زی‌گل

۱۶۸_آیم اوکی

امروز،دو بار اشک، از گوشه سمت چپ صورتم سر خورد

اولین‌بار صبح بود، وقتی که مامانم به طور مفصل،از زندگی بیس و پنج سال پیش گفت

تمام مدت با بغض نگاش میکردمو وقتی ازش پرسیدم: چرا تحمل کردی؟

با عشق گفت: اگه جا میزدم،فاطمه م الان اینقد موفق نبود، زینب و زهرامو هم نداشتم .

نتونستم جلو اشکامو بگیرم و حقیقتا لنت به جهل .

ی جا هم گفت: می دونی ، ی چوب خشک رو اگه بزنی تو زمین ، هرچقدر هم بهش آب بدی،اون دیگه سبز نمی شه،جون نمی گیره ...

و من قلبم درد گرفت.

بار دوم هم بی دلیل بود،نمیدونم چرا ، ولی عمیقأ برای چند دقیقه غمگین شدم

‌و الان خوبم ، کاملا خوبم

+هرچقدر ک بزرگ تر میشم ، بیشتر به عجیب بودنِ این دنیا پی می برم...ی چیز هایی خارج از محدوده درک منه... دلم میخاد در دنیای بی‌خبری بچگی بمونم... دلم نمیخاد تصویر قشنگی که از زندگی دارم خراب شه!

برچسب‌ها: روزنوشت
Zeinabi
جمعه بیست و یکم بهمن ۱۴۰۱
0:35

آمارگیر وبلاگ