۵۴۹_آموزش
صبح رفتم آموزش دانشگاه
کل آموزش پر از پسر بود
ی راست رفتم قسمتی که به کارِ خانوما رسیدگی میشه
دیدم ی دختر دیگ هم وایساده
منتظر بودم که کار اون تموم شه
یهو نفسم رفت
گلومو گرفته بودم و تلاش میکردم یکم نفس بکشم
هیشکی هم حواسش نبود
به زور زیپ کیفمو باز کردم و بطریمو برداشتم و یکم فرستادم که بره تو
افتادم به سرفه
سرفه همانا و هجوم آوردن هرچی خورده بودم به دهنم همانا
دهنم پر شده بود،نفسمم گرفته بود
و داشتم با چشام دنبال سطل میگشتم
دویدم سمت دیوار و خالی شدم تو سطل اشغال
خداروشکر پشت ی میز بود و هیچی مشخص نمیشد
خس خس میکردم و سعی داشتم آروم باشم و صدایی تولید نکنم
صورتم خیس از اشک و رنگم زرد شده بود
ی ذره که بهتر شدم بدون اینکه ب دور و برم نگاه کنم زدم بیرون
الانم دارم میرم دکتر
پاره شدم اینقدر نتونستم نفس بکشم این چند روز...
Zeinabi
شنبه بیست و هفتم بهمن ۱۴۰۳
15:30