زی‌گل

۵۳۸_دایی

دیشب کمی دپرس بودم،تو اتاقم چاوشی پلی کرده بودم و به سقف زل زده بودم

فاطیما در زد و اومد داخل،فهمیده بود ناراحتم

بی حرف نگاش میکردم،کنارم تکیه داد به تخت و‌ با این جمله شروع کرد: می‌خوام برات از چیزایی بگم که تا الان تو دلم نگه داشتم.

(حس کردم دلیل سر باز کردن دلش،علاوه بر پرت کردن حواسِ من،دیدنِ راننده اسنپِ معتادی بود که زنش سر زا میره و پنج سال بچشو خودش تنهایی بزرگ می‌کنه و با دیدن ماها شروع میکنه به تعریف کردن و بلند بلند گریه کردن)

فاطیما از دایی ای گفت که شیش ماه میاد خونشون زندگی میکنه،مادرش راضی نبوده و داعم این قضیه رو مستقیم و غیر مستقیم به روش می‌آورده. ولی دایی از خونه ی خودش،توسط زنش پرت میشه بیرون و کل خانواده رو قانع می‌کنه که مشکل از اونه و چاره ای نداشته... می‌گفت هر شب تا صبح باهام صحبت میکرده و می‌دیدم چقدر زنش و بچشو دوست داره و از سال ۸۶ عذاب کشیده چون زنش داعم تهدید میکرده که طلاق میگیره.

گفت و گفت و گفت

تیر خلاص جایی بود که دختره چهار پنج سالش،بعد از مدت ها زنگش میزنه و اون با عشق جواب میده

و دخترش بهش میگه:بابا دوستت ندارم،سعی نکن به من و مامان زنگ بزنی

کمتر از ی هفته تو خواب سکته می‌کنه و میمیره

و حتی دخترش زیر گوشش میگه:حلالت نمیکنم

اون ریز به ریز،با جزییات تعریف میکرد،

حدودا ۲ ساعت بی وقفه صحبت کرد

ی جاهایی ش اشک می‌ریخت،ی جاهایی ش می‌خندید

منم تو سکوت مطلق نگاش میکردم و گاهی اشک از گوشه چشمم سر میخورد رو بالش

تا صبح حرف زدیم،تو سرما

بچگی مونو ریز به ریز تعریف کردیم

تمام بازی های اون دوران رو با جزییات گفتیم برا هم

نتیجه شم شد سرماخوردگی،گلو درد و آبریزش بینی و عطسه

🌝🌾

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه بیست و دوم بهمن ۱۴۰۳
13:15