۵۵۹_نگاه
من هیچوقت خوابِ پریشبمو فراموش نمیکنم
وقتی بیدار شدم،مستِ مست بودم
مستِ یک نگاه
قطعا به یادماندنی ترین و تأثیر گذار ترین خوابِ زندگیم بود
...
هرچقدر اون قشنگ و شیرین بود
خوابِ دیشبم به حدی ترسناک بود که با تپش قلب شدید بیدار شدم.
ساعت یک و نیم،دو شب،پشت در خونه ای گیر افتاده بودم
و هرچی در میزدم در باز نمی شد
تاریک،سرد
و داعم داشتم شماره ای رو میگرفتم و جوابی دریافت نمیکردم
یهو یکی زنگم زد،گفت یه کیلومتر دیگه میرسیم
ولی هرچقدر صبر میکردم اون یه کیلومتر نمی گذشت
وحشت عجیبی تکتک سلولامو درگیر کرده بود...
....
اتفاق جالبی که امروز افتاد،این بود که چادر انداختم
چادرِ سبز کمرنگ،با موهای فرق
به شوخی گفتم: من میرم از همسایه آش بگیرم
با چشم و ابروی فراوان
و زباله هارو برداشتم که ببرم پایین
بین راه،یکی از دوستانمو دیدم که برام یه ظرف بزرگ آش آورده بود.
و جدی جدی با آش برگشتم خونه و موجبات خنده مون فراهم شد...