۵۳۴_حررف
امروز زهرا جلسه داشت و دیر میاد،
بابامم دیر اومد،
دو ساعت فیکس با مامانم گپ زدیم.
عصری شاید برم یه سر به شایانِ فسقلیِ ریزه میزه بزنم،عجیب مهرِ این پسر خاله ی پنج شیش ماهه رفته تو دلم.
شبم میخام برم پیش ستاره،زنگ زد،گفت: میتونی حرف بزنی؟!
گفتم نه.
گفت:شب حرف میزنیم...
پ.ن: آدمیزاد چقدر نیاز داره به حرف زدن.
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
چهارشنبه هفدهم بهمن ۱۴۰۳
14:7