۵۵۲_باباااااام
ی لقمه نون پنیر عسل گرفتم
ی گوشه نشستم دارم میخورم
همه هم خوابن
عصری بالاخره بعد از مدت ها،دو ساعت آروم خوابیدم
ولی بعدش که بیدار شدم بابام و فاطمه ویدیو کال کردن و دقیق همون تایم،مثل خروس سرفه میکردم
و این باعث شد بابام باز بتوپه بهم
که چرا این مدت اینقد زیاد رفتم بیرون
و چرا هنوزم میرم زیر بارون
و چرا درس عبرت نمیشه برام
در حدی که وسط حرف زدنش قطع کردم و پیام دادم
بزرگوار اگه دم دستش بودم مثل سگ میزد منو
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳
1:31