زی‌گل

۲۱۹_شوق و شکر

تی وی میدیدیم و هر از گاهی چند جمله کوتاه رد و بدل می‌شد بینمون

محمد به فاطمه گفت: چرا نیاوردی کادوشو؟

برگشتم به سمتش و گفتم: برا من؟ چرا؟

گفت آره و سوییچ ماشینو گرفت به سمت فاط.

تصور کردم شاید مثل سری قبل که کنکور دادم و هدیه گرفتم،الانم همینه برنامه

خندیدم و گفتم:اوه،حالا بعدا

و باز غرق فیلم شدم

محمد گفت: اره میزاریم هفت ماه و نیم دیگه میدیم کادو رو

مثل نور برگشتم. ابروهامو انداختم بالا و گفتم: ها؟؟؟ینی چی؟

عادی گفت: هفت ماه و نیم دیگه

رو به فاطی گفتم: اسکولم کردی؟

و خطاب به محمد با هشدار ادامه دادم: شوخی خوبی نیست.اذیتم نکن

فاط تأیید کرد که جدیع...جدا برای چند لحظه زمان ایساد

هنوز باورم نمی شد... حدود سه چهار دقیقه هی پرسیدم:

(واقعا؟ جدی؟ایسگامو نگرفتی؟الکی نمیگی؟شوخی نیست ینی؟)

و وقتی که فهمیدم واقعیه،میون بهت و خنده تکرار میکردم باورم نمیشه.

به خودم اومدم و سکوت کردم و بلند زدم زیر گریه

اون گریه،علاوه بر شوق و شکر،دلیلِ دیگه ای داشت

بزرگ بودنِ خدا رو با تمام وجودم حس کردم.

مهربون بودنش رو،بخشنده بودنش رو

اینکه چقد بزرگوارانه تونست حالمو خوب کنه

چون دیدم گر ز حکمت ببندد دری،ز رحمت گشاید در دیگری

...

فاطمه و محمد خواستن من به زهرا بگم و این شد که تماس گرفتم و حامل خبر خوب شدم

بعد از اومدن پدر و مادرم،همین بساط باز تکرار شد و این سری هممون ی دل سیر گریه کردیم

و خدایا شکرت،بابت مهربونی ت ، بابت حالِ خوب هممون

پ.ن:خاله .. پشماممممم...خالللهههههه... وایییییی

برچسب‌ها: فسقل
Zeinabi
چهارشنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۲
0:11

آمارگیر وبلاگ