۵۲۸_بچگی
میدونی
گاهی به خودم میام
می بینم از بچگی،مثلا،سر فلان قضیه،ی استرس وحشتناک میگرفتم
جوری که روزها زندگیم مختل میشد،داعم بهش فکر کردم
خودمو تو موقعیت قرار میدادم،تصورش میکردم و هیچوقت هم اون طور که میخواستم پیش نمیرفت نتیجه
چند وقتیه،اگه اون حالت مشابه پیش میاد،همون تروماهای بچگی
اون شوک لحظهای که وارد میشه،اون سردرگمی و ندونستن
اینکه الان باید چیکار کنم؟! اگه نشه چی؟! اگه اون طور که خواستم پیش نره چی؟!
به خودم میام و میگم بسه،تو رو خدا کافیه
یا بیخیال طور پیش میرم
یا ی جوری قاطع میگم:نه!
که پشمای خودم و زینبی که بچه بود میریزه:)))
پ.ن:دل دردِ ناشی از پی ام اس،معده درد چند هفته ای،دندونِ عقلی که جوونه زده و داره اذیت میکنه.دردِ دستی که نمیدونم منشأش چیه
پ.ن۲:شدم آدمی که داعم مقاله میخونه یا فیلم میبینه.
برچسبها:
خط خطی
Zeinabi
شنبه سیزدهم بهمن ۱۴۰۳
19:6