۵۶۱_تلنگر
زنگ زدم بابام و تا تونستم سوال پیچش کردم
میگفت:بابا اینقد درد داشت چند روز پیش سینم که انگار چاقو فرو میکردن توش.
همزمان قلب منم از توی سینه م تیر میکشید.
بعدشم میخندید میگفت:ولی مهم نیست،ی توده س دیگه.
این روزای نحس کی تموم میشه من ی نفس راحت بکشم؟!
از وقتی تماس قطع شد ی گوشه کز کردم و اشک میریزم
اینم از تلنگر...
برچسبها:
روزنوشت
Zeinabi
دوشنبه ششم اسفند ۱۴۰۳
20:1