۴۲۱_رخش...
خوانِ هشتمِ اخوان ثالثُ میخوندم
ب اینجا که رسیدم.لرز نشست تو وجودم:
بعد چندی که گشودش چشم،رخش خود را دید.
بس که خونش رفته بود از تن،بس که زهر زخمها کاریش،
گویی از تن حس و هوشش رفته بود و داشت می خوابید...
او،
از تن خود،بس بتر از رخش،
بی خبر بود و نبودش اعتنا با خویش.
رخش را می دید و می پایید.
رخش،آن طاق عزیز،آن تای بی همتا
رخش رخشنده
با هزاران یادهای روشن و زنده،
آه،…
پهلوان کشتن دیو سپید،آنگاه
دید چون دیو سیاهی،غم،
غم که تا آندم برایش پهلوان ناشناسی بود،
پنجه افکنده ست در جانش؛
و دلش را می فشارد درد.
همچنان حس کرد
که دلش می سوزد،آنگه سوزشی جانکاه.
گفت در دل: رخش،طفلک رخش،آه!
این نخستین بار شاید بود
کان کلید گنج مروارید او گم شد.
پ.ن:ی جوری داغِ دلم تازه شده که نیم ساعت فوکوس کردم رو این قسمت و اشک میریزه از گوشه چشام
پ.ن2:منم همینطور رستم.منم همینطور
برچسبها:
شعر
Zeinabi
جمعه هجدهم خرداد ۱۴۰۳
18:54