و بالا پایین پرید
باورش نمی شد اومدم.حتی همین نیمه شب تماس گرفت و ماجرا رو با اب و تاب برای خواهرش شرح داد و باز هم ذوق کرد
من برای هر جفتشون مردم حقیقتا
جفتشون کل زندگی منن...
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه پنجم خرداد ۱۴۰۴
23:51